eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من... من دعوت شده بودم به مراسم عقد معین و رویا! باور کردنی نبود اما هنوز هیچی نشده زندگی ای که فکر میکردم هیچوقت از هم پاشیده نمیشه، به کل خراب شده بود و چقدر تو این روزها دروغ تحویل مامان داده بودم... چقدر گفته بودم نگرانم نباش تو خونه تنها نیستم... چقدر از بودن معین گفته بودم درحالی که نبود... درحالی که داشت تدارک دومین ازدواجش و میدید! به پشت خوابیدم،چشم بستم و چقدر تو این شب ها خوابیدن برام سخت شده بود... .... بازهم با دروغ مامان و دلخوش کردم و بعد از خداحافظی تماسمون قطع شد و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،بلند شدم و به سمت آیفون رفتم،با دیدن معین که دوشب پیش و بااون حال طوفانیش از اینجا رفته بود کمی متعجب شدم ،فکر نمیکردم به این زودی ها به اینجا برگرده،حداقل تا بعد از عقد با رویا! بااین حال گوشی و برداشتم: _بله؟ صداش تو گوشی پیچید: _در و باز کن... دیدنش اذیتم میکرد اما نمیتونستم ردش کنم بره،در و باز کردم و منتظر اومدنش نموندم، گوشه در ورودی روهم باز گذاشتم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان معین وارد خونه شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _سلام... جواب سلامش و که دادم در و بست و به سمتم اومد: _خوبی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم، دم عصر بود و از لباس هاش پیدا بود که از شرکت اومده به اینجا... دیگه نمیخواستم باهاش بحث و دعوا راه بندازم اون شب به اندازه کافی از خجالت هم دراومده بودیم و از اون گذشته ،مگه بااین دعواها چیزی عوض میشد؟ نمیشد... میخواستم به مامان فکر کنم و واسه مدتی اینجا نبودن... دیشب با خودم فکر کردم.. وقتی با مامان راهی آلمان میشدم به این زودی ها به اینجا برنمیگشتم... میخواستم از معین دور شم،میخواستم یه مدتی آلمان بمونم و این شاید برای هردومون بهتر بود و اون میتونست شرایطی و فراهم کنه که من چند وقتی رو اونجا بگذرونم... یه فنجون چای توی سینی گذاشتم و روی میز عسلی گذاشتم.... انگار حال بهتری نسبت به قبل داشت یا شاید هم مثل من از بحث و دعوا خسته شده بود که همزمان بااینکه روبه روش نشستم دوباره صداش و شنیدم: _اومدم اینجا که باهات حرف بزنم سری به اطراف تکون دادم: _به نظرم بهتره دیگه حرفش و نزنیم واقعا حوصله بحث و دعوا ندارم! لبخندی زد: _فکر نمیکنم حرفهای امشبم منجر به دعوا بشه! ابرو بالا انداختم: _مگه نمیخوای راجع به ازدواجت با رویا حرف بزنی؟ تایید کرد: _چرا میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم نفس عمیقی کشیدم: _نمیخوام چیزی بشنوم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دست به جای خالی کنارش اشاره کرد: _بیا اینجا... تکیه دادم به پشتی مبل و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم دوباره صداش و شنیدم: _دوست دارم کنارم بشینی و باهات حرف بزنم! از جا بلند شدم اما نمیخواستم کنارش بشینم، بلند شدم و جواب دادم: _تمایلی به شنیدن حرفهات راجع به ازدواجت با رویا ندارم! گفتم و قدم اول و برای رفتن به آشپزخونه برداشتم،اونجا حداقل میتونستم خودم و سرگرم کنم و معین هم یا بی هیچ حرفی میرفت،یا حرفهاش و میزد و بعد از اینجا بیرون میزد اما همینکه قدم دوم و برداشتم تصورات ذهنیم با شنیدن صدای معین به کلی بهم ریخت: _مراسم عقد و بهم زدم... از حرکت ایستادم آروم سر چوندم به سمتش و نگاهم و بهش دوختم،نگاه ناباورم و بهش دوختم و معین از روی مبل بلند شد: _دیگه تحت هیچ شرایطی نمیخوام با رویا ازدواج کنم! چندباری پشت سرهم پلک زدم: _چی... تو داری از چی حرف میزنی؟ به سمتم اومد، روبه روم ایستاد، نگاهش و تو چشمهام ثابت نگهداشت و جواب داد: _ حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد تن به ازدواج با رویا نمیدم! گفت و موهام و نوازش کرد: _تو تا همیشه تنها زن زندگی منی...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تازه به خودم اومدم،حرفش و هضم کردم و لبخند تلخی زدم: _اینم یه بازی جدیده؟ مصمم جواب داد: _نه هیچ بازی ای در کار نیست ابرو بالا انداختم: _اگه بازی نیست پس چیه؟ تموم این مدت از اینکه تنها راهت ازدواج با رویاست گفتی از اینکه بخاطر خانوادت بخاطر منافعتون باید باهاش ازدواج کنی و حالا پاشدی اومدی اینجا میگی عقد و بهم زدی؟ همراه با پوزخند ادامه دادم: _مسخرست! خونسرد جواب داد: _هنوزهم تنها راهم ازدواج با رویاست ولی... لب زدم: _ولی چی؟ کمی سرش و عقب کشید: _میخوای همینطوری سرپا بایستیم و من همه چی و بگم؟ از کنارش رد شدم،رو مبل سه نفره نشستم و معین با یه لبخند گوشه لبی کنارم نشست، گردنم و به سمتش چرخوندم و منتظر نگاهش کردم،خیلی دلم میخواست بدونم قضیه از چه قراره و نگاهم و دوخته بودم بهش که ادامه داد: _جلسه سهامدارهای شرکت دیروز برگزار شد، اوضاع خیلی هم بد نبود،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوزهم انتخاب اول سهامدارها منم نه امیری، یه جورایی خودشونم میدونن امیری قابل اعتماد نیست و من از این بابت دیروز مطمئن شدم،مطمئن شدم که امیری نمیتونه به راحتی خودش و جانشین بابا کنه! هنوز جواب سوالم و نگرفته بودم که چیزی نگفتم و معین دوباره حرفهاش و از سر گرفت: _وقتی دیدم اوضاع اینطوره فهمیدم علی رغم تلاش بقیه لازم نیست به همین زودی با رویا عقد کنم و دنبال یه بهونه گشتم، یه بهونه که چند ماه همه چیز و بندازم عقب! رو ازش برگردوندم: _همین؟ فقط مراسم افتاد عقب؟ حس کردم بهم نزدیکتر شد و وقتی دستش و روی دستم گذاشت فهمیدم حسم درست بوده.. _من به خانوادم و خانواده رویا گفتم چند ماه ولی کلا همه چیز منتفیه، تو این چندماه بالاخره یه فکری میکنم جواب دادم: _تکلیف شرکت چی میشه؟ صداش گوشم و پر کرد: _فعلا بابا تو شرکت رئیس و همه کارست و من هم جانشین احتمالیش! نفسی گرفتم: _من که نمیفهمم،چرا امیری باید با بهم زدن عقد موافقت کنه و همچنان یه مدت صبر کنه تا تو با دخترش ازدواج کنی و تو این مدت هم پدرت رئیس شرکت باقی بمونه! توضیح داد: _گفتم که،اولا امیری برای باقی سهامدارها خیلی انتخاب مطمئنی نیست،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دوما من واسه عقب انداختن عقد دلیل خوبی دارم، دلیلی که به نفع شرکته پس نه خانوادم با بهم زدن عقد مخالفت کردن و نه خانواده امیری! دوباره سرم به سمتش چرخید: _چه دلیلی؟ سر کج کرد: _اونشب که تو آلمان گفتی چرا همینجا شرکتت و راه ننداختی تو فکر فرو رفتم و چه بهونه ای بهتر از اینکه من با یه دوست آلمانی یه شرکت مشترک تو برلین تاسیس کنم؟ چشم ریز کردم،خیلی از جزئیات حرفهاش نمیفهمیدم اما به نظرم دروغ نمیگفت، به نظرم بااین بهونه عقد با رویارو عقب انداخته بود اما هنوز همه چیز برام مبهم بود: _چرا باید واسه همچین کاری عقدتون بیفته عقب؟ چشم ریز کرد: _من بالاخره نفهمیدم تو میخوای من با رویا ازدواج کنم یا ازدواج نکنم؟ میخواست سربه سرم بزاره اما حتی اگه اینجوری همه چیز هم به تعویق افتاده بود بازهم هیچ لبخندی براش نداشتم که فقط نگاهش کردم و معین ادامه داد: _گفتم واسه انجام این کار میخوام هرچی زودتر برم آلمان و وقتی برگشتم به عقد و ازدواج فکر میکنم و طبیعتا وقتی پای منافع شرکت درمیونه و من همچین ایده ای تحویلشون دادم پس نمیتونن باهام مخالفتی داشته باشن!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آروم سرم و به بالا و پایین تکون دادم و حرفی نزدم،دستم و بلند کرد و توی دست هاش گرفت: _و این انتظارشون برای ازدواج من با رویا تا همیشه ادامه پیدا میکنه چون من تا خیالم از بابت راه انداختن شرکت جدید راحت نشه ، تا مطمئن نشم که میتونم پوزه امیری و به خاک بمالم به ایران برنمیگردم و تموم این مدت من و تو اونور زندگیمون و میکنیم! دستم و از دستش بیرون کشیدم: _حتی اگه اینطوری هم که میگی باشه، حتی اگه بتونی به این بهونه همه رو قال بزاری من دلم نمیخواد باهات بیام... من دیگه هیچ ذوقی برای این زندگی ندارم! اسمم و صدا زد: _جانا لطفا... نزاشتم ادامه بده: _تو راجع به من چه فکری کردی؟ فکر کردی من عروسک خیمه شب بازیتم؟ فکر کردی به هرسازی که بزنی میرقصم؟ تند تند سر به اطراف تکون دادم: _همچین خبری نیست معین! من تو این مدت زجر کشیدم من تو این مدت هر لحظه تورو کنار رویا تصور کردم من تو این مدت حتی یه شب راحت نخوابیدم حالا به همین سادگی میخوای ماجرارو جمع و جور کنی؟ میخوای باهات بیام آلمان؟ سرش و تو دستاش گرفت: _حال من بهتر از تو نیست من با دیدن وضع بابام،با دیدن مامانم که حال خوشی نداشت و نگران از دست دادن همه چیز بود باید تصمیم میگرفتم،باید بخاطر قلب ضعیف بابام هم که شده تون پیشنهاد و قبول میکردم و... بازهم حرفهاش و نیمه تموم گذاشتم: _پس من کجای زندگیت بودم؟ وقتی داشتی به همه فکر میکردی به من فکر کردی؟ نفس عمیقی کشید:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به تو بیشتر از هرکسی فکر کردم که حالا دارم همچین ریسکی میکنم و میخوام یه شرکت تو آلمان تاسیس کنم! شونه بالا انداختم: _دیره! من فکر میکردم تو انقدر دوستم داری که راضی نمیشی به یک ساعت ناراحت بودنم اما تموم این مدت بخاطر از خودگذشتگی ای که برای خانوادت میخواستی انجام بدی یه کوه از غم تو دلم جمع شد و قلبم دیگه باور نداره عشقی وجود داره، قلبم دیگه باروت نداره! دوطرف شونه هام و گرفت: _جانا من این روزها خیلی بیشتر از ظرفیت یه آدم دارم تحمل میکنم، من اینروزا دارم به هر دری میزنم که هم حال تو خوب باشه و هم حال خانوادم،جانا حالا که یه راهی پیدا کردم من وبفهم! خیره تو چشماش با صدای دو رگه شده از بغض و اندوهم جواب دادم: _تو بفهم... بفهم که با وجود من نباید حتی یه لحظه به ازدواج با رویا فکر میکردی،بفهم که نباید انقدر پیش میرفتی که اون عوضی پیام بده و من و به مراسم عقدش با تو دعوت کنه، بفهم که گند زدی! تن صداش بالا گرفت: _خب جبرانش میکنم، دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره! سعی کردم دستهاش و از روی شونه هام پس بزنم، هرچند موفق نشدم : _وقتی عقدمون بهم خورد همین و گفتی، گفتی جبرانش میکنی ولی همه چی بدتر شد ولی ضربه بزرگتری بهم زدی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستهاش و عقب کشید، صداش به یک باره آروم شد: _به جون تو که جونت بزرگترین قسم زندگیمه، من زودتر از این نمیتونستم همچین راهی واسه خلاصی از شر اونا پیدا کنم! از روی مبل بلند شد: _حالا هم بهت حق میدم،حق میدم که دیگه نه باورم داشته باشی و نه علاقه ای بهم داشته باشی ! ته قلبم عاشقش بودم... ته قلبم میمردم براش اصلا اگه دوستش نداشتم که این روزها خودم و آزار نمیدادم که بخاطرش راه به راه بغض نمیکردم... دوستش داشتم و دلشکسته بودم ... با اینکه عقد و بهم زده بود یا به اندازه چند ماه عقب انداخته بود و قصد داشت این مدت و خارج از ایران راهی واسه شکست امیری پیدا کنه اما من دلم شکسته بود... دلشکسته بودم که با وجود نارضایتیش، با وجود اینکه بخاطر خانوادش مجبور به ازدواج با رویا شده بود، به خودش اجازه داده بود که همچین پیشنهادی و از سمت خانواده اش و بخاطر اونها قبول کنه درحالی که من بخاطرش خطرهای زیادی و به جون خریده بودم، درحالی که حتی راضی شده بودم به اون عقد یواشکی و بعد هم خودم و بهش سپرده بودم... راه خروج از خونه رو در پیش گرفت: _میخواستم بعد از گفتن این خبر که به خیال خودم حال جفتمون و خوب میکرد امشب و باهم بگذرونیم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم بریم بیرون باهم شام بخوریم و بعدش هم شهر و تماشا کنیم ولی امید واهی به خودم دادم، من برات کم گذاشتم، من این مدت حواسم به دلت نبود، من لایق بخشش و اعتماد دوبارت نیستم، تو راست میگی! پشت بهم حرفهاش و میزد و اشک بود که از چشم هام روی گونه هام جاری میشد، هیچوقت صداش و انقدر گرفته نشنیده بودم، هیچوقت انقدر ناامید ندیده بودمش و حتی حالا که حالم بد بود داشتم به صدای گرفته معین فکر میکردم، داشتم به این فکر میکردم که بااین حال از خونه بیرون نره و نمیدونم شاید رگ احمق بودنم گرفته بود یا بیشتر از اونی که فکر میکردم دلبسته اش بودم که همزمان با باز کردن در ،بلند شدم و گفتم: _صبر کن! آروم به سمتم چرخید و‌من که هم ازش بیزار بودم و هم عاشقش بودم، هم دلم میخواست ببخشمش و هم میخواستم باهاش تلافی کنم کوسن و از روی مبل برداشتم و به سمتش پرت کردم، متعجب از این کارم جا خالی داد و کوسن با برخورد به در روی زمین افتاد و معین که خم شده بود گفت: _چیکار... چیکار میکنی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دماغم و سفت و سخت بالا کشیدم تا حداقل واسه یکی دو دقیقه شره نکنه و با همون صدای گرفته گفتم: _ازت متنفرم! صاف ایستاد،چشمهاش گرد شد و من ادامه دادم: _خیلی نامردی که میخواستی همچین کاری کنی،میخواستی بااون عوضی ازدواج کنی! ابروهاش بالا پرید،تلاشم برای مهار کردن آبریزش بینیم کافی نبود که این بار دستم و زیر بینیم کشیدم و معین که از این حالم سر درنمیاورد ،یه قدم به جلو برمیداشت و کمی صبر میکرد و دوباره قدم برمیداشت و لحظه ای متوقف میشد خودش و بهم رسوند و روبه روم ایستاد و نگاه های گیجش بهم همچنان باقی بود و حق هم داشت، حتی خودمم نمیدونستم چمه! نمیدونستم از بهم خوردن همه چیز، از پیدا شدن یه راه نجات خوشحالم یا بابت روزهای سختی که گذشته غمگین و فقط اشک میریختم که آروم پشت دستش و رو صورتم کشید و وقتی دید خبری از وحشی بازی و داد و بیداد راه انداختن نیست با خیال راحت اشک هام و پاک کرد: _گریه نکن،من که قبول کردم من که گفتم هرچی تو بگی ،پس دیگه بخاطر من خودت و اذیت نکن! تو اون حال بریده بریده جواب دادم: _بخاطر تو نیست... بخاطر... بخاطر خودمه! و اونکه بازهم سر درنمیاورد از حرفهام بالاسرش چندتا علامت سوال پدیدار شد و من ادامه دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _که انقدر خرم! علامت تعجب ها گم و گور شدن، لبهاش و تو دهنش جمع کرد که خنده اش نگیره و با کمی تاخیر گفت: _بلانسبت! تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _بلانسبت خر! و انگار دیگه نمیتونست خودش و نگهداره که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و بعد من و به آغوش کشید: _جانا... این بار فرق میکرد... این بار یه جور دیگه صدام زد... فقط اسمم نبود،انگار تو همین اسم ، تو همین کلمه هزار حرف دیگه نهفته بود... انگار دلش آروم گرفته بود که من و سفت تر درآغوش گرفت و من که چونم داشت روی شونه محکمش داغون میشد با صدای آرومی گفتم: _یواش! و حالا بالاخره صدای خنده هاش نه فقط تو گوشم،تو همه خونه پیچید: _جانا من... من عاشقتم! بعد از یکی دو دقیقه بالاخره من و از خودش جدا کرد، نگاهش و تو چشمام چرخوند: _دوست ندارم اشکات و ببینم! چپ چپ نگاهش کردم: _من هنوز نبخشیدمت پس حق نداری به من دستور بدی! دوتا دستاش و به نشونه تسلیم بالا گرفت: _چشم ، از همین الان تا فردا صبح هرچی شما بگید همونه! نگاه معنادارم و بهش دوختم: _تا فردا صبح؟ تا آخر عمر هرچی من بگم همونه اونوقت شاید تونستم ببخشمت! خندید،مدتها بود خنده هاش و ندیده بودم... خنده های از ته دلی که دلم براشون لک زده بود،خنده هاش انقدر برام دلنشین بود که با وجود خیس بودن چشم هام نتونستم خودم و نگهدارم و لبخندی زدم: _حالا... حالا مطمئنی دیگه از شر اون دختره عوضی خلاص میشیم؟