eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_355 با ذوق مسير سالن پذيرايي تا آشپزخونه رو پرواز كردم تا چاي بيار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بهم نزديك تر شد و ابرويي بالا انداخت: _توعم بدجوري خوشگل كردي! و اشاره اي به آرايش و لباسام كرد كه با ذوق چرخيدم سمتش: _جدي؟! نگاهش رو لباسم خيره موند و جواب داد: _اين چه لباسيه پوشيدي آخه؟ تموم ذوق و شوقم سركوب شد و با خودم فكر كردم يعني لباسم انقدر بد و ضايعست كه يهو ادامه داد: _يه كم به منم فكر ميكردي! _كجا؟! بدون مكث جواب دادم: _بشينم،يه كم حرف بزنيم راجع به آيندمون! نوچي گفت و ادامه داد: _نميخواد ما كه حرفي نداريم _عماد!من ميخوام باهات حرف بزنم يه جوري حرصم گرفت با اين حرفش كه نتونستم خودم و كنترل كنم و يه دونه محكم زدم پسِ سرش كه سرش و آورد بالا و عين بچه ها گفت: _به جون خودت گوشم با توعه! گفتم _برو مثل بچه آدم بشين رو اون صندلي ميخوايم حرف بزنيم! خودش و به مظلوميت زد و با صداي آرومي گفت: _ چه غذایی دوست داری _هر غذايي كه تو بلد باشي من دوست دارم! شونه اي بالا انداختم: _من هيچي بلد نيستم! بعد از چند ثانيه سرش و بلند كرد و گفت: _فداي سرت! _سوال بعدي؟ دستم و نوازشوار تو موهاش كشيدم و با خنده گفتم: _هدفت از ازدواج با من چيه؟ جواب داد: _توليد مثل و بقاي نسل! و زد زير خنده كه باشه اي گفتم و هولش دادم عقب: _گم ميشي بيرون يا جيغ بزنم؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 _هیچ مردی تو این دنیا وجود نداره که چیزی از این رفتارا ندونه اما فقط با یه نفر میتونه انقدر خوب باشه، با زنی که عاشقشه، با همسرش! سرم همچنان چسب لب ها بود که ادامه داد: _اینم جوابت،از حالا تا آخر دنیا هر وقت این جوری بوسیدمت و دنبال دلیلش بودی امروز و به یاد بیار خونم داشت براش میجوشید، چقدر این محسن باب دل حساسم بود، غرق فکر بهش هنوز سرم و عقب نکشیده بودم که صدای خنده هاش تو گوشم پیچید: _گردن درد میگیریا به خودم که اومدم سریع رفتم عقب، خنده های از ته دلش و اون دوتا چال عمیق گونه هاش لبخندی به لب هام آورد و هم زمان صدای باز شدن در خونه خبر از اومدن آقا مجتبی داد، صدای خنده های محسن که پایین اومد صدای مجتبی تو خونه پیچید: _من اومدم محسن با صدای آرومی روبه من گفت: _سریع آماده شو که بریم،قراره بهت حسابی خوش بگذره.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_355 داشت میومد بالا که سریع لباسام و از کف خونه بر
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستی تو صورتم کشیدم : _چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ که انگار آبرومون تو شرکت نرفته؟ که انگار بابام یقتو نچسبیده و هزار تا حرف بارت نکرده؟ ابرو بالا انداخت: _برای من فقط یه اتفاق افتاده ! پا روی پا انداخت و راحت تر از قبل روی مبل نشست که حرصی به سمتش رفتم: _اونوقت چه اتفاقی؟ نگاهش و تو چشمام چرخوند: _میدونی چیه دختر؟ من از اولش هم میخواستم باهات ازدواج کنم وگرنه هیچوقت از حسی که بهت داشتم حرفی نمیزدم، حالا یه کمی زمان این ازدواج افتاده جلوتر همین! رو ازش گرفتم، میخواستم غر بزنم میخواستم باهاش بحث کنم که همه چیز این نیست اما قبل از اینکه به خودمم بجنبم با کشیدن دستم باعث شد تا روی مبل و کنار خودش بشینم که شوکه شده کمی عقب رفتم و معین که این و نمیخواست چونم و بین دوتا انگشتاش گرفت و با صدای آرومی گفت: _این تنها اتفاقیه که افتاده! فاصله صورت هامون باهم کم بود، انقدر که برخورد نفس هاش به پوستم وحس میکردم... یه جوری حرف میزد که انگار خیالش از بابت همه چیز راحته اما برای من اینطور نبود... من به اندازه این مرد قوی نبودم، من به اندازه اون نترس نبودم... من میترسیدم من از یک ساعت دیگه هم میترسیدم و اون حرف از رسیدن میزد،