♨️ #به_هرکسی_اعتماد_نکنید❌❌
من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم...😱😱🔥
👇😔😭💔
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
اگه طاقت داری بیا ادامه شو بخون😭👆
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔
شوکه شده نمیدونه چی بگه....
آخ که قلبم آتیش گرفت😔
بیا خودت ببین👇👇💔
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_93
#معین
مشغول حرف زدن با آرش بودم ،
حرفهایی در خصوص کار و شراکتی که قرار بود به زودی انجام بدیم وهمچنان خبری از خانم علیزاده نبود!
کم کم داشت یک ساعت میگذشت اما هنوز برنگشته بود و من هرچی چشم میچرخوندم لابه لاب این جمعیت پیداش نمیکردم!
بچه نبود که بخواد گم بشه یا بلایی سرش بیاد اما نمیدونم چرا نگرانش بودم و این اولین باری نبود که نگران اون دختر میشدم...
مثل دفعه قبل این بار هم سر از کارام درنمیاوردم اما تموم حواسم پی پیدا کردنش بود و دیگه حتی متوجه حرفهای آرش هم نبودم که یهو با بلند شدن صدای جیغ زنونه ای سرم و بالا گرفتم،
صدای جیغ از طبقه بالا بود که چشمام رو پله ها چرخید و طولی نکشید که صورت آشنایی دیدم،
رویا رو دیدم!
رویایی که بدو بدو داشت از پله ها پایین میومد و همینکه من و دید با صدای بلندی گفت:
_اون دختره،
منشیت...
نفهمیدم چطور از جام بلند شدم،
سر و صداهای مهمونها کمتر شد،
گام های بلندم و به سمت رویا برداشتم و همزمان با اینکه روبه روش ایستادم گفتم:
_منشیم چی؟
اون دختره چی؟
نفس نفس میزد اما بالاخره گفت:
_حالش خوب نیست،
الانم تو تراسه،
میترسم براش اتفاقی بیفته!
دیگه نموندم تا چیز بیشتری بگه و بین نگاه هاج و واج مونده بقیه از پله ها بالا رفتم،
تا رسیدن به تراس دویدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_94
نمیدونستم چه اتفاقی برای علیزاده افتاده اما دل تو دلم نبود و اینکه چند نفر جلوی در تراس ایستاده بودن هم حال ناخوشم و بدتر کرد،
حتما چیز مهمی بود که دو سه قدم مونده به تراس ایستادم،
بلند بلند نفس کشیدم و پرسیدم:
_اینجا چه خبره؟
برید کنار!
دخترها صف کشیده بودن جلوی در که حالا با شنیدن صدام راه باز شد و همزمان با دیدن علیزاده،
صدای رویا رو پشت سرم شنیدم:
_دیوونه شده،
رفته اون بالا میگه میخوام پرواز کنم!
قلبم بی امان تو سینه میکوبید،
اصلا انگار داشت از جا کنده میشد،
خانم علیزاده روی سنگ محافظ تراس ایستاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و نداشت که یه لحظه چشمام و بستم و دوباره چشم باز کردم،
نمیدونستم چرا داره همچین کاری میکنه،
نمیدونستم چرا اون بالا ایستاده اما حالش اصلا خوب نبود،
خیلی تعادل نداشت و تن صداش هم اصلا نرمال و همیشگی نبود:
_همه آماده ان؟
میخوایم بپریم...
قراره پرواز کنیم!
دستم و جلوی دهنم گذاشتم،
حالا دیگه میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده،
اون حتما یه چیزی خورده بود،
یه چیز که عقلش و از کار انداخته بود،
سر و صداها پشت سرم شروع شد،
انگار همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی میفته،
همه منتظر بودن اما من نمیتونستم دست روی دست بزارم،
نمیتونستم همینجا بایستم و اون دختر به خودش صدمه بزنه که به سمت جمعیت پشت سرم برگشتم،
انگشت اشارم و به نشونه سکوت مقابل بینیم گذاشتم و حتی به رویاهم اجازه حرف زدن ندادم،
باید یه کاری میکردم که آروم و بی صدا به سمت جلو قدم برداشتم،
پشت به من و روبه حیاط ایستاده بود و مثل دیوونه ها میخندید!
قدم بعدی و نگران تر برداشتم،
حالا دستهاش و باز کرده بود:
_حالا وقتشه!
و احمق میخواست بپره که به موقع رسیدم!
مچ دست راستش و گرفتم و مانعش شدم...
نزاشتم این اتفاق بیفته و خواستم بکشمش پایین اما فقط یه لحظه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد افتاد رو تنم!
سنگینیش رو شونه راستم بود که کمی جابه جاش کردم و برای کمک بهش محکم از لباس هاش گرفتم تا روی زمین نیفته و صداش زدم:
_خانم علیزاده شما خوبید؟
جوابی نشنیدم اما بوی الکلی که به مشامم میرسید گویای همه چیز بود که کمی رو برگردوندم و دوباره تکرار کردم :
_خانم ع...
هنوز حتی کامل صداش نزده بودم که سرش و از روی شونم برداشت و با چشم هایی که وضعیت خوبی نداشتن نگاهم کرد و لبخندی زد:
_نزاشتی پرواز کنم شریف؟
و مشتی بهم کوبید:
_تو همیشه گند میزنی ،
همیشه با گند اخلاقیات گند میزنی به برنامه هام!
و صداش بالاتر رفت:
_تو بدترین رئیس دنیایی شریف!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_95
چشمام از تعجب گرد شده بود و صدای خنده هایی که پشت سرم میشنیدم سوهان روح بود،
باورم نمیشد داره اینطوری باهام حرف میزنه که دستم دور کمرش شل شد و عصبی گفتم:
_چطور جرئت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟
با همون نگاه غیرطبیعی زل زد بهم و این زل زدن چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اوق پر صدایی زد و در کمال ناباوری لباسم و به گند کشید!
صدای نفس های عصبیم بلند شد،
اون داشت چه غلطی میکرد؟
از شوک حرفهاش و این کثافت کاریش زبونم بند اومده بود و حتی تکون هم نمیخوردم،
دستم رو لباساش مشت شده بود که دوباره سرش و بالا گرفت،
حالم داشت از این وضع بهم میخورد که دستش و رو دهنش کشید و دوباره اوق زد،
دوباره من و به گند کشید و باعث بلند شدن صدای هین بقیه شد!
حالا پشیمون بودم از نجات دادنش،
حالا دلم میخواست خودم خلاصش کنم،
میخواستم خودم باعث پروازش شم،
یه پرواز بی برگشت،
یه سفر دائمی به آخرت اما با افتادن سرش رو شونم و بسته شدن چشمهاش فعلا از خیر کشتنش گذشتم و با اینکه دلم میخواست هیچکس و نبینم اما برگشتم به عقب،
علیزاده رو سفت نگهداشتم و با همین وضع حال بهم زن از بین بقیه گذشتم و هرجفتمون و به سرویس بهداشتی رسوندم...
اوضاع انقدر بد بود که کسی کمکم نکرد،
خودم باید از پس این وضع بد برمیومدم که به هر سختی نشوندمش روی صندلی ای که توی سرویس بود و درحالی که داشتم از بوی بد کتم خفه میشدم کتم و از تنم بیرون آوردم،
این کت دیگه هرگز قابل استفاده نبود که چپوندمش تو یه پلاستیک و آبی و به دست و صورتم زدم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_96
علیزاده رو اون صندلی ولو بود و چشم هاش همچنان بسته که دندونام روهم چفت شد،
باید باهمین دوتا دستام خفش میکردم اما نمیدونم چرا عصبانیتم چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد و جاش و به نگرانی داد!
انگار عقلم از کار افتاده بود که به جای نگرانی برای خودم و آبروم،
نگران این دختر بودم،
دختری که گند زده بود به خودم و به آبروم!
سرم و بین دستام گرفتم،
نمیتونستم به حال خودش رهاش کنم!
چند مشت آب به صورتش پاشیدم و باورکردنی نبود اما صورتش و پاک کردم،
کثیفی های لباسش هم همینطور و همزمان صدای رویارو از پشت در شنیدم:
_معین همه چی خوبه؟
بدتر از این نمیشد و رویا داشت همچین سوالی میپرسید با این وجود واسه کم نیاوردن جلوی رویا هم که شده جواب دادم:
_خوبه!
و واسه بررسی حال خانم علیزاده جلوی پاهاش نشستم،
رنگش حسابی پریده بود و بعید میدونستم این بدحالی بی رفتن به بیمارستان روبه بهبودی بره که با آقای رسولی هماهنگ کردم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مهمونی رو به مقصد بیمارستان ترک کردیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_97
بعد از صحبت با پرشکی که خانم علیزاده رو معاینه کرد،
رفتم تو اتاقی که علیزاده بستری شده بود.
معده ش و شست و شو داده بودن ،
این اتفاق بخاطر مصرف یه داروی روانگردان افتاده بود و حالا میدونستم چه بلایی سر علیزاده اومده،
میدونستم کار رویاست،
میدونستم اون از قصد یه چیزی به خورد علیزاده داده و دکتر هم تایید کرده بود،
علاوه بر نوشیدنی الکلی اون داروی روانگردان حالش و انقدر بد کرده بود و امشب هم باید اینجا میموند.
با دکتر صحبت کرده بودم که بابت این قضیه گزارشی رد نکنه اما خودم بهم ریخته بودم،
دلم نمیخواست رویا بلایی سر علیزاده بیاره و اون این کار و کرده بود...
با نیمخیز شدن علیزاده از فکر و خیال بیرون اومدم،
حالت تهوع داشت که فورا کیسه تهوع رو جلوی دهنش گرفتم ،
فقط حالت تهوع داشت و معدش کاملا شسته و پاک شده بود که بالا نیاورد و به سرفه افتاد،
کیسه رو کنار گذاشتم و کنار تخت ایستادم:
_خوبی؟
رنگ و روش همچنان پریده بود با این وجود دوباره سرش و رو بالشت گذاشت :
_من کجام؟
جوابش و دادم:
_حالت بد شد آوردمت بیمارستان
با چشمهای خسته ش نگاهم کرد:
_چرا؟
هنوز حالش اونقدری جا نیومده بود که بخوام از گندکاری هاش بگم،
به همین خاطر بحث و به کلی عوض کردم:
_چیزی نیست،
فعلا باید استراحت کنی،
فردا باهم حرف میزنیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_98
سنگین پلک زد و بی اینکه چیزی بگه دوباره غرق خواب شد!
روی صندلی نشستم،
این بار قبل از هجوم فکر وخیال به مغزم،
صدای زنگ گوشی علیزاده بلند شد،
صدای گوشیش از توی کیفش میومد و من دو دل بودم بین دست زدن به کیفش،
یا نشنیده گرفتن صدای زنگ اما ممکن بود خانواده اش پشت خط باشن و نگرانش باشن که پا گذاشتم رو یکی از اصل های زندگیم که وارد نشدن به حریم خصوصی آدمها بود و گوشی و از تو کیفش بیرون آوردم،
اینطور که پیدا بود،
پدرش پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_سلام من معین شریف هستم.
صدای مردونه ای تو گوشی پیچید:
_معین شریف دیگه کدوم خریه؟
گوشی دختر من دست تو چیکار میکنه مرتیکه؟
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم،
انگار این خانواده قصد جونم و کرده بودن که باباش هم لنگه خودش بود و اینطوری داشت حرف میزد!
بااین حال خودم و کنترل کردم و گفتم:
_آقای علیزاده،
حال دخترتون بد شد و من رسوندمش بیمارستان،
آدرس بیمارستان و براتون میفرستم،
ضمنا بنده رئیس خانم علیزاده هستم!
حالا لحن صداش تغییر کرد:
_معذرت میخوام که نشناختمتون،
جانا چطوره؟
چه اتفاقی براش افتاده؟
کوتاه گفتم:
_چیز خاصی نیست
و بلافاصله ادامه دادم:
_آدرس و میفرستم.
و بعد هم گوشی رو قطع کردم.
دوباره مجبور بودم کار نه چندان درست دیگه ای انجام بدم که این بار از اثر انگشت علیزاده استفاده کردم تا قفل گوشیش باز بشه و اسم و آدرس بیمارستان و برای پدرش فرستادم..
ساعت از 12 شب میگذشت و هنوز خبری از خانوادش نبود که تو اتاق قدم برداشتم،
اما این قدم برداشتن خیلی موثر نبود،
مخم داشت سوت میکشید بخاطر این اتفاق و عجیب بود ولی بیشتر از اینکه بخاطر کار احمقانه رویا عصبی باشم،
نگران حال علیزاده بودم و یادآوری حرفهای دکتر که این ماجرارو خطرناک میدونست نگرانیم و بیشتر میکرد!
پنجره ای که به سمت حیاط بیمارستان بود و باز کردم،
سرم و بیرون بردم تا کمی اوضاع و احوالم بهتر بشه اما بی فایده بود،
بدجوری نگران بودم که دوباره سرم و آوردم تو و چرخیدم،
تکیه به دیوار و از همین فاصله به علیزاده چشم دوختم،
چشم هاش بسته بود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_99
بالاخره پدرش رسید،
تنها نیومده بود و اون پسره که قبلا دیده بودمش هم همراهش بود،
بااینکه یه اتاق خصوصی برای علیزاده گرفته بودم اما بازهم تو این ساعت بیمارستان قوانین خودش و داشت که فقط یک نفر میتونست کنار علیزاده بمونه و اون یک نفر فعلا پدرش بود.
تو محوطه بیمارستان منتظر بودم که ببینم تکلیف چیه،
هرچی که نبود علیزاده بخاطر من و تو مهمونی ای که همراه من بود به این حال افتاده بود که یه دستم و تو جیب شلوارم گذاشتم و در حالی که ذهنم پر بود از اتفاق امشب درحال قدم زدن بودم که یهو با شنیدن صدای اون پسر که فهمیده بودم اسمش رضاست از حرکت ایستادم:
_چیکار کردی که به این حال افتاده؟
نگاهم و روش ثابت نگهداشتم،
از همون برخورد اول فهمیده بودم آدم لاابالیِ و این طرز حرف زدنش برام عجیب نبود که گفتم:
_نوشیدنی حالش و بد کرده،
معده اش هم شستوشو داده شده جای نگرانی نیست!
روبه روم ایستادو پوزخندی زد:
_تو اون نوشیدنی چی به خوردش دادی که اینجوری شد؟
جدی جواب دادم:
_هرچیزی که لازم بود و بالا به آقای علیزاده گفتم،
فکر نمیکنم بیشتر از این به تو ارتباطی داشته باشه!
ابرویی بالا انداخت:
_به من ربطی نداره؟
نکنه یادت رفته که من نامزدشم؟
دستی تو صورتم کشیدم:
_تا اونجایی که من میدونم تو هیچ نسبتی با منشی من نداری الا اینکه صبح تا شب مزاحمشی!
سرخ شد:
_من مزاحمشم؟
🔵 #داستان_وحشتناک_منو_همسرم😳🔞
خیلی وقت بود به همسرم شک کرده بودم چون من رو با دوتا بچه توی خونه حدودا ول کرده بود.
بعضی شب ها نبود اگرم بود خیلی دیر میومد. انگار دلش یجای دیگه گیر بود و با کسی توی رابطه بود. یه روز سرد زمستونی صبح که از خونه در اومد منم پشت سرش رفتمو تعقیبش کردم تا اخر شب . اخر شب گفته بود خونه نمیاد.
دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره که دیدم رفت وارد یه باغ خیلی شیک شد و بعدش وقتی منم به عنوان مهمان وارد شدم و یک گوشه نشستنم که مشخص نباشه. اونجا بود که دیدم شوهرم میخواد . . . .🤯🔞
🚯https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
❌فقط افراد متاهل کلیک کنن🤬🚷☝️
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔
شوکه شده نمیدونه چی بگه....
آخ که قلبم آتیش گرفت😔
بیا خودت ببین👇👇💔
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_100
من با جانا نسبت ندارم؟
و فاز قلدری برداشت:
_من نامزدشم به همین زودیاهم عقد میکنیم دیگه نمیزارم پاش و تو اون شرکت خراب شدت بزاره،
فقط برو خدات و شکر کن که اتفاق خاصی براش نیفتاده!
نگاه متاسفی بهش انداختم:
_یه نصیحت دوستانه
زل زد تو چشمام:
_تو میخوای من و نصیحت کنی؟
من خودم به همه بچه محلام درس زندگی میدم!
سری تکون دادم و نگاهم و به چشماش دوختم:
_هیچ دختری از اینکه راه به راه آویزونش باشی،
از اینکه به اجبار بخوای به دستش بیاری،
از اینکه هرروز بیای محل کارش و به زور بخوای سوار موتورت بشه و برسونیش خونه خوشش نمیاد،
اگه بهت جواب رد داده بپذیرش،
چون هرچی بیشتر تقلا کنی اون هم بیشتر از قبل نادیدت میگیره و این خیلی جالب نیست!
نفس های عصبیش میخورد تو صورتم،
هی دهن با میکرد تا حرفی بزنه اما تلاشش به ثمر نمینشست و بالاخره بعد از چند مرتبه زور زدن تونست جوابم و بده:
_به تو مربوط نیست که من چیکار میکنم،
به تو مربوط نیست که میام دنبال جانا!
حوصله کلکل باهاش و نداشتم و حرف زدن باهاش داشت عصبیم میکرد که گفتم:
_خیلی خب،
پس تو اون سمتی برو،
منم از این سمت میرم که باهم حرفی نزنیم
طلبکار نگاهم کرد:
_لزومی نمیبینم تو اینجا باشی،
میتونی بری!
پوزخندی زدم:
_اونی که هیچ ربطی به این ماجرا نداره تویی ،
من رئیس خانم عیزاده ام و تو مهمونی ای که مربوط به من بوده این اتفاق افتاده...
و به پشت سرش اشاره کردم:
_از اون سمت!
کارد میزدی خونش در نمیومد بااین وجود یه قدم عقب رفت و همزمان آقای علیزاده به سمتمون اومد:
_شما اینجایید؟
تو یه قدمیم که ایستاد جواب دادم:
_بله،
حال دخترتون بهتره؟
مرد میانسال خوشرویی بود که با لبخند سر تکون داد:
_خوبه ...
فقط لطفا بعد از این حواستون بیشتر به جانا باشه اون یه کمی سر به هواست و...
حرفش ادامه داشت اما اون فضول بین حرفش پرید:
_بهتر نیست به جای اینکه به این آقا بسپری حواسش به جانا باشه یه فکری کنی که جانا دیگه سرکار نره؟
آقای علیزاده نگاهی بهش انداخت:
_میدونی که جانا دوست داره بره سرکار و دختری نیست که من بخوام به انجام دادن یا انجام ندادن کاری مجبورش کنم!
جوابش انقدر مصمم و جدی بود که رضا نفس عمیقی بکشه و با کلافگی از ما فاصله بگیره،
اون رفت و حرفهای آقای علیزاده ادامه پیدا کرد،
از دخترش و زندگیش میگفت و نمیدونم چرا مثل اکثر مواقع که حوصله گوش دادن به حرفهای هیچ غریبه ای رو نداشتم این بار خوب به حرفهای این مرد گوش دادم،
این بار علاقمند به شنیدن حرفهای این مرد راجع به دخترش جانا بودم...