eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زنـده بـودن به نفس کشیدن نیست ؛ به هم نفس داشتنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_471 با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زیبایی بشی،بازهم وجود خواهد داشت و حالا بخاطر اینکه دلت نشکنه یه کمی هم خودمو ارایش میکنم! قهقهه زد: -اره فقط بخاطر دل من،نه بخاطر اینکه یه کم به صورت زشتت رنگ و رخ بدی! یجوری بلند اسمشو صدا زدم که تو جاش خشک شد: -عماد !اصلا باهم نمیسازیما چند بار پشت سر هم پلک زد تا صدای بلندم وهضم کنه و گفت : -اصلا تو خوشگل،تو سیندرلا تو زیبای خفته که تازه بیدار شده ودیگه نخفته،چرا داد میزنی؟ لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم: -چه خوبم شخصیتای کارتنای دخترونه رو میشناسی،همرو دیدی نه؟ ادای لبخندم ودر اورد وجواب داد: -ارغوان میدید منم یه چیزایی شنیدم،همین! یه لباس عروس نه چندان پف دار که خیلی هم گل ومنجق و مروارید بهش وصل نبود و استینهاش بلند بود وبقیه بازش تا رو شونه هام باز بود ،انتخاب کردم و بعد از خریدن یه دسته گل فوق العاده شیک که تماما رز سرخ بود راهی اتلیه ای شدیم کهعکس و فیلم مراسم عقدمون رو هم خودش گرفته بود. لباس عروس و تنم کرده بودم وحالا بعد از چند تا عکس و ژست های عکس های عروس دومادی ، عکاس نگاهی به بچه ها که روی مبل گذاشته بود انداخت و گفت: -خب عماد جان،نفری یه قل بردارید عکسهای عروس ودومادیتون ۴ نفرتون بگیریم! عماد با خنده جواب داد: -تا حالا سوژه عکس عروسی به این خفنی داشتی؟ چشم دوخت به ما که حالا تیدا و ترانه روبغل کرده بودیم و گفت: -نه والا؟ وعکس های چهار نفرمون شروع شد! دوساعتی تو اتلیه بودیم تا بالاخره تموم شد و ساعت ۷ از اتلیه زدیم بیرون: توراه بودیم که گوشیم زنگ خورد. بادیدن اسم شیما جواب دادم: -سلام حاج خانم،احوال شما؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیشتـــر از اونـی کـه نشون میـدم دوستت دارم ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مــن یـه روز زنـدگی با تـــ‌♡ــو رو به یه عمر زندگی بدون تو ترجیح میدم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
خـدا جـــــونـم نفس من 😤 به نفس ... یکی از بنده هات ، بنـده 😍 نفسشو نگیر که نفس منم میگیره 😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_472 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مهربون جواب داد: سلام چطوری خانواده خوبن؟ واحوال پرسیا شروع شد و نهایتا بهم خبر داد که پس فردا شب فامیلای نزدیکشون و دعوت کردن تا یه عروسی بگیرن وبعد هم قصد رفتن به مشهد و داشتن . واسه همینم پس فردا شب دعوتمون کرد به خونه پدریش.... تلفن قحط کردم و گفتم: -شیما ریاحی هم دارن میرن سر خونه زندگیشون، دیگه مجردی نمونده! والکی نفس عمیقی کشیدم که گفت: -یاد ایام مجردی بخیر ،اون موقع که خبری از یلدا نبودراحت میرفتم ،ومیامدم! چپ چپ نگاهش کردم: - الان ناراحتی میایی ومیری؟ ابرویی بالا انداخت: - چهار نفری میریم و میاییم! وخندید که گفتم راستی برو خونه بابام،ماشینم و بردارم -اوهوع خانوم میخوان دوباره رانندگی کنن؟ چشمکی زدم؟ -درسته ماشین خودت خفن تره ودلم میخواد باهم عوضشون کنیم،ولی خوب فعلا اره دلم میخواد بشینم پشت فرمون207قشنگم! مسیر خونه مامان اذر ودر پیش گرفت و گفت: -فقط دقت کن که اینم به حال و روز اون پراید خدا بیامرزت نندازی! وبا یاداوری پرایدم که داشت تو خونه مامان اینا خاک میخوردخندید که یاد گذشته ها افتادم و همینطوری که داشتم کم کم غرق گذشته میشدم گفتم : -دنده عقب امدم کوبوندم به ماشین قشنگت، چقدر غرزدی! پوزخند زد: -یادمه،کلی بهت توصیه کردم که درس و دانشگاه ول کنی گوش نکردی! تک تک اون لحظه ها واسم خنده دار بود که سرم و تکیه دادم به صندلی وسرخوش قهقهه زدم وحرفامون ادامه پیدا کرد تا وقتی رسیدیم خونه مامان 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هـرکسی یـہ رویـایـی 💕 داره که برای بدست آوردنش تلاش میکنه رویـای من تـویی 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فقط بهم قول بده همیشه مال من باشی 🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_48 با اتفاقای امروز، دیگ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 شام امشب و درحالی خوردیم که این خانواده تحفه از قبل هم خودگیر تر شده بودن و تحملشون دیگه واقعا سخت شده بود! کم کم داشت شمار روزهایی که تو این خونم بالا میرفت و پدر و مادرش هنوز هیچ حرفی از رفتن نزده بودن، البته بماند که مادربزرگ هم کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود! مثل شب های دیگه، تنهایی تو اتاق به سر میبردم که و دراز کشیده بودم رو تخت و تلویزیون میدیدم که در بعد از چند بار زده شدن باز شد! با دیدن شاهرخ، خودم و جمع و جور کردم و نشستم و همینطور که زانوهام و بغل میکردم پرسیدم: _اگه میخوای راجع به اتفاقای امروز حرف بزنی من واقعا متاسفم! دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _باز خودت و زدی برق؟ من توضیحی نخواستم! لب و لوچم آویزون شد: _اگه هم اومدی شب بخیر بگی که باشه شب بخیر! و تلویزیون و خاموش کردم که از دست من نفس عمیقی کشید: _نه واسه شب بخیر هم نیومدم چپ چپ نگاهش کردم: _پس مرض داری نصفه شبی اومدی اینجا؟ و چشم ازش گرفتم که خندید و ناباورانه لب زد: _یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر! و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم اومد سمتم و روبه روم وایساد: _نمیدونم کی داره آمارمون و میده اما تو این خونه همه به رابطه من و تو شک دارن! یه تای ابروم و بالا انداختم: _شک دارن؟ من که خیلی طبیعی رفتار میکنم! یه کمی من و من کرد و بالاخره زبون باز کرد: _چطور بگم... همه فکر میکنن ما رابطه زن و شوهری نداریم و انگشت اشاره اش و بین خودش و من چرخوند که گیج تر از قبل نگاهش کردم: _یعنی چی؟ حرفش و که تو ذهنم مرور کردم، از کوره در رفتم و صدام بالا رفت: _فکر کردی من کیم؟ فکر کردی این کارم؟ من... دستش و که گذاشت جلو دهنم تا حرفی نزنم اما با این وجود من هنوز داشتم حرف های نامفهومی میزدم تا بالاخره نفس کم آوردم و ساکت شدم که شاهرخ همینطور که دستش جلو دهنم بود کنارم نشست و پرسید: _دو دقیقه ساکت شو ببین من چی میگم! َسری به نشونه باشه تکون دادم که دستش و برداشت و بالاخره تونستم نفس بکشم! چندتا نفس عمیق کشیدم که ادامه داد: _مامان مهین کمین کرده تو اتاق بغلی، باید امشب یه سر و صدایی از این اتاق در بشه! چشمام از حدقه زد بیرون: _چه سر و صدایی؟ تا به حال انقدر باهم راحت نبودیم و حالا جواب دادن انگار براش سخت بود که یه کم مکث کرد و بالاخره گفت: _یه کم آه و ناله کن تا بشنون و این قصه تموم شه! قیافم گرفته شد و آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _چه سر و صدایی؟! خودش و بهم نزدیک تر کرد و تو گوشم گفت: _ راحت و بدون خجالت شروع کن! لحن صداش یه طوری بود که موهای تنم سیخ میشد و همین باعث شد تا دستام و بذارم رو سینش و به عقب هولش بدم: _داری چیکار میکنی؟ من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم! و پتو رو محکم رو پاهام نگهداشتم که این بار اون گیج شد و با خنده گفت: _من که کاری نکردم! پوزخندی زدم: _آره مشخصه! و اداش و درآوردم و خم شدم تو گوشش گفتم: _با خیال راحت سر و صدا کن! و با نگاه چپ چپی ازش فاصله گرفتم که با صدای آرومی جواب داد: _فقط یه سر و صدای سادست! پوزخند به لبم بود و سرم رو هم تکون میدادم: _همینطوری قراره خالی خالی صدا دربیارم؟ ابرویی بالا انداخت: _پس چی؟ نکنه فکر کردی قراره من کاری کنم و توهم واقعی سر و صدایی راه بندازی؟! انگار سوتی بزرگی داده بودم و حالاهم خیر سرم سعی در جمع کردنش داشتم که جواب دادم: _همینطوری خالی خالی که نمیشه نالید! با دهن باز مونده نگاهم کرد و یه دفعه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
+ از حِـسای قشنـگ ؟ _تو فکرش باشـی یهو زنــگ بـزنه :-) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
حتـی خیــــالشـم قشنگـہ داشتـن تـــ💕ــویـی کـه بـھترینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave