eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_352 وسايلام و جمع و جور كردم و بعد از خداحافظي با خانواده دايي با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _واي خدا از عكسشم زشت تره! با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچه رو از تو بغلم كشيد: _دختر به اين خوشگلي اوردم كه اين و بگي؟ و شروع كرد تكون دادن بچه واسه خوابيدنش كه شونه اي بالا انداختم و بلند شدم: _الان كه زشته ولي اميدت به خدا باشه انشاالله ميكشه به خالش يه دافي ميشه واسه خودش! چپ چپ نگاهم كرد و حرفي نزد كه مامان گفت: _اگه جر و بحثاتون تموم شد ما يه كم با عروس خانم حرف بزنيم،ميدوني فرداشب خانواده جاويد ميخوان بيان؟ آوا زد زير خنده و همينطور كه در تلاش واسه شير دادن به بچه بود گفت: _ساده ايا مامان من!اينا خودشون واسه فرداشب هماهنگ كردن بعد به شما گفتن! و با اين حرفش من و نابود كرد و مامان و به خنده انداخت: _پس فكر كنم يه عروسي افتاديم ها؟ انگار حجب و حيا به صورت كامل از يادم رفته بود كه با شادي پريدم بالا و گفتم: _اونم چه عروسي اي!من و عماد... و زدم زير خنده كه آوا نفس عميقي كشيد: _دخترم دختراي قديم! همه چي به سرعت برق و باد ميگذشت. بابا شب كلي باهام حرف زد كه بدونه تكليفه خواستگاري فرداشب چيه و حالا روز موعود فرا رسيده بود! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_353 _واي خدا از عكسشم زشت تره! با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جلو آينه وايساده بودم و به خودم ميرسيدم،هوا تاريك شده بود و ديگه كم كم بايد عماد و خانوادش كه واسه شام مي اومدن اينجا،ميرسيدن. روسريم و يه طرفه گره زدم و تو آينه واسه خودم بوس پرت كردم كه آوا در و باز كرد و با ديدن من با پوزخند گفت: _يه دوتا ديگه نوشابه واسه خودت باز كن! قشنگ زده بود تو ذوقم كه از تو آينه واسش چشم و ابرو اومدم: _ برو بيرون بچت و بخوابون مغز مهموناي من و نخوره! چند ثانيه اي زل زد بهم ولي تا اومد چيزي بگه صداي زنگ آيفون دراومد و جفتمون رفتيم تو سالن! بابا در و باز كرد و همراه مامان جلوي در خونه منتظر اومدنشون شد و من و آوا و رامين هم سر پا تو خونه وايساده بوديم تا تشريف بيارن و بالاخره اين انتظار به پايان رسيد با كلي سلام و احوال پرسي و بگو بخند عماد و خانوادش وارد خونه شدن. با ديدن عماد تو كت و شلوار كرم رنگ خوش دوختش انگار قند تو دلم آب شد كه زير زيركي نگاهش كردم و بعد از سلام و احوالپرسي با خودش و خانوادش به ناچار چشم ازش گرفتم و رو مبل كنار مامان نشستم. قشنگ خاطرات خواستگاري قبلي داشت برام تكرار ميشد و فقط تو فكر اون شب بودم كه با بلند شدن صداي خنده همه تازه به خودم اومدم و پدر عماد گفت: _والا ديگه الان نميدونيم بگيم عروس خانم چاي بيارن يا بگيم عروس داماد برن حرفاشون و بزنن! با عماد همديگه رو نگاه كرديم و پوكيديم از خنده كه ارغوان گفت: _البته اگه حرفي مونده باشه! عماد با چشم و ابرو بهش اشاره كرد كه ساكت شه و بعد بابا جواب داد: _اول يه چاي بخوريم بعد به حرف زدنشونم ميرسيم! مامان در ادامه حرف بابا پر محبت نگاهم كرد و گفت: _شكلاتم بيار... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🥀❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 دختران چادری~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave