eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_472 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مهربون جواب داد: سلام چطوری خانواده خوبن؟ واحوال پرسیا شروع شد و نهایتا بهم خبر داد که پس فردا شب فامیلای نزدیکشون و دعوت کردن تا یه عروسی بگیرن وبعد هم قصد رفتن به مشهد و داشتن . واسه همینم پس فردا شب دعوتمون کرد به خونه پدریش.... تلفن قحط کردم و گفتم: -شیما ریاحی هم دارن میرن سر خونه زندگیشون، دیگه مجردی نمونده! والکی نفس عمیقی کشیدم که گفت: -یاد ایام مجردی بخیر ،اون موقع که خبری از یلدا نبودراحت میرفتم ،ومیامدم! چپ چپ نگاهش کردم: - الان ناراحتی میایی ومیری؟ ابرویی بالا انداخت: - چهار نفری میریم و میاییم! وخندید که گفتم راستی برو خونه بابام،ماشینم و بردارم -اوهوع خانوم میخوان دوباره رانندگی کنن؟ چشمکی زدم؟ -درسته ماشین خودت خفن تره ودلم میخواد باهم عوضشون کنیم،ولی خوب فعلا اره دلم میخواد بشینم پشت فرمون207قشنگم! مسیر خونه مامان اذر ودر پیش گرفت و گفت: -فقط دقت کن که اینم به حال و روز اون پراید خدا بیامرزت نندازی! وبا یاداوری پرایدم که داشت تو خونه مامان اینا خاک میخوردخندید که یاد گذشته ها افتادم و همینطوری که داشتم کم کم غرق گذشته میشدم گفتم : -دنده عقب امدم کوبوندم به ماشین قشنگت، چقدر غرزدی! پوزخند زد: -یادمه،کلی بهت توصیه کردم که درس و دانشگاه ول کنی گوش نکردی! تک تک اون لحظه ها واسم خنده دار بود که سرم و تکیه دادم به صندلی وسرخوش قهقهه زدم وحرفامون ادامه پیدا کرد تا وقتی رسیدیم خونه مامان 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دیشب نیومدی گفتی خسته ای،نکنه هنوز خستگی سفر به تنت مونده؟ گفتم و آروم خندیدم،فکر میکردم میخنده یا کمِ کم یه لبخند تحویلم میده اما اینطور نشد، هیچ لبخندی نزد و فقط نفس عمیقی کشید: _خستگیم بخاطر سفر نیست! با تعجب گفتم: _پس واسه چیه؟ چیشده؟ همزمان با رسیدن به چهارراه سر خیابون ماشین و پشت چراغ قرمز متوقف کرد و جواب داد: _دیروز که رفتم خونه حال بابا خوب نبود، یه سری حرفها شنیده بود ،همون حرفهایی که تو از رویا شنیدی و فقط این نبود! امیری برنامه ریزی کرده واسه بالا کشیدن همه چیز و این خبرهای تلخ بابارو از پا درآورده بود! لبهام تو دهنم جمع شد،پس کار خودشون و کرده بودن! معین ادامه داد: _وقتی بهشون خبر ازدواجم با تورو دادم بابا حالش بدتر شد و رسوندیمش بیمارستان هینی کشیدم: _الان حالش چطوره؟ شونه بالا انداخت: _دچار سکته قلبی شده! با سبز شدن چراغ ماشین و به حرکت درآورد و حرفهاش و از سر گرفت،از اوضاعی گفت که پیش اومده از شب سختی که گذرونده بود و من هر لحظه از بابت اتاقاتی که در عرض یک شب برای خودش و خانوادش افتاده بود ناراحت و دلگیر میشدم که حالا همزمان با اتمام حرفهاش گفتم: