eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
𖤐⃟🌱••• 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝑣𝑜𝑖𝑐𝑒 𝑤𝑎𝑠 𝑒𝑛𝑜𝑢𝑔𝒉 𝑡𝑜 𝑚𝑎𝑘𝑒 𝑚𝑒 𝑓𝑎𝑙𝑙 𝑖𝑛 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑤𝑖𝑡𝒉 𝑦𝑜𝑢 اصلا دنبال دلیل براے دوست داشتنت نگشتم، صدات برام ڪافے بود!🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_480 و باور نکردنی نبوداما به یکباره پشیمونی وناراحتی همه چهره ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که دستم و لوله کردم جلو دهنم و انگار که پشت بلندگو باشم گفتم: -اقایی که دستت و گذاشتی تو جیبات،داری میری ،با عرض پوزش،بچه هات تو اتاق جا موندن! شیما و ریاحی از خنده پوکیدن وعماد که دوهزاری کجش تازه افتاده بود نیمرخ صورتش و چرخوند سمتمو گفت: -بامن بودی؟ همراه بابابای هوشیار بچه ها سر میز بودیم . کم کم داشت وقت شام میگذشت و همه گشنه بودن و مشغول غذا خوردن و من بیچاره هم با یت دست بچه تکون میدادم تا گریه نکنه وبا یه دست دیگه غذا میخوردم وعماد هم وضعییتش مشابهم و داشت و مطمئن بودم اونم مثل من نمیفهمه حتی این غذاها کجا میرن ! با وجود این تو سکوت مشغول بودیم که توجهم به قیافه گرفته شیما که فقط داشت به غذا نگاه میکرد جلب شد وبا خنده گفتم: چیه عروس خانوم ؟واسه غذای شب عروسیتم داری ناز میکنی و نمیخوری؟ یت لبخند زورکی زد وبا چند بار پلک زدن چشم از غذا گرغت:اصلا میل ندارم؟ ریاحی که دلش نمینواست تازه عروسش امشب وناراحت بگذرونه،یه اخم الکی بهش کرد و یه قاشق غذا گرفت جلودهنش :الان دیگه اشتهات باز میشه وقاشق غذا رو نزدیکتر برد واما همین که شیما لب از هم باز کرد تااین قاشق غذای پر عشق و نوش جان کنه،حالش بهم خورد ودستشو گرفت جلو دهنش واز جایی که میخواست بالا بیاره سریع از سر میز بلند شد وبیصدا راهی خونه شد که حاجی با نگرانی نگاهش کرد و خواست بره دنبالش که گفتم : -من میرم! وبچه رو دادم بغل اقای دومادو پشت سر شیما رفتم تو خونه،رفته بود تو دستشویی طبقه پایین و داشت عق میزد که در زدم و گفتم: -شیما حالت نوبه؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
𝐼 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑡𝑎𝑙𝑘𝑖𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑦𝑜𝑢 𝑒𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑓 𝑖 𝒉𝑎𝑣𝑒 𝑛𝑜𝑡𝒉𝑖𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑠𝑎𝑦 حرف زدن با تورو دوست دارم حتی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝓣𝓱𝓮𝓻𝓮'𝓼 𝓝𝓸𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓘𝓷 𝓜𝔂 𝓗𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓔𝔁𝓬𝓮𝓹𝓽 𝓨𝓸𝓾  🔖 ٺوے دلم ڪسے نمیٺونہ جاے ٺو بیاد...🔖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_54 بدترین بلای ممکن سرم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 حامی بی اینکه بدونه ماجرا چیه یه کاره پاشده بود اومده بود اینجا و مقصر اصلی همه چی بود و من نمیتونستم به دلسوزی الانش روی خوش نشون بدم! وقتی سکوتم و دید دست آورد سمتم تا اشکام و پاک کنه که پسش زدم: _حالم از تموم کارات بهم میخوره، حالا هم نمیخواد واسه من دلسوزی کنی! دندوناش و محکم رو هم فشار داد: _بهت هیچی نمیگم که الان داغون ترت نکنم، پس مثل بچه آدم سوار شو تا بعد! بالاخره تسلیم شدم و سوار موتورش شدم تو سرمای شب، به سرعت از این محل زدیم بیرون. با رسیدن به خونه، جلو در پیاده شدم و دستی به صورتم که اشک روش خشک شده بود کشیدم و صدام و تو گلوم صاف کردم و همینطور که میرفتم تو خونه با صدای آرومی گفتم: _نمیخوام کسی چیزی بفهمه! پوزخندی زد و اشاره کرد برم کنار تا موتورش و ببره تو حیاط و جواب داد: _فعلا کسی چیزی نمیفهمه، اما فردا باهم کار داریم! منتظر نگاهش کردم که همزمان با ورود کاملش ادامه داد: _کسی چیزی نمیفهمه در صورتی که تو فردا بهم دختر بودن و نجیب بودنت و ثابت کنی! چونم دوباره داشت میلرزید، واقعا حامی تا کجاها فکر کرده بود؟ بعد از این همه سال، باهم بزرگ شدن من و اینطوری شناخته بود؟ گرفتگی دوباره قیافم و که دید سری به اطراف تکون داد و گفت: _بیا تو، هندیشم نکن! رفتم تو حیاط و در و بستم و تکیه به در، نگاهم و دوختم به انتهای حیاط و دوتا اتاق چراغ خاموشی که خونمون بود، حتی تصور اینکه بابا بفهمه بهش دروغ گفتم یا اینکه حامی حرفایی که امشب شنیده بود و بهش بگه به جنون میکشوندم! با همون صدای گرفته گفتم: _بابا هیچوقت نباید چیزی بفهمه حامی، هیچوقت! شاید سرما خورده بود که بینیش و بالا کشید: _گفتم که، فردا همه چی مشخص میشه! حرفش برام گنگ بود که پرسیدم: _من فردا باید چیکار کنم؟ چی تو اون سرت میگذره؟ روبه روم وایساد و شمرده شمرده گفت: _چیزی تو سرم نمیگذره، فقط فردا یه سر میری پیش پزشک زنانی، پزشکی قانونی ای جایی! دلم میخواست تف کنم تو صورتش اما از جایی که گلوم خشک شده بود دستم و آوردم بالا و سیلی جانانه ای تو گوشش خوابوندم که با ناباوری دست گذاشت رو صورتش و داد زد: _تو... تو چیکار کردی؟ و واسه تلافی دست آزادش و گذاشت رو گلوم، انقدر محکم که داشتم خفه میشدم تا اینکه چراغ حیاط روشن شد و صدای عمو، حیاط و پر کرد: _اونجا چه خبره؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
тнє мσмєηт нє ℓαυgнѕ, нє ѕнσυℓ∂ ρяєѕѕ тнє ѕтσρ вυттση ℓινє уσυя ℓιƒє, נυѕт ℓσσк αт ιт! اون لحظه كه میخنده باید دکمه توقف زندگیو بزنی فقط نگاش کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝕹𝖊𝖛𝖊𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑 𝖌𝖚𝖎𝖑𝖙𝖞 𝖋𝖔𝖗 𝖘𝖙𝖆𝖗𝖙𝖎𝖓𝖌 𝖆𝖌𝖆𝖎𝖓! هرگز واسه شروع دوباره احساس گناه نکن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_481 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد: -چند روز ه که اینطوریم فکر کنم گرما زده شدم! مشکوک نگاش کرد: - تو مطمئنی گرما زدگیه؟ گیج نگاهم کرد که ادامه دادم : -شایدم حاجی داره بابا میشت! با این حرفم رنگ وروش پرید و با صدای ارومی لب زد: -وای خدایا نه......! نمیدونستم به حالش بخندم یا دلداریش بدم که گفتم : -حالا بیا بیرون ! بی حال وحوصله از دستشویی امد بیرون وانگار دیگه قصد غذا خوردن هم نداشت که رفت ورویکی از مبلا نشست ونفس عمیقی سر داد! با یه کم فاصله داشتم نگاش میکردم و رفتم سمتش: - حالا من یه چیزی گفتم تو خودت و اذییت نکن چشماش و بیت و گفت : -یلدا ،اگه حامله باشم چی؟ تک خنده ای کردم: - یعنی حاج اقا ریاحی ام بله؟ وکم مونده بود قهقهه بزنم که چشماش و باز کرد و جواب داد: -یلدا الان وقت مسخره بازی نیس! دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم: -خیلی خب،من که چیزی نگفتم حالا فعلا پاشو بریم تا کسی نیومده! از رو مبل پاشد: -چیزی،نگی ! چشم گفتم: -اصلا چی میتونم بگم جز تبریک به اقای دوماد؟ وبا شیطنت خندیدم که حسابی حرصش در امد و صدام زد: -یلدا جون تو رو جون عمت سربسرم نزار با این قسم دیگه فهمیدم اوضاع حسابی جدیه و گفتمم : - لوووس ،خب به کسی چیزی،نمیگم حالا بگو ببینم میخوای چکار کنی؟ کنار هم راه میرفتیم به سمت حیاط که شونه ای بالا انداخت: -نمیدونم ،فردا میرم دکتر ببینم چه خبره! با قیافه گرفته ای نگاهش کردم: - فقط،در این حد بهت بگم که دوقلو باشه خواب و خوراک وازت میگیره! وزدم زیر خنده که مشتی به بازوم زد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هيچ چيز در دنيا قطعی نيست جز ❪❪تُـــــ🌸ــــو❫❫ كه فقط مالِ منی🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝗬𝗼𝘂'𝗿𝗲 𝗵𝗲𝗿𝗲 𝗧𝗵𝗲𝗿𝗲'𝘀 𝗻𝗼𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗶 𝗳𝗲𝗮𝗿!°🖇💗° تو اينجا با منى و من هيچ دليلى واسه ترسيدن نميبينم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝒴ℴ𝓊 𝒜𝓇ℯ 𝒯𝒽ℯ 𝒮𝒽ℯℯ𝓇 𝒫ℯ𝒶𝒸ℯ 𝒪𝒻 ℳ𝓎 𝒲ℴ𝓇𝓁𝒹..•✨🎻• "طُ♡" آرامِشِ مَحضِ دنیایِ منــی..•🪐💕• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
Aᴄᴄᴇᴘᴛ ʏᴏᴜʀ ʟᴏɴᴇʟɪɴᴇss ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ ʏᴏᴜʀ ᴏɴʟʏ ғʀɪᴇɴᴅ تنهاييتو قبول كن تو تنها دوست خودتي ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave