فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
تاڪی
قراره پشت در بسته حرمت بمونیم😔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامحسیــعــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_128
تو خواب عمیق به سر میبردم که صدای مامان و بالاسرم شنیدم:
_لنگ ظهره نمیخوای بیدار شی؟
تک چشمی نگاهش کردم:
_خوابم میاد مامان، بزار بخوابم
و دوباره چشمام و بستم که مامان غر زد:
_ساعت 1 ظهره، الان دقیقا 5 ساعته که محسن رفته و تو نه تنها راهش ننداختی بلکه تا الان گرفتی خوابیدی
بااین حرف مامان خواب از سرم پرید و صاف نشستم رو تخت:
_محسن رفت؟
پوزخندی زد:
_نه پس میخواست وایسه ببینه تو کی از خواب سیر میشی!
از رو تخت بلند شدم:
_معلومه که باید وامیستاد
مامان نفس عمیقی کشید:
_تو که کم نمیاری!
و از اتاق رفت بیرون...
با رفتن مامان نگاهی به گوشی انداختم تا ببینم چه خبره و متوجه چند تا تماس بی پاسخ از محسن شدم،
انقدر خسته خوابیده بودم که صدای ویبره گوشی و نشنیده بودم!
شمارش و گرفتم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_بالاخره بیدار شدی؟
حرفش و تایید کردم:
_خیلی خسته بودم
انگار خاطرات دیشب تو ذهنش مرور شد که خندید و گفت:
_میخواستم ناهار و پیشم باشی ولی نشد و من و خونه واسه شام منتظرتیم
با خوشحالی گفتم:
_حالا قراره چی برام درست کنی
خندید:
_عزیزم اشتباه متوجه شدی منظورم از خونه آشپزخونه بود که سخت در انتظار پختن یه غذای خوشمزه توسط دستان توست!
خنده های من از خنده های محسن طولانی تر شد:
_من؟ من و آشپزی؟اگه بیام نهایتش بتونم واست یه سیب زمینی سرخ کنم و یه تن ماهی بزنم تنگش
پوفی کشید:
_تشریف بیار بالاخره باهم یه چیزی درست میکنیم... من کارم واسه ساعت 5 تموم میشه میام دنبالت
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
ڪلامنورانـــــے🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #هر_آیه_یڪ_درس
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_129
گردنم 180 درجه چرخید و با دیدن بابا و محسن که با نزدیک شدنشون عطر خوش کباب تا مغزم پیچیده میشد لبخندی زدم و گفتم:
_اگه یه کم سریع تر بیاید اینجا خیلی ممنون میشم!
بااین حرفم مامان نفس عمیقی کشید:
_باز الی بوی کباب به مشامش خورد
دلخور نگاهش کردم:
_خب مامان خستم از صبح همش درس و دانشگاه و...
با رسیدن بابا و محسن به سر میز، حرفم نصفه موند و محسن همزمان با نشستن روی صندلی کناریم تو گوشم گفت:
_من و جا انداختی!
با تعجب نگاهش کردم اما نمیتونستم حرفی بزنم که با شیطنت دستش و رو پاهام کشید و من تازه فهمیدم آقا محسن داره راجع به چی حرف میزنه!
بی اینکه تابلو بازی در بیارم نیشگونی از دستش گرفتم و همزمان سر چرخوندم سمتش،
رنگش داشت میپرید اما نمیتونست صدایی از خودش بروز بده که لبخندی بهش زدم و بالاخره ولش کردم و صدای بابارو شنیدم:
_چرا چیزی نمیخورید؟
محسن با همون رنگ و روی پریده دستپاچه مشغول خوردن غذا شد و اما من با خیال آسوده غذا خوردنم و شروع کردم.
از عصر که با محسن بودم حالم بهتر شده بود،
بهتر از تموم این مدت و نمیدونم شاید همه اینا بخاطر معاشقه خوبی بود که برای اولین بار تجربش کرده بودیم...
معاشقه ای که هرلحظش جلوی چشم هام بود و باعث لبخندهای شیطنت بار ناخودآگاهم میشد!
دور هم شام مفصلی خوردیم و حالا بابا و محسن بیرون بودن و مامان مشغول چای ریختن بود و من هم داشتم غذاهایی که از شام باقی مونده بود و تو یخچال میزاشتم که مامان گفت:
_کارت تموم شد این چای هارو بردار بیار... من میرم بیرون
یادم افتاد که هنوز قضیه رفتنم و به مامان نگفتم و صداش زدم:
_مامان... راستی..
ظرف پولکی و مرتب کرد و تو سینی گذاشت و بعد جواب داد:
_بله
در یخچال و بستم و ادامه دادم:
_محسن خونه تنهاست گفت اگه بشه برم پیشش بمونم... میدونی که باباش و داداشش رفتن سفر
مامان ابرویی بالا انداخت:
_اونوقت تو میخوای بری از تنهایی در بیاد؟
با یه کم مکث گفتم:
_بالاخره خونه به اون بزرگی... تنها نباشه بهتره
مامان با چشمهای ریز شده نگاهم کرد:
_آره خب هم محسن از تنهایی درمیاد هم تو میری ور دل شوهرت!
گفت و خندید که جواب دادم:
_اصلا نخواستم، میگم خودش بره
بهم نزدیک شد و با همون خنده گفت:
_حالا قهر نکن... امشب و بگو محسن اینجا بمونه فردا با بابات حرف میزنم اگه اجازه داد منم حرفی ندارم
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_محسن بمونه اینجا؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_بابات حسابی خوشش میاد از این داماد... خوشحالم میشه یه شب باهم گپ بزنن
و سریع ادامه داد:
_حالاهم چای هارو بیار که یخ کردن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
-
🌸اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🌸
.
#یاصاحبالزمان عجلالله.🌸🍃
.
خودتبرایظهورتدعاکنوبرگرد🌸
دعایمنبهخــودمهمنمیکنداثری🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
چـادُرَݥ را 🧕🏻
باد نیاورده 🌬
ڪه باد ببره...😊
چــادرݥ 🖤
پرچم غیرتِ🦋
همه ے مردان سرزمینم اسُ🇮🇷
ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را
به سیاهے آن بخشیده اند...🥺
#چـادرانه🌸🍃
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_130
استرس بیدار شدن بابا و لو رفتن و داشتم که محسن دوباره پیام داد:
' خر و پف بود نترس، در و باز کن'
نفس آسوده ای کشیدم و به جون بابا غر زدم،
آخه این دیگه چه خر و پف ترسناکی بود پدر من؟
دوباره در و باز کردم و سرم و بردم بیرون محسن آروم آروم داشت قدم برمیداشت به سمت اتاق و لحظات نفس گیری و داشتیم پشت سر میزاشتیم که این بار مامان داد زد:
_نه به جون مرجان اگه قبول کنم!!!!
قلبم ریخته بود تو دهنم و قیافه محسن خبر از حال بدتر محسن میداد که آروم گفتم:
_چیزی نیست... داره تو خواب با خالم حرف میزنه بیا تو!
و به هر سختی ای که بود این ماموریت به پایان رسید و محسن به داخل اتاق راه پیدا کرد...
در اتاق و بستم و تکیه به در گفتم:
_حالا چجوری میخوای برگردی؟
نشست رو تخت و جواب داد:
_همینجوری که اومدم
خمیازه ای کشیدم و رفتم سمتش:
_خب حالا چرا اومدی؟
جدی نگاهم کرد:
_اومدم که خوابت ببره
خمیازه دوم و کشیدم:
_نمیومدیم میبرد!
و خودم و جا کردم رو تخت و دراز کشیدم،
با لبخندی که رو لبهاش جاخوش کرده بود داشت نگاهم میکرد و من سنگین پلک میزدم که سرش و پایین آورد و تو گوشم گفت:
_خیالم راحت باشه که با حال خوب میخوابی؟
خواب از سرم پرید و دستم و گذاشتم پشت گردنش تا سرش و بیاره پایین تر و جواب دادم:
_الان حالم خیلی بهتره... اگه بهم کمتر گیر بدی بهترم میشم!
و آروم خندیدم که سرش و عقب کشید و گفت:
_این یه مورد دیگه دست خودم نیست، دلم نمیخواد کسی نگاهت کنه
نشستم تو جام و گفتم:
_مهم اینه که من به کسی نگاه نکنم... نگاه بقیه که اهمیتی نداره
یه تای ابروش و بالا انداخت:
_من هم جنسای خودم و میشناسم، یه کم رعایتم و کن عزیزم
چپ چپ نگاهش کردم:
_اومدی این حرفارو بزنی؟
و ادامه دادم:
_اگه برا این حرفا اومدی باید بگم که من بعد از 24 سال این مدلی بودن نمیتونم مدل دیگه ای باشم پس دیگه...
حرفم و قطع کرد:
_حداقل رژ قرمز نزن به اون لبات
و نگاهی به لب هام انداخت که با شیطنت چشمی گفتم:
_از این به بعد فقط جیگری!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
ابراهیم همیشه میگفت:تا وقتیکه زمان ازدواجتون نرسیده، هیچوقت دنبال «ارتباط کلامی با جنس مخالف» نروید؛چون آهسته خودتون رو به نابودی میکشونید...!!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌🌱】
-
اللهمعجـــــللولیڪالفرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #مھدوۍ_استورۍ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_131
حالا دیگه وقتش رسیده بود که یه هدیه خوب واسه الی بخرم میخواستم دیگه چیزی از اون چند روز یادش نمونه میخواستم هیچوقت حتی فکر نکنه که این ازدواج زوری بوده...
میخواستم هیچوقت احساس بدی به من نداشته باشه!
با صدای گل فروشی که مشغول دیزاین باکس با رز سرخ بود تا جعبه ساعتی که واسه الی خریده بودم و داخلش بزارم به خودم اومدم:
_15 شاخه گل کافیه؟
جواب دادم:
_میخوام همه باکس پر بشه و فقط جای جعبه ساعت خالی بمونه
سری به نشونه تایید تکون داد:
_همینکار و میکنم.
قبل از اینکه جوابی بهش بدم متوجه زنگ گوشیم شدم...
الناز بود:
_الو محسن
حتی شنیدن صداش هم باعث لبخند بی اختیار رو لبم میشد و لحن صدام و مهربون تر میکرد:
_جانم
ادامه داد:
_من از خونه دراومدم دارم میام همون خیابونی که گفتی...تو کجایی؟
با فکر به اینکه به سبب طولانی شدن خرید ساعت و بعد هم اومدن به گلفروشی به الناز گفته بودم نمیرسم برم خونه دنبالش و ازش خواسته بودم تا یه مسیری بیاد آروم خندیدم و گفتم:
_منم کارم داره تموم میشه تا تو برسی منم اومدم.
خداحافظی کردیم و گوشی و قطع کردم.
کار گل فروش روبه پایان بود و کم کم میتونستم راه بیفتم...
سوار ماشین شدم و راهی خیابونی شدم که فاصله زیادی باهاش نداشتم،
امشب میخواستم یه شب فوق العاده واسش بسازم از این هدیه گرفته تا رستوران فوق العاده ای که واسه شام میخواستم ببرمش میخواستم یه زندگس همراه باعشق و از همین اول تجربه کنیم!
#الی
داشتم دیوونه میشدم،
درست تو خیابونی که با محسن قرار داشتم سیاوش و دیده بودم!
سیاوشی که روبه روم ایستاده بود و زل زده بود بهم!
این نگاهش داشت کلافم میکرد که گفتم:
_برو کنار
سیاوش دریغ از یک سانت جابه جایی پوزخندی تحویلم داد:
_چه جالب بین این همه آدم امروز دارم تورو میبینم عروس خانم
حوصله شنیدن حرفهاش و نداشتم که بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم اما صداش و همچنان پشت سرم میشنیدم:
_اگه جایی میری برسونمت؟
با عصبانیت چشمام و باز و بسته کردم و خواستم بهش جوابی بدم که صدای محسن و شنیدم:
_چیکار داری میکنی؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم
آقا دعا کنید که در زندگیمان
باشیم ای ذخیره حق یاور شما
ای چشمه زلال الهی ظهور کن
ماتشنهایم، تشنه لب کوثر شما
🔸شاعر:قاسم نعمتی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_132
گفت و از آشپزخونه زد بیرون که ب استرس مسخره ای یه کمی پوست لبم و جوییدم و بعد سینی چای به دست از آشپزخونه زدم بیرون...
سینی چای و رو میز گذاشتم و رو مبل کنار محسن نشستم،
بابا داشت اخبار گوش میداد و مامان هم داشت چای برای خودش و بابا برمیداشت و حواسشون به ما نبود که محسن با صدای آرومی گفت:
_کی بریم؟
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_رفتنمون منتفیه
متعجب سر چرخوند سمتم که ادامه دادم:
_قراره تو بمونی اینجا!
چهره متعجبش جلو چشمام رنگ تعجب بیشتری گرفت:
_یعنی چی؟
شونه ای بالا انداختم:
_یعنی شب اینجایی!
حرفمون با غر زدنای بابا به جون اخبار نصفه نیمه موند و بابا همینطور که غر میزد شبکه رو عوض کرد:
_این تلویزیونم دیگه هیچی نداره
مامان کنترل و از دست بابا کشید و تلویزیون و خاموش کرد و بعد هم روی میز عسلی گذاشتش:
_وقتی هیچی نداره چایت و بخور بعدشم بشین با آقا محسن گپ بزن امشب اینجا میمونه!
بابا با تعجب به محسن چشم دوخت:
_جدی؟
محسن که نمیدونست چی بگه افتاد به تته پته:
_نه... آره... نمیدونم والا!
مامان خندید و گفت:
_حاج آقا و پسرشون که رفتن سفر آقا محسن تنها مونده گفتم امشب و بمونه همینجا تا ببینیم چطور میشه
بابا سری به نشونه تایید حرفهای مامان تکون داد:
_خیلی هم عالی... همینجاهم بساط خواب و به راه میکنم و حسابی گپ میزنیم باهم محسن جان!
گل بود به سبزه نیز آراسته شد،
مامان و بابا سیستم خوبی برامون چیده بودن و حالا محسن قرار بود کنار بابا بخوابه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟