💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_79
_خب؟
از پشت صندلیش بلند شد و به سمت مبلمان تو اتاقش رفت،
رو یکی از مبل ها نشست و خطاب به منی که سرپا بودم گفت:
_بیا بشین
دل تو دلم نبود واسه فهمیدن ماجرا که خیلی زود به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم،
شریف دستاش و توهم قفل کرد و گفت:
_من باید ازدواج کنم!
پلکم پرید از اینکه بی مقدمه همچین حرفی زده بود و نمیدونم چرا یه سری فکر تو ذهنم جرقه خورد،
فکرای بی سر و تهی که نمیتونستم دور بریزمشون!
شریف دشات نگاهم میکرد،
نه عصبی و نه مثل یه رئیس،
این بار نگاهش فرق داشت که لب هاش و با زبون تر کرد:
_چطوره اول ناهار بخوریم بعد راجع بهش حرف بزنیم؟
تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همین الان بگید
جا خورده ابرویی بالا انداخت و با تاخیر گفت:
_خیلی خب،
داشتم میگفتم،
من باید ازدواج کنم،
این خواسته پدرمه و من به عنوان جانشین پدرم باید متاهل بشم و نمیتونم بااین قضیه مخالفتی کنم
دوباره آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
شریف خم شد رو به جلو و آرنج روی پاهاش گذاشت:
_بخاطر همین ماز تو میخوام که...
حرفش ادامه داشت اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم،
شاید چون شوکه شده بودم،
شاید چون توقع نداشتم،
توقع نداشتم که شریف اینجوری مقدمه چینی کنه و بخواد از من...
از من خواستگاری کنه!
هیچ جوره آمادگیش و نداشتم که گفتم:
_به نظرم همون بهتر که بعد از ناهار حرف بزنیم،
من الان خیلی شوکه شدم و نمیتونم باقی حرفاتون و گوش کنم،
ببخشید!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_80
بین نگاه هاج و واج مونده شریف راه خروج و در پیش گرفته بودم،
تموم تنم یخ کرده بود با این حرفهاش که قبل از خروج از اتاق صداش و شنیدم:
_من که هنوز چیزی نگفتم!
به سمتش چرخیدم،
از روی مبل بلند شده بود که جواب دادم:
_چیزی نگفتید؟
حتما به نظرتون این پیشنهاد و این صحبت هاتون هم مثل همه کارهای دیگتون بی عیب و نقصه؟
جفت ابروهاش بالا پرید:
_پیشنهادم؟
من که هنوز پیشنهادم و مطرح نکردم
و قدم برداشت به سمتم،
بهم نزدیک تر میشد و حس میکردم اون نگاهش خبیثانست،
حس میکردم یه چیزی پشت اون نگاه پنهونه،
حس میکردم داره به سمتم میاد و قراره یه اتفاق بیفته ،
یه اتفاق که از نظر شریف عاشقانست اما من نمیخواستم رخ بده،
نمیخواستم عین تو فیلما دستم و بگیره و خیره تو چشمام ازم خواستگاری کنه که عقب عقب رفتم،
من عقب میرفتم و شریف جلو میومد که آخر سر خسته شد و اخلاق گندش و رو کرد،
حتی الانم که میخواست ازم خواستگاری کنه گند اخلاقیش همراهش بود که ایستاد و نگاه تیزی بهم انداخت:
_چیکار میکنی خانم علیزاده؟
میزاری حرفم و بزنم یا نه؟
لحن و صداش باعث شد تا با قیافه گرفتم نگاهش کنم:
_من چیکار میکنم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_81
چرا اینطوری حرف میزنید؟
نکنه فکر کردید چون رئیسمید میتونید هرجوری دلتون خواست رفتار کنید و حتی اینجوری از من...
میخواستم ادامه بدم اما دهن باز موندش و که دیدم منصرف شدم و شریف بریده بریده گفت:
_دوباره باید بری بیمارستان؟
این بار سرت به جایی خورده؟
با پررویی نوچی گفتم و شریف جدی ادامه داد:
_پس چرا نمیزاری حرفم و بزنم؟
و این بار منتظر جوابم نموند:
_خانوادم اصرار دارن من ازدواج کنم،
با دختر یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت که از بدشانسی من دختر عموی همین خانم امیریِ و من نمیخوام این اتفاق بییفته،
چون از تموم زن ها بیزارم،
چون نمیخوام پای زنی به زندگیم باز شه
صدای نفس کشیدنم بلند شد،
سر از حرفهای شریف درنمیاوردم،
حرفهاش با افکارم مطابقت نداشت که ادامه داد:
_حالا که این اتفاقا افتاده حالا که این شایعه تو شرکت پیچیده میخواستم بهت پیشنهاد کنم که صداش و در نیاری،
که حرف بقیه رو رد نکنی و بزاری این شایعه پابرجا بمونه،
فقط واسه یه مدت کوتاه بزار این شایعه پابرجا بمونه،
فقط تا وقتی که من رسما جانشین پدرم بشم و بتونم سهام آقای امیری و بخرم،
فقط تا اونموقع کنار من باش به عنوان منشی نه،
به عنوان کسی که فکر میکنن باهاش ارتباطی خارج از ارتباط کاری دارم کنارم باش...
صدای نفس هام بلند تر هم شد،
ناباورانه به شریف نگاه کردم و درآخر تیر خلاص و زد:
_قول میدم برات جبران کنم،
خونه ماشین هرچی که بخوای برات میخرم فقط پیشنهادم و رد نکن!
نگاهم تو چشم هاش چرخید،
شریف منتظر جواب بود اما من انقدر شوکه شده بودم که تنم یخ کرده بود و عمرا نمیتونستم اینجا بمونم که خیلی سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_82
سرم داشت منفجر میشد،
باورم نمیشد مرتیکه همچین پیشنهادی بهم داده بود و باورم نمیشد که با خودم همچین فکر احمقانه ای کردم ،
واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مخ واموندم رخ داده بود که فکر میکردم شریف داره ازم خواستگاری میکنه؟
چرا فکر میکردم شریف بااین همه برو بیا،
شریفی که همه تا کمر براش خم میشن در عرض چند روز عاشق منی که ته شهر زندگی میکنم و اگه درآمد خودم یا مامان قطع شه از این بیشتر به فلاکت میفتم شده؟
چرا انقدر خر بودم،
البته بلانسبت خر این بخش ماجرا حتی واسه خود خرهم قفل بود!
نفس عمیقی کشیدم،
صبح تا ظهر یه مصیبت دیگه داشتم و حالا فاجعه ای مهیب تر از مصیبت صبح رخ داده بود که هرچی عمیق نفس میکشیدم بی فایده بود،
حسابی تو فکر بودم که قامت شریف جلو روم نقش بست،
نمیخواستم ببینمش نمیخواستم دوباره حرفی پیش بکشه که با صندلیم چرخ زدم و پشت بهش تند تند پلک زدم و همزمان لبهام و گاز گرفتم با یادآوری افکارم دلم میخواست حتی صدای نفس هامم نشنوه دلم میخواست بره اما نرفت و صداش گوشم و پر کرد:
_چیزی شده؟
دستام مشت شد،
شاید به نظر اون چیزی نشده بود اما به نظر من شده بود،
اتفاق خیلی بدی افتاده بود که برنگشتم سمتش و شریف ادامه داد:
_من فقط یه پیشنهاد بهت دادم میتونی ردش کنی
تیز به سمتش چرخیدم:
_معلومه که این کار و میکنم،
من همدست شما نمیشم!
یه تای ابروش بالا پرید و خیلی زود جواب داد:
_خیلی خب مشکلی نیست
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_83
فقط...
نزاشتم حرفش تموم شه و از روی صندلی بلند شدم و خیره تو چشماش گفتم:
_فقط چی؟
نکنه قراره بخاطر قبول نکردن پیشنهادتون اخراج شم؟
نکنه قراره...
این بار اون بود که بین حرفم پرید:
_من نمیخواستم همچین حرفی بزنم،
میخواستم بگم فقط لطفا زودتر ناهار و سفارش بدی،
چون تایم ناهار روبه پایانِ!
گفت و رفت.
رفت اما من موندم و حال خرابم،
من قهوه ای شدم و همینجا موندم!
با لب و لوچه آویزون رو صندلیم فرود اومدم،
داشتم دیوونه میشدم از دست خودم که دستی تو صورتم کشیدم و تلفن و برداشتم،
نه تنها برای شریف که برای خودم هم غذا سفارش دادم انگار دیگه برام مهم نبود که صرفه جویی کنم فقط میخواستم با پرخوری خودم و آروم کنم...
میشد گفت امروز سخت ترین روز زندگیم بود.
امروز با کلی دردسر بالاخره به پایان رسید و من راهی خونه شدم.
بااینکه اصلا حوصله رفتن به خونه بابارو نداشتم اما باید میرفتم اونجا که منتظر تاکسی لب خیابون ایستادم و قبل از اینکه یه تاکسی بگیرم رضا جلو روم سبز شد،
رضا و موتورش!
با دیدنش اوقاتم تلخ تر از قبل شد اما نیش اون حسابی باز بود:
_سلام،
از الان من راننده شخصیتم دیگه لازم نیست خودت بیای یا احیانا بااون مرتیکه بیای خونه
و ادامه داد:
_بپر بالا!
با تعجب نگاهش کردم:
_بپرم بالا؟
جواب داد:
_آره دیگه،
سوار شو بریم
نفس عمیقی کشیدم:
_من با تاکسی میام،
اینجوری راحت نیستم
سریع کیفم و از دستم قاپید وپشتش گذاشت:
_با رعایت فاصله شرعی مشکلی نداره نترس!
خواستم کیفم و بردارم و راهم و بکشم برم اما با صدای بلندش مانعم شد:
_چرا انقدر با من لج میکنی؟
چرا سوار نمیشی بریم؟
صدا کلفت کردنش برام اهمیتی نداشت که کیفم و برداشتم و تکرار کردم:
_من با تاکسی میام!
و لب خیابون راهی شدم و همزمان شریف و دیدم،
هنوز سوار ماشینش نشده بود و نگاهش به این سمت بود و رضاهم دنبالم میومد که رو از شریف گرفتم و با دیدن تاکسی ای که داشت بهم نزدیک میشد دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_84
رسیدم خونه.
وسایلم و جمع کردم و علی رغم میلم راهی خونه بابا شدم،
خیلی خوب میشد اگه شبهام و اونجا نمیگذروندم،
اگه اون خواهر برادر ناتنی سرتقم و نمیدیدم اگه راضیه و داداش رو مخش و تحمل نمیکردم اما چاره ای نبود،
وقتی تنها خونه میموندم مامان نگرانم میشد و من فعلا باید شبهام و تو این خونه و بااین آدمها میگذروندم...
روزها درحال گذر بود،
دیگه کمتر گند میزدم،
کمتر هم با شریف دهن به دهن میشدم و فقط واسه مسائل کاری باهاش هم صحبت میشدم و البته یه سری کارهای شخصیش،
تو این روزه دیگه اهمیتی به اون شایعه که همچنان وجود داشت نمیدادم،
من تنهایی کاری ازم برنمیومد و شریف هنوز عامل اصلی این کار و پیدا نکرده بود.
حالا فقط یک هفته تا پایان زمانی که شریف واسه اثباتم داده بود باقی بود،
نمیدونستم نظرش راجع به من راجع به کارهام مثبت هست یا نه،
نمیدونستم بااومدن منشی قبلیش خانم روشن،
میتونم به عنوان یه کارمند اینجا مشغول باشم یا نه و همین باعث کشیدن نفس های عمیق پی در پی ام شده بود که تلفن زنگ خورد،
شریف پشت خط بود که سریع جواب دادم:
_بله رئیس
صداش تو گوشی پیچید:
_بیا تو اتاقم...
با تعجب ابرویی بالا انداختم و بلند شدم،
نمیدونستم باهام چیکار داره اما وارد اتاقش شدم،
پشت میزش نشسته بود که با دیدنم نگاهی بهم انداخت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_85
_بیا جلوتر
نمیدونستم از چی میخواد حرف بزنه اما جلوتر رفتم و شریف از پشت میزش بلند شد:
_طراحی ظروف جدید به کلی عوض شده،
یادمه که دفعه قبل از گروه طراحی خواستم عوضش کنه چون اون طرح تکراری بود اما حالا دارم میبینم که اسم تو زیر این طراحی ها نوشته شده!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_وقتی از اون طرح ها استقبال نشد وشما عصبی شدید از دیدنشون من با تیم طراحی مدام در ارتباط بودم یه چیزایی ازشون یاد گرفتم و با کمک بچه ها این طراحی هارو انجام دادم،
معذرت میخوام نباید این کار و میکردم،
میخواستم کمک کرده باشم ولی انگار گند زدم!
و دست بردم واسه برداشتن اون برگه ها که روی میزش بودن اما شریف مانعم شد:
_گند نزدی!
آروم سرم و بالا گرفتم،
همینکه صورتش و دیدم ادامه داد:
_این طراحی دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم!
صاف وایسادم و ناباورانه نگاهش کردم،
باورم نمیشد شریف داشت راجع به من اینطوری حرف میزد،
باورم نمیشد که از کارم تعریف میکرد که زرتی لبخند زدم:
_واقعا؟
مصمم سری به نشونه تایید تکون داد:
_کارت خوب بود،
بااین طراحی جدید تو میتونیم یه سری ظروف که تا به حال تو بازار نبوده تولید کنیم...
باافتخار بینیم و بالا کشیدم،
یه جوری که هوای تازه تا مغزم رسید و لبخندم عمیق تر شد:
_خوشحالم که تونستم نظرتون و جلب کنم!
بالاخره بعد از مدتها یه لبخند کوچولو از شریف نصیب من شد،
البته خیلی کوچولو،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_86
فقط یه ذره گوشه لبهاش بالا رفت و من که نگران بودم،
نگران اتمام این یکماه و بیکار شدن،
من که دیگه فکر و خیال انتقام تو سرم نبود و بعید میدونستم شریف بخواد التماسم کنه واسه موندن و من هم دست رد به سینش بزنم،
از رویاهای انتقامیم بیرون اومدم و گفتم:
_پس با این وجود میشه من...
منتظر که نگاهم کرد ادامه دادم:
_میشه من بعد از این چند روز و به پایان رسیدن قرارداد یک ماهه ام با شما،
برم تو تیم طراحی؟
قول میدم هعمه تلاشم و کنم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_نه!
با صراحت جوابم و داد،
یه نه گفت و باعث شد لبهام عینهو یه خط صاف بشه که سری تکون دادم و این بار شریف ادامه داد:
_تو قرار نیست بری تو تیم طراحی،
تو منشی من باقی میمونی و هر از گاهی میتونی به بچه های طراحی کمک کنی!
چشمام گرد شد:
_ولی اینطور که من شنیدم حال خانم روشن داره خوب میشه و به زودی برمیگرده سرکار!
با تاخیر صدایی تو گلو صاف کرد:
_ خب برگرده،
وقتی برگشت میتونه مثل بقیه کارمندها مشغول کار بشه!
هاج و واج نگاهش کردم،
باورم نمیشد شریف قصد بیرون کردنم و نداره،
باورم نمیشد من قرار بود منشیش باقی بمونم که لبخند عمیقی روی لبهام نشست و شریف بحث دیگه ای و پیش کشید:
_فقط در خصوص پیشنهادم،
جوابت همچنان منفیه؟
هرچی زده بودم پرید،
لبخندم روی لبهام نموند و با حرص نفسی کشیدم:
_بله،
تا هروقت که فکرش و کنید جوابم منفیه،
من نامزد سوری شما نمیشم!
و سری تکون دادم:
_با اجازه..
و از اتاقش بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_87
همراه شریف مشغول بازبینی از کارخونه بودم،
کارخونه تولید تشک های درجه یک که البته شریف با حساسیت خاصی بازبینی میکرد و با سرکارگر صحبت میکرد،
هر قدم که برمیداشتیم نفس عمیقی میکشیدم،
اینکه خیالم از بابت کار تو شرکت شریف راحت شده بود خیلی خوب بود،
خیلی خوب بود که چند روز پیش اولین حقوقم و دریافت کردم و واسه مامان پول فرستادم،
با شریف قرارداد امضا کردم و حالا همه چی داشت خوب پیش میرفت،
انقدر خوب که رو مخ رفتن های رضا دیگه برام مهم نبود،
انقدر خوب که خوشحال و سرحال بودم!
با شنیدن صدای شریف به خودم اومدم:
_خیلی خب ،
بریم!
دنبالش راه افتادم و شریف ادامه داد:
_واسه شب برنامم چیه؟
حالا دیگه فول فول بودم که گفتم:
_واسه شام به یه مهمونی دعوتید،
اکثر تجار و رقبای کاریتون هم تو این مهمونی حضور دارن!
سری تکون داد:
_پس سریع باید آماده شیم و خودمون و برسونیم،
امشب حتما باید تکلیف چندتا قرارداد کاری روشن بشه
صحبت های شریف ادامه داشت و من پشت سرش قدم برمیداشتم که بالاخره از کارخونه خارج شدیم.
لباس های مناسب این مهمونی و همراه خودم آورده بودم،
هرچی که لازم داشتم تو ماشین بود و قرار بود تو شرکت آماده رفتن به این مهمونی بشم اما یه دفعه همه چیز عوض شد:
_آقای رسولی میریم خونه!
قبل از اینکه از شریف سوالی کنم خودش ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_88
_منم باید لباسهای مناسب امشب و بپوشم،
میتونی تو خونه من آماده بشی
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
یک بار رفته بودم خونش و به اندازه یک سال خراب کاری به بار آورده بودم و حالا با شنیدن حرفهاش استرس تموم وجودم و فرا گرفت و این یه پیشنهاد از سمت شریف نبود،
دستور بود که ماشین درحال حرکت به سمت عمارت جناب شریف بود!
چیزی نگفتم.
چیزی نگفتم و به خونه شریف رسیدیم.
آقای رسوالی ماشین و جلوی در ورودی به داخل خونه نگهداشت،
قبل از شریف پیاده شدم و منتظر پیاده شدنش کنار درایستادم که آقا بالاخره از ماشین بیرون اومد و جلوتر از من قدم برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی هاش وارد خونه شد.
حالا دیگه میدونستم باید اون جفت دمپایی دیگه رو من بپوشم که این کار و کردم و دنبال شریف رفتم.
تا به حال به طبقه های بالای خونش نرفته بودم اما این بار فرق داشت که صداش تو خونه پیچید:
_اتاق لباس هام بالاست،
میتونی تو انتخاب کت و شلوار و کراواتم کمکم کنی؟
ابروهام بالا پرید،
یکی نبود بگه آخه ننم کت شلوار پوش بوده یا بابام که میخواد من تو انتخاب کت و شلوار مناسب امشب کمکش کنم؟
بااین وجود لبخندی تحویلش دادم و تا خواستم مخالفتم و بروز بدم شریف پله هارو طی کرد:
_دنبالم بیا...
سرانجام به طبقه بالا رسیدیم،
لعنتی حتی از پایین هم لوکس تر بود و با دهن باز داشتم اطرافم و نگاه میکردم که شریف در یکی از اتاق هارو باز کرد و رفت تو،
دیدن اتاق لباسهاش باعث شد تا دهنم بیشتراز قبل باز شه،
چیزی تا جر خوردن گوشه لبهام باقی نمونده بود که شریف قدم برداشت داخل اتاق،
اتاق مخصوص لباسهاش سه برابر هال خونه ما بود شاید هم بیشتر و شریف قدم زنان درحال دید زدن کت و شلوارهای بی شمارش بود:
_کدوم و بپوشم؟
تازه به خودم اومدم،
دهنم و بستم و آروم قدم برداشتم داخل اتاق،
از هر رنگ چند جفت کت و شلوار داشت و تعداد و طرح های کراواتش هم حسابی خیره کننده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و شروع کردم با نوک انگشت مغز نخودیم و خاروندم بلکه بتونم یه پیشنهاد خوب واسه لباس پوشیدن بهش بدم و البته این کارم موثر هم بود که دستم و از رو سرم برداشتم و به سمت کت و شلوار طوسی خوش دوختش گرفتم:
_چطوره این کت و شلوار و بپوشید...
جلوتر رفتم و با رسیدن به رگال پیرهن هاش این بار انگشت اشارم پیرهن مشکیش و هدف گرفت:
_با این پیرهن مشکی؟
صدای قدم هاش و پشت سرم حس کردم و طولی نکشید که شریف کنارم ایستاد،
نگاهش به پیرهن مشکیش بود و نهایتا سری تکون داد:
_خیلی خب،
همین هارو میپوشم!
و گره کراواتش و دور گردنش شل کرد و بعد از کراوات نوبت به باز کردن دکمه های پیرهنش رسید!
دکمه های پیرهنش یکی پس از دیگری درحال باز شدن بودن،
دکمه اول...
دکمه دوم...
و حالا دستش رو دکمه سوم پیرهنش بود که ناخواسته نگاهم به سمتش کشیده شد،
به پوست نسبتا تیره تنش،
به سینه های عضلانی مردونش که کم کم داشت به طور کامل نمایان میشد و اینطور دیدنش داشت معذبم میکرد،
چشم دوخته بودم بهش و اون دکمه داشت باز میشد که بالاخره به خودم اومدم و عقب رفتم:
_من...
من میرم آماده شم...
و خواستم سریع از اتاق بیرون بزنم که صدای شریف و شنیدم:
_ولی تو که هنوز کراواتم و انتخاب نکردی؟
سرسری جواب دادم:
_موقع آماده شدن بهش فکر میکنم،
فکر میکنم که کدوم کراوات مناسب تره!
و بالاخره از اتاق بیرون زدم،
بیرون زدم و حالا که تو دید شریف نبودم تونستم نفس عمیقی بکشم واز حال عجیبی که تو دلم بود رها شم...
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،مربی پرورش اندام هستم.
من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده.
یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه.
خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...😱🔥
🛑ادامه پست رو بیا بخون خدا به داد مهتاب برسه😭😭👇
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔
شوکه شده نمیدونه چی بگه....
آخ که قلبم آتیش گرفت😔
بیا خودت ببین👇👇💔
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5