°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_481 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_482
در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد:
-چند روز ه که اینطوریم فکر کنم گرما زده شدم!
مشکوک نگاش کرد:
- تو مطمئنی گرما زدگیه؟
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم :
-شایدم حاجی داره بابا میشت!
با این حرفم رنگ وروش پرید و با صدای ارومی لب زد:
-وای خدایا نه......!
نمیدونستم به حالش بخندم یا دلداریش بدم که گفتم :
-حالا بیا بیرون !
بی حال وحوصله از دستشویی امد بیرون وانگار دیگه قصد غذا خوردن هم نداشت که رفت ورویکی از مبلا نشست ونفس عمیقی سر داد!
با یه کم فاصله داشتم نگاش میکردم و رفتم سمتش:
- حالا من یه چیزی گفتم تو خودت و اذییت نکن چشماش و بیت و گفت :
-یلدا ،اگه حامله باشم چی؟
تک خنده ای کردم:
- یعنی حاج اقا ریاحی ام بله؟
وکم مونده بود قهقهه بزنم که چشماش و باز کرد و جواب داد:
-یلدا الان وقت مسخره بازی نیس!
دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم:
-خیلی خب،من که چیزی نگفتم حالا فعلا پاشو بریم تا کسی نیومده!
از رو مبل پاشد:
-چیزی،نگی !
چشم گفتم:
-اصلا چی میتونم بگم جز تبریک به اقای دوماد؟
وبا شیطنت خندیدم که حسابی حرصش در امد و صدام زد:
-یلدا جون تو رو جون عمت سربسرم نزار
با این قسم دیگه فهمیدم اوضاع حسابی جدیه و گفتمم :
- لوووس ،خب به کسی چیزی،نمیگم حالا بگو ببینم میخوای چکار کنی؟
کنار هم راه میرفتیم به سمت حیاط که شونه ای بالا انداخت:
-نمیدونم ،فردا میرم دکتر ببینم چه خبره!
با قیافه گرفته ای نگاهش کردم:
- فقط،در این حد بهت بگم که دوقلو باشه خواب و خوراک وازت میگیره!
وزدم زیر خنده که مشتی به بازوم زد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_482
میخواستم شاهد اشک هام نباشه اما دوباره به گریه افتادم،با صدای بلند گریه میکردم و انگار جز این کاری ازم برنمیومد که تا چند دقیقه سکوت کرد،سکوت کرد و من اشک ریختم،
هی اشک ریختم و اشک ریختم و اون که انگار کلافه شده بود از این وضع لب زد:
_بسه دیگه،با گریه زاری چیزی درست نمیشه!
راست میگفت...
هیچ چیز با گریه زاری درست نمیشد اما فهموندن این مسئله به قلب آدمی اصلا کار راحتی نبود!
دوباره صداش و شنیدم:
_من مجبورم با رویا ازدواج کنم و همه اون چیزی که متعلق به پدرمه و از امیری پس بگیرم،میخوام درکم کنی و من و ببخشی
با صدای آرومی گفتم:
_نمیتونم!
و معین ادامه داد:
_و حتی اگه نتونی هم من بازهم این کار و میکنم،چون چاره ای جز این ندارم!
گفت و قبل از اینکه بهم فرصت جواب دادن بده پرسید:
_برسونمت خونه؟
چونم از بغض و غم میلرزید،نگاهش کردم،
تموم حواسش به مسیر پیش رو بود،
سر نچرخوند و حتی گذری هم نگاهم نکرد،
اون تصمیمش و گرفته بود،
با رویا ازدواج میکرد،
چه من قبول میکردم،
چه قبول نمیکردم...