°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_472 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_473
مهربون جواب داد:
سلام چطوری خانواده خوبن؟
واحوال پرسیا شروع شد و نهایتا بهم خبر داد که پس فردا شب فامیلای نزدیکشون و دعوت کردن تا یه عروسی بگیرن وبعد هم قصد رفتن به مشهد و داشتن .
واسه همینم پس فردا شب دعوتمون کرد به خونه
پدریش....
تلفن قحط کردم و گفتم:
-شیما ریاحی هم دارن میرن سر خونه زندگیشون،
دیگه مجردی نمونده!
والکی نفس عمیقی کشیدم که گفت:
-یاد ایام مجردی بخیر ،اون موقع که خبری از یلدا
نبودراحت میرفتم ،ومیامدم!
چپ چپ نگاهش کردم:
- الان ناراحتی میایی ومیری؟
ابرویی بالا انداخت:
- چهار نفری میریم و میاییم!
وخندید که گفتم راستی برو خونه بابام،ماشینم و بردارم
-اوهوع خانوم میخوان دوباره رانندگی کنن؟
چشمکی زدم؟
-درسته ماشین خودت خفن تره ودلم میخواد باهم عوضشون کنیم،ولی خوب فعلا اره دلم میخواد بشینم پشت فرمون207قشنگم!
مسیر خونه مامان اذر ودر پیش گرفت و گفت:
-فقط دقت کن که اینم به حال و روز اون پراید خدا بیامرزت نندازی!
وبا یاداوری پرایدم که داشت تو خونه مامان اینا خاک میخوردخندید که یاد گذشته ها افتادم و همینطوری که داشتم کم کم غرق گذشته میشدم
گفتم :
-دنده عقب امدم کوبوندم به ماشین قشنگت،
چقدر غرزدی!
پوزخند زد:
-یادمه،کلی بهت توصیه کردم که درس و دانشگاه ول کنی گوش نکردی!
تک تک اون لحظه ها واسم خنده دار بود که سرم و تکیه دادم به صندلی وسرخوش قهقهه زدم وحرفامون ادامه پیدا کرد تا وقتی رسیدیم خونه
مامان
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_473
دیشب نیومدی گفتی خسته ای،نکنه هنوز خستگی سفر به تنت مونده؟
گفتم و آروم خندیدم،فکر میکردم میخنده یا کمِ کم یه لبخند تحویلم میده اما اینطور نشد،
هیچ لبخندی نزد و فقط نفس عمیقی کشید:
_خستگیم بخاطر سفر نیست!
با تعجب گفتم:
_پس واسه چیه؟
چیشده؟
همزمان با رسیدن به چهارراه سر خیابون ماشین و پشت چراغ قرمز متوقف کرد و جواب داد:
_دیروز که رفتم خونه حال بابا خوب نبود،
یه سری حرفها شنیده بود ،همون حرفهایی که تو از رویا شنیدی و فقط این نبود!
امیری برنامه ریزی کرده واسه بالا کشیدن همه چیز و این خبرهای تلخ بابارو از پا درآورده بود!
لبهام تو دهنم جمع شد،پس کار خودشون و کرده بودن!
معین ادامه داد:
_وقتی بهشون خبر ازدواجم با تورو دادم بابا حالش بدتر شد و رسوندیمش بیمارستان
هینی کشیدم:
_الان حالش چطوره؟
شونه بالا انداخت:
_دچار سکته قلبی شده!
با سبز شدن چراغ ماشین و به حرکت درآورد و حرفهاش و از سر گرفت،از اوضاعی گفت که پیش اومده از شب سختی که گذرونده بود و من هر لحظه از بابت اتاقاتی که در عرض یک شب برای خودش و خانوادش افتاده بود ناراحت و دلگیر میشدم که حالا همزمان با اتمام حرفهاش گفتم: