eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایلت تمومِ دنیامه .. من به چک‌ کردنِ تو معتادم .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۵ آبان ۱۳۹۹
♥️⃟💍•ʷʰᵉʳᵉᵛᵉʳ ʸᵒᵘ ᵗʰᵉ ᵖᵃᵗʰ ᵒᶠ ᶰᵒᶳᵗᵃˡᵍᶤᵃ ᵗᵒ ᵗʰᵉ ᵗᵉʳᵐᶤᶰᵃᵗᶤᵒᶰ ᵒᶠ ᵗʰᵉ• ♥️⃟💍هَرجابِاشی مَسیِر دلتَنگیِم بِ طُ ختمِه!♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_494 انقدر ماهرانه خل و چل بازی درمیاورد که فقط دستم و گذاشتم بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرفت واز تو کیف بیرون اورد وهمینطور که تو بغلش تکونش میدادگفت : -دیونه شدی یلدا؟بچم رو گذاشتی تو کیف برداشتی اوردی اینجا؟ با این حرف عماد دوباره کلاس ساکت شد و سحر از دخترای بی ازار کلاس عینکشو داد بالا و گفت : -ش...شما ازدواج کردید؟ بغل دستیش هر چند گیج بود اما زد تو سرش وقبل ازاینکه کسی بخوادحرفی بزنه اشاره ای به من و عماد کرد: -ازدواج چیه ؟یه بچه ام دارن؟ فقط من و عماد و پونه ساکت بودیم وبقیه داشتن نظرات کارشناسیشون ومیدادن که این بارصدا ی گریه از کیف دیگه بلند شد وحالا صدای گریه دوتا بچه بود که به سکوتم پایان دادم وتیدارو از کیف بیرون اوردم و همینطور که تکونش میدادم تا گریه نکنه رو به اون دختر جواب دادم : یه دونه نه،دوتان! صدای هو کشیدن بچه ها بچه ها بلند شد وقبل از هر چیزدیگه ای فرزین با کلافگی بلند شد واز کلاس زدبیرون ودر عین تعجبم بیتا رو صندلیش از حال رفت که صدای جیغ دوستش بلند شد: -بیتا ؟ تو خوبی؟ وچند تا ضربه اروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد واروم لب زد: اون افریطه ....زن جاوید شده دوتام براش زاییده! ودوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا پخش باز شده بود با خنده ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت: -همین و میخواستی ؟ یه قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم: -دیگه وقتش بود که همه بدونن که تو استاد خاص منی! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۶ آبان ۱۳۹۹
<🦋🍃>𝒯𝒽ℯ ℬℯ𝓈𝓉 ℰ𝓋ℯ𝓃𝓉 𝒪𝒻 ℳ𝓎 ℒ𝒾𝒻ℯ 𝒾𝒮 𝒴ℴ𝓊𝓇 ℬℯ𝒾𝓃ℊ ℐ𝓃 𝒾𝓉 اُسکار بهترین اتِفاق هَـم میرِسِه به بودَنت تو زِندگیم^-^ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
۲۶ آبان ۱۳۹۹
⃟▬▬▭••ɴᴏʙᴏᴅʏ ᴀᴘᴘᴇʀᴄɪᴀᴛᴇ ⟅𝐘𝐎𝐔⟆ نیست‌ کسی‌ که‌ قَدرتو‌ بدونه‌! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
همه رو گذاشتم کنار؛ ولی تورو گذاشم کنار قلبم..💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_64 اگه همه چی برخلاف خوا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 لباس و که به تنم کردم دختر، شاگرد آرایشگاهی که معلوم بود از این عشق عروس شدن هاست با دهن باز مونده زل زد بهم: _وای چقدر قشنگ شدی! و بی اینکه نگاه مات موندش رو ازم بگیره عقب عقب رفت و چند باری زد به در چوبی اتاق: _بزنم به تخته! هم صحبتی با آدم های این آرایشگاه یه مقدار حالم و جا آورده بود و حالا هرچند که از ته دل نبود اما لبخند به لب هام میومد و واسه چند ثانیه غمم و فراموش میکردم... دیگه کاری تو آرایشگاه نداشتم و باید زنگ میزدم تا حامی بیاد دنبالم، اما دلم راضی نمیشد! دستم میرفت سمت گوشی اما بی اختیار نمیتونستم شمارش و بگیرم! انگار یه نیروی خارق العاده مانعم میشد! گلوم خشک شده بود بابت داوری بین عقل و دلم! عقلم میگفت باید بهش زنگ بزنم و تن بدم به این ازدواج و قلبم هیچ جوره راضی نمیشد! دستام یخ کرده بود و خیره به صفحه گوشی مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که یه دفعه بلند شدم سرپا و رفتم سمت شنل لباس و انداختمش رو شونه هام و بندش و بستم و وسایلام و هم جمع کردم تو کیفم و بعد از حساب کردن هزینه آرایشگاه، با همه خداحافظی کردم که صاحب آرایشگاه که اسمش هم مژگان بود قبل از جواب دادن به خداحافظیم، پرسید: _آقای دوماد اومد؟ نمیدونستم دارم چیکار میکنم اما زیر لب 'اوهوم' ی گفتم: _بیرون منتظرمه! و از آرایشگاه زدم بیرون. سرمای بعد از ظهری هوا امونم و بریده بود و من هاج و واج جلوی در آرایشگاه وایساده بودم بی اینکه به حامی زنگ زده باشم! سر چرخوندم سمت بالا و پنجره های آرایشگاه، طناز همون شاگرد آرایشگاه از بالا داشت نگاهم میکرد و اینجا دیگه جای موندن نبود که چشم ازش گرفتم و قدم هام و پشت سرهم و به سرعت برداشتم تا از آرایشگاه دور و دور تر بشم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۶ آبان ۱۳۹۹
✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_495 عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت: -به حق چیزهای ندیده! وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد: -حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم! از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت: -به حق چیزهای ندیده! وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد: -حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم! حرفاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در باز شد وصدای نا اشنای مردی تو کلاس پیچید: -اینجا چخبره استاد جاوید؟ عماد که نگاهش به در نبود،مضطرب به سمت مردی که جلودر بودنگاه کرد، مرد جوونی که چهرش بدجوری اشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیامد کی و کجا دیدمش... عماد بادیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم ناباورانه لبخندی زد وزمزمه کرد: -شا..شاهرخ تو؟اینجا؟ وهر دو به سمت هم قدم برداشتن! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۶ آبان ۱۳۹۹
✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ آبان ۱۳۹۹