°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_351 تا رسيدن به ماشين دستم و گرفته بود و غرق در رويا باهام از فردا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_352
وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با آژانس راهي تهران شدم.
خيلي دلم ميخواست با عماد برگردم اما از جايي كه بعد از تماس مامان اينا من بايد امشب برميگشتم تا يه كمي حرف بزنيم و عماد فردا تو دانشگاه كار داشت و همون فردا هم ميخواست راه بيفته و بياد ناچارا با آژانس اومدم تهران.
دم عصر بود كه رسيدم.
حالا بعد از يكي دوماه برگشته بودم تهران و اين برگشتن با همه برگشن ها فرق داشت،حداقل براي من!
كليد انداختم تو قفل و بعد وارد خونه شدم،اواسط دي ماه بود و برخلاف دفعه آخري كه از حياط رد شده بودم خبري از برگ هاي زرد و نارنجي نبود و تقريبا درخت هاي تو حياط خالي از هر برگ و سر سبزي اي بودن!
در ورود به داخل خونه رو كه باز كردم مهيار بدو بدو اومد بيرون:
_عه خاله يلدا اومده!
با خنده خم شدم و يه بوس از لپش كردم:
_بازم كه شما اينجايين خاله!
آوا و مامان اومدن پيشواز و البته آوا قبل از سلام و احوالپرسي جواب داد:
_ببخشيد كه نميتونم دوتا بچه رو نگهدارم!
و همين حرفش همزمان شد با بلند شدن صداي گريه ي بچه تو خونه!
از ته دل خنديدم و با عجله رفتم تو خونه:
_واي اين قند من كجاست؟
و در جست و جوي بچه تازه به خانواده ملحق شدمون تو خونه قدم برميداشتم كه آوا با خنده گفت:
_از نحس بودن قدمت تا رسيدي بچه از خواب و خوراك افتاد و زد زير گريه!
بدون توجه به حرف آوا و غر غراي مامان كه داشت دعواش ميكرد نوزاد كوچولومون و تو بغلم گرفتم و محكم بوسيدمش:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼