eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با رسیدن به جایی که سوگند و بقیه رو برده بودن، دیگه هیچی نمیفهمیدم و فقط دنبال سوگند بودم که صدای محسن و شنیدم: _سر و وضعت و درست کن من اینجا آبرو دارم! با کلافگی روسریم و کشیدم جلو و جلو تر از محسن راه افتادم، چشم هام فقط دنبال سوگند بود و بالاخره هم پیداش کردم انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش سیاه از خط چشم و ریمل شده بود و حالا با دیدن من انگار یه پناه پیدا کرده بود که خودش و انداخت بغلم: _زنگ بزنن بابام بیچاره میشم! نمیخواستم بیشتر از این حالش گرفته شه حتی نمیخواستم فعلا چیزی راجع به محسن بدونه که با یه خنده الکی گفتم: _تو که میترسی غلط میکنی میری پارتی! و ضربه آرومی به شونش زدم و از خودم جداش کردم و نگاهی به اطراف انداختم، میلاد و ارسلان با یه کم فاصله وایساده بودن و از ریلکسیشون پیدا بود که چقدر گیر اماکن افتادن واسشون عادیه! چشم از اونا گرفتم و دوباره به سوگند دوختم: _با این گریه هات سوژه میشی جلو اونا! منظورم و فهمید و با حرص گفت: _ای به درک، فقط از اینجا خلاص شم! محسن جلو اتاقی که روبه رومون بود ایستاده بود و مشغول صحبت با یکی لنگه خودش بود که جواب سوگند و دادم: _قراره خلاص شی دیگه، پس واسه چی اومدیم؟! انگار یه کمی خیالش راحت شد که با پشت دست صورتش و پاک کرد و تازه یادش افتاد که چجوری از هم جدا شدیم و پرسید: _راستی محسن اومد دنبالت چیشد که یهو راه افتادی دنبال اون و سوییچ و ماشین و به من سپردی؟ لبخندی زدم اما قبل از جواب دادن صدای محسن به گوشمون رسید: _بیاید اینجا! حالا در اتاق باز بود و باید میرفتیم اونجا، همراه سوگند وارد اتاق شدیم و محسن هم پشت سرمون وارد شد و در بسته شد اما قبل از هر حرف دیگه ای و هر چیزی نگاهم افتاد به سیاوش! سیاوشی که تو اتاق نشسته بود و حالا زل زده بود به من! با حرفهای شخصی که پشت میز نشسته بود و از سوگند میخواست که واسه تعهد جلو بره، تموم هوش و حواسم رفت پی سوگند و کارهاش که محسن کنارم ایستاد و تو گوشم لب زد: _اینم از سوگندت! و بعد از کارهای تعهد سوگند رفت سمت میز و بعد از خوش و بش با اون مرد میانسال برگشت سمت ما و با لبخندی که سراسر ساختگی بود گفت: _بریم عزیزم! و عین یه جنتلمن در و باز کرد واسه خروجمون و این بار هم آخرین چیزی که تو این اتاق چشمم بهش افتاد سیاوش بود، سیاوشی که با چهره عصبی نگاهم میکرد و با این عزیزم گفتن محسن حتما یه بوهایی برده بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】 - 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
4_5868405092893328975.mp3
3.25M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【🤲】 ‌- صبح جمعه و 💚 🎤 🌹 درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام 🥀 🤲 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🤲】⇉ 【🤲】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌪🙄】 - حسین‌جانم گداۍڪوۍتوام عیدفطراست‌بجاۍ‌فطریهـ یڪ‌ڪربلابه‌من‌بده‌آقا ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 🌪⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 از اتاق بیرون و بعد از اون ساختمون بیرون زدیم و حالا محسن رفته بود تا ماشین بابارو بیاره، و ماهم لب خیابون منتظرش بودیم که سوگند گفت: _نه به اون سگ بودن چند ساعت پیش آقاتون نه به عزیزم گفتن الانش و این همه خدمت رسانی! پوزخندی زدم: _خود آشغالش مهمونی و لو داده! چشم هاش از تعجب گرد شد: _کی... محسن؟ اوهومی گفتم: _یه سیلی محکمم زد تو گوشم، با وحشی بازیش سرمم کوبیده شد به در ماشین! چشم هاش گرد شد و روبه روم ایستاد: _چی داری میگی؟ عین بچه ها بغض کردم: _مهمونی امشب و کرده آتو که زنش شم وگرنه همه چی و میزاره کف دست بابا! عصبی شد و اخماش رفت توهم: _غلط کرده پسره احمق دو روزی نقش بازی کردی براش فکر کرده چه خبره؟بیچاره اش میکنم بزار بیاد! و چرخ زد سمت خیابون که دستش و گرفتم: _نمیخواد کاری کنی، اصلا نمیخوام بفهمه که تو چیزی میدونی تا ببینم چیکار میشه کرد کلافه برگشت سمتم: _میفهمی چی میگی؟ دست روت بلند کرده باعث شده به این حال بیفتی میدونی چند وقت بود اینجوری ندیده بودمت؟ و سری به نشونه رد حرفام تکون داد: _من نمیتونم وایسم و نگاه کنم که اینم مثل اون سیاوش حروم لقمه اذیتت کنه! ناراحت بودم اما اینجوری حرف زدنش، اینجوری به فکر بودنش باعث اومدن لبخندی رو لبام شد: _خیلی دوستدارم سوگند! پوفی کشید: _من چی میگم تو چی میگی! و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت که یهو سر و کله محسن پیدا شد و با ماشین بابا کنارمون ایستاد: _اینم ماشین! سوگند با نگاهی جدی و خشمگین زل زده بود بهش و هرآن ممکن بود چیزی بگه که بهش نزدیک تر شدم: _جون من حرفی نزن! و بعد رو کردم به محسن: _خیلی خب من و سوگند میریم خونه، ممنون بابت امشب و کنار ماشین ایستادم تا پیاده شه و همینطور هم شد: _مواظب خودتون باشید و سرش و جلوتر آورد و واسه اینکه سوگند چیزی نشنوه تو گوشم گفت: _حرفامم یادت نره، امشب آخرین باریه که با این دوستت میبینمت! و دوباره عقب رفت: _شب بخیر! زیر لب جواب شب بخیرش و دادم و همزمان با سوگند سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه، دلم میخواست فقط برسم خونه و بخوابم و امروز و واسه چند ساعت هم که شده فراموش کنم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 دیشب برام سخت گذشت، وقتی رسیدم خونه خیلی سرسری از جلو چشم مامان بابا دور شدم و تا دم دم های صبحم به محسن و بدبختی هام فکر کردم، به اینکه چقدر عوضی بود و من نمیدونستم! ..... بعد از یکی دو ساعت خواب ناآروم بیدار شدم، سرم درد میکرد و بدنم کوفته تر از هر وقتی بود، گوشیم و که خاموش کرده بودم تا یه کم آرامش داشته باشم و روشن کردم و به محض روشن شدن پیامک های متعددی از خودکشی های محسن برام اومد، خیلی ازش خوشم میومد، هزار بارم زنگ زده بود و پیام داده بود! پوزخندی به کارهاش زدم و خواستم صفحه گوشی و خاموش کنم که یهو با نقش بستن پیامی بالا صفحم، توجهم جلب شد.... یه پیام از سیاوش! سریع پیامش و باز کردم: 'از این و اون باید بشنوم که یه رابطه جدید و شروع کردی اونم با یه بچه بسیجی؟' هنوز مات این پیام بودم که پیام دیگه ای واسم اومد: 'تبریک میگم' با عصبانیت گوشی و انداختم رو تخت، حسابی آبروم رفته بود، زانوهام و جمع کردم تو شکمم و سرم و رو پاهام گذاشتم و بی اختیار اشک ریختم. اوضاع زندگیم بد به هم ریخته بود، دلم بدجوری گرفته بود از دست خودم که بخاطر کار دانشگاهم باعث شدم محسن وارد زندگیم شه و من و به اینجا برسونه، کاش زمان به عقب برمیگشت! غرق همین افکار بودم که مامان بعد از در زدن وارد اتاق شد: _بیدار شدی؟ سریع صورتم و پاک کردم و سرم و بلند کردم: _آره انگار حواسش خیلی جمع صورتم نبود که چیزی متوجه نشد و ادامه داد: _خیلی خب پاشو یه دستی به سر و روت بکش آقا محسن اومده اینجا با چشمای گرد شده نگاهش کردم: _محسن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تا من یه پذیرایی ازش کنم توهم آماده شو بیا پایین و بی اینکه منتظر جوابم بمونه از اتاق زد بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M
♨️چرا امام زمان(عج) ظهور نمیکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
❤️ 😍 به صورتم نرسیدم و فقط لباسام و مرتب کردم، حتی موهامم شونه نکردم و با همون حالت ژولیدم رفتم پایین، محسن که روی مبل روبه روی پله ها نشسته بود و مشغول نوشیدن چای بود با دیدنم فنجون چایش و پایین آورد و از جایی که تو دید مامان بود، لبخندی تحویلم داد‌: _سلام پوزخندی بهش زدم: _سلام! و رفتم رو مبل روبه روش نشستم که ادامه داد: _خوبی؟ سری تکون دادم اما قبل از جواب دادن مامان بلند شد سرپا: _تا شما اینجایید من میرم به درختا و گلا آب بدم! و با رفتنش به حیاط متاسفانه من و محسن تنها شدیم و دوباره صدای محسن و شنیدم: _گوشیت چرا خاموشه؟ بیشتر تکیه دادم رو مبل و خودم و با موهای ریخته شده رو شونم مشغول کردم: _چون حوصله نداشتم! اومد رو مبل کناریم نشست: _حالت خوبه؟ بیخیال موهام شدم و زل زدم تو چشماش: _واست مهمه؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _اگه مهم نبود الان اینجا نبودم نیشخندی زدم: _اینجایی چون گوشیم خاموش بوده و میخواستی بفهمی کجام و دارم چیکار میکنم! ابرویی بالا انداخت: _میخواستم باهات حرف بزنم منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _حرفام و که یادت نرفته؟ دیگه تحملش داشت برام سخت میشد که بلند شدم: _من سرم درد میکنه میخوام بخوابم، بعدا حرف بزنیم! و راهی شدم که پشت سرم راه افتاد: _نه مثل اینکه یادت نمونده! توجهی به حرفش نکردم و به بالا رفتن از پله ها ادامه دادم: _با لج بازی داری همه چی و خراب میکنی! به اتاقم که رسیدم، جلوی در ایستادم و جواب دادم: _من لج بازی نمیکنم، فقط حالم خوب نیست میتونی درک کنی؟ نفس عمیقی کشید: _چرا نباید حالت خوب باشه؟ رفتم تو اتاق: _چون تو نمیزاری! تو چهارچوب در ایستاد: _من؟ و با پوزخند ادامه داد: _آها چون جمعت کردم و نذاشتم بااون دوتا نر خر بری بیرون؟ جدی نگاهش کردم: _چون با عوضی بازیت از کمکی که بهت کردم پشیمونم کردی! با حرص اومد تو اتاق: _بفهم داری چی میگی! لبه تخت نشسته بودم و روبه روم ایستاده بود که روبه روش وایسادم: _من میفهمم تویی که خودت و زدی به نفهمی تویی تویی که... حرفم ادامه داشت اما با بلند شدن صدای زنگ گوشیم، نیمه کاره ولش کردم و نگاهی به صفحه گوشیم کردم، اسم سیاوش رو صفحه گوشی نقش بسته بود! چشم از گوشی گرفتم و نیم نگاه زیرکانه ای به محسن انداختم، چشماش بند گوشی بود که یهو گوشیم و از رو تخت برداشتم صداش و قطع کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که محسن پیش دستی کرد: _کی بود؟ مکث کردم اما نباید بیشتر از این بهش رو میدادم طلبکارانه گفتم‌: _به تو مربوط نیست! و قدم برداشتم تا از کنارش رد شم که محکم شونم کشید: _نشنیدم چی گفتی؟ از درد شونم اخمام رفت توهم: _همکلاسیمه، کتاباش مونده دستم! و دستش و از رو شونم انداختم که با چشم های ریز شده نگاهم کرد: _خیلی خب آماده شو، ببریم کتاباش و بهش بدیم! دیگه داشتم پس میفتادم از این حجم گیر دادنش که خودم و انداختم رو تخت، دیگه مخم کشش نداشت دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم که دوباره صدای گوشی لعنتیم بلند شد.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 این بار دیگه صبر نکرد تا من بخوام نگاهی به گوشیم بندازم و واسه جواب دادن یا ندادن تصمیمی بگیرم و گوشی رو از دستم کشید: _بده من ببینم! و با حرص به صفحه گوشی نگاه کرد، مطمئن بودم سیاوشه و همین باعث شده بود تا احمقانه به ترس بیفتم، حتی خودمم حال خودم و نمیفهمیدم که دوباره صداش و شنیدم: _سیاوش! و خواست جواب بده که دستم و گذاشتم رو سرم و با صدای بلند زدم زیر گریه! محسن در عرض یک روز ازم یه دیوونه ساخته بود، یه دیوونه که این کارش باعث جا خوردنش شد و گوشی رو انداخت کنارم، انگار تازه فهمیده بود که داره چه غلطی میکنه تازه فهمیده بود در عرض این یک روز حسابی کلافم کرده بود! دستی تو ریشاش کشید و پشت بهم ایستاد: _کتاباش و بده بهش انقدر بهت زنگ نزنه به گریه های بی اختیارم ادامه دادم که برگشت سمتم: _من نمیخواستم باهات اینطوری رفتار کنم من اصلا همچین آدمی نیستم ولی تو باعث شدی! به حرفش توجهی نکردم، دلشکسته تر از این حرفها بودم! روبه روم،رو زانو نشست و از چونم گرفت تا صورتم بچرخه سمتش و نگاهش کنم: _مگه بهت نگفتم همه چیت به من مربوطه؟ مگه نگفتم... با همون حال و همون صدای لرزون پریدم وسط حرفش: _نگفته بودی قراره اینجوری بشی... نگفته بودی موقع عصبانیت چشم میبندی رو همه... همه چی... نفس نفس میزدم و بیشتر از این نمیتونستم ادامه بدم که با سر انگشتاش اشک هام و پاک کرد: _من حالم بده که تو، رفتی جایی که یه مشت آدم ناحسابی و مست دورهم بودن، ناراحتم که چشم بستی رو تعهدی که به من داشتی، به من داری! رو ازش گرفتم: _دنیای ما باهم فرق داره، من فقط رفته بودم یه دورهمی ساده اون دوتا پسرهم که باهامون دیدی هیچکدومشون نه ربطی به من داشتن نه به سوگند اونا فقط دوتا دوست معمولی عین همه آدمای تو اون.... نذاشت حرفم و ادامه بدم: _من نمیخوام تو دورهمی ای بری، نمیخوام دوست معمولی ای داشته باشی! پوزخندی زدم: _تو میخوای از من آدمی بسازی که نیستم! و سری به نشونه نه تکون دادم: _من نمیتونم همچین آدمی بشم! لبخند تلخی زد و این بار تکیه به تخت نشست‌: _من نمیخوام از تو آدم دیگه ای بسازم، فقط میخوام دست از یه سری کارات برداری و بزاری همه چی خوب پیش بره حالا که روی عصبی و بدش و دیده بودم و دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، از رو تخت بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آینه تا صورتم و پاک کنم گفتم: _ما به درد هم نمیخوریم، باید به طور مصلحت آمیز همه چیز و تموم کنیم! بلند شد: _انقدر برات سخته مهمونی نرفتن؟ از تو آینه نگاهش کردم: _نه، اینکه ادای آدمای شبیه تورو دربیارم برام سخته، لطفا تمومش کن! ابرویی بالا انداخت: _من تصمیمی واسه تموم کردنش ندارم توهم بس کن این حرفارو که نمیخوام دوباره حرفای دیروز و پیش بکشم برگشتم سمتش: _این حرفام وقتی تموم میشه که تو بفهمی باید همه چیز و بهم بزنیم قدم برداشت سمتم و با فاصله کم روبه روم ایستاد و سرش و نزدیک گوشم آورد: _هیچ چیز تموم نمیشه، ما باهم ازدواج میکنیم و سرش و برد عقب: _از حالاهم به فکر مراسم عقد باش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟