eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_481 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد: -چند روز ه که اینطوریم فکر کنم گرما زده شدم! مشکوک نگاش کرد: - تو مطمئنی گرما زدگیه؟ گیج نگاهم کرد که ادامه دادم : -شایدم حاجی داره بابا میشت! با این حرفم رنگ وروش پرید و با صدای ارومی لب زد: -وای خدایا نه......! نمیدونستم به حالش بخندم یا دلداریش بدم که گفتم : -حالا بیا بیرون ! بی حال وحوصله از دستشویی امد بیرون وانگار دیگه قصد غذا خوردن هم نداشت که رفت ورویکی از مبلا نشست ونفس عمیقی سر داد! با یه کم فاصله داشتم نگاش میکردم و رفتم سمتش: - حالا من یه چیزی گفتم تو خودت و اذییت نکن چشماش و بیت و گفت : -یلدا ،اگه حامله باشم چی؟ تک خنده ای کردم: - یعنی حاج اقا ریاحی ام بله؟ وکم مونده بود قهقهه بزنم که چشماش و باز کرد و جواب داد: -یلدا الان وقت مسخره بازی نیس! دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم: -خیلی خب،من که چیزی نگفتم حالا فعلا پاشو بریم تا کسی نیومده! از رو مبل پاشد: -چیزی،نگی ! چشم گفتم: -اصلا چی میتونم بگم جز تبریک به اقای دوماد؟ وبا شیطنت خندیدم که حسابی حرصش در امد و صدام زد: -یلدا جون تو رو جون عمت سربسرم نزار با این قسم دیگه فهمیدم اوضاع حسابی جدیه و گفتمم : - لوووس ،خب به کسی چیزی،نمیگم حالا بگو ببینم میخوای چکار کنی؟ کنار هم راه میرفتیم به سمت حیاط که شونه ای بالا انداخت: -نمیدونم ،فردا میرم دکتر ببینم چه خبره! با قیافه گرفته ای نگاهش کردم: - فقط،در این حد بهت بگم که دوقلو باشه خواب و خوراک وازت میگیره! وزدم زیر خنده که مشتی به بازوم زد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم شاهد اشک هام نباشه اما دوباره به گریه افتادم،با صدای بلند گریه میکردم و انگار جز این کاری ازم برنمیومد که تا چند دقیقه سکوت کرد،سکوت کرد و من اشک ریختم، هی اشک ریختم و اشک ریختم و اون که انگار کلافه شده بود از این وضع لب زد: _بسه دیگه،با گریه زاری چیزی درست نمیشه! راست میگفت... هیچ چیز با گریه زاری درست نمیشد اما فهموندن این مسئله به قلب آدمی اصلا کار راحتی نبود! دوباره صداش و شنیدم: _من مجبورم با رویا ازدواج کنم و همه اون چیزی که متعلق به پدرمه و از امیری پس بگیرم،میخوام درکم کنی و من و ببخشی با صدای آرومی گفتم: _نمیتونم! و معین ادامه داد: _و حتی اگه نتونی هم من بازهم این کار و میکنم،چون چاره ای جز این ندارم! گفت و قبل از اینکه بهم فرصت جواب دادن بده پرسید: _برسونمت خونه؟ چونم از بغض و غم میلرزید،نگاهش کردم، تموم حواسش به مسیر پیش رو بود، سر نچرخوند و حتی گذری هم نگاهم نکرد، اون تصمیمش و گرفته بود، با رویا ازدواج میکرد، چه من قبول میکردم، چه قبول نمیکردم...