#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_495 عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_496
از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت:
-به حق چیزهای ندیده!
وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد:
-حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم!
از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت:
-به حق چیزهای ندیده!
وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد:
-حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم!
حرفاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در باز شد وصدای نا اشنای مردی تو کلاس پیچید:
-اینجا چخبره استاد جاوید؟
عماد که نگاهش به در نبود،مضطرب به سمت مردی که جلودر بودنگاه کرد،
مرد جوونی که چهرش بدجوری اشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیامد کی و کجا دیدمش...
عماد بادیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم ناباورانه لبخندی زد وزمزمه کرد:
-شا..شاهرخ تو؟اینجا؟
وهر دو به سمت هم قدم برداشتن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_496 از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_497
تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره واون مردکیه؟
درست بود...
اون شاهرخ بود،کسی که ارغوان ازش میگفت!
مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش وبش گرمی با هم کردن و بعد عماد رو به همه گفت :
-کلاس تعطیله،روز همگی بخیر!
وبااین حرفش همه رو به بیرون هدایت کردو
فقط من و پونه موندیم که اقا تازه یادشون افتاد
ما هویج نیستیم وبا اشاره به من گفت:
-انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم ،یلدا همسرم!
ودست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد:
-وایشون هم دوست یلدا پونه!
شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده ،ته ریش و
موهای مرتب سری به نشونه تایید تکون دادوبا لبخند به سمتمون امد:
-خوشبختم ،واین دوتا بچه؟
عماد با لبخند مرموزی جواب داد:
-فکر کردی فقط عروسیمو از دست دادی؟
واینطوری همه رو بخنده انداخت وشاهرخ شوکه
شده لب زد :
-اخرین باری که باهات حرف زدم فقط خبر تاهلت
و دادی!
عماد نفس عمیقی کشید:
-دیگه میخواستم بهت زنگ بزنم که تشریف اوردی ایران!
وبا یه کم مکث ادامه داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَے اللَّهِ تَوْبَـةً نَّصُوحًا..."تحریم8"🌸
خدا آن قدرها هم ڪه نشان مےدهد صبور نیسٺ!؛
من بہ چشم خود دیده ام ؛ بیٺابےاش را
براے ٺوبہۍ بندڱانش...🌻♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
انَّ الذي يُحبُّ لا يُفَكِّرُ...
كسي كه عاشق مي شود، ديگر فكر نمي كند...🧡🌾🙃
🌻. #عاشقانه
📙. #عربیات
✨. #نزارقباني
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_65 لباس و که به تنم کردم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_66
قدم های لرزون اما تندم و به سمت مقصدی نامعلوم برمیداشتم نمیدونستم قراره برم کجا ولی تصمیمم و گرفته بودم من آدمی نبودم که زیر بار حرفی برم که خواسته دلم نیست!
فوقش دو روز میرفتم خونه هیلدا اینا حامی هم همه چی و به بابا میگفت و بابا هم به سبب دلتنگی بالاخره از یاد میبرد غلطی که کردم و بعد هم من برمیگشتم!
تحمل چند روز سخت بهتر از زندگی کردن تو یه سختی بی پایانه!
راه رفتنم به دویدن تبدیل شده بود باید زودتر خودم و از اینجا دور میکردم و با یه ماشین مستقیم میرفتم خونه هیلدا اینا!
همینطور داشتم میدوییدم و با امید پناه گرفتن تو خونه هیلدا اینا به خودم دلگرمی میدادم که ماشینی بوق زنان کنارم ایستاد.
دیگه نفسم بالا نمیومد،
حتما خودش بود،
حامي!
حالا پیدام کرده بود و امشب روزگارم و سیاه تر از چیزی که بود میکرد!
دیگه نایی نداشتم و تو همون قدم ایستاده بودم و بی اینکه رو کنم به سمت ماشین و نگاهی بهش بندازم، منتظر بودم تا بیاد و پرتم کنه تو ماشین و نقشه فرارم برای همیشه نقش برا آب بشه!
چند ثانیه ای و منتظر موندم اما هیچ سر و صدایی نشد و همین باعث شد تا فکر کنم حامی اینطوری قصد خجالت دادن و تحقیر کردنم و داره که با صدای بلند اما بغض داری، همینطور که سرم و میچرخوندم سمت ماشین گفتم:
_چرا...
ولی با دیدن مردی که سر از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و نگاهم میکرد حرفم تو گلوم موند و این بار اون گفت:
_چرا داری فرار میکنی؟
و باور کردنی نبود،این صدا، صدای کسی جز شاهرخ نبود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
{🕊♥️}
مثلنقشقابمجنونیمـ ولیلاپیشهمـ
ریشمیایدبهتوچادرمشکیےهمبهمن!🌸
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣|
عشــق قَشــنگ مَنــی ...
دورت بگردم که شُــدی
هـمـه یِ دُنیـــام ♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣