💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_120
چند ساعتی طول کشید تا رسیدم.
به روستا و خونه مامان جون نرفتم.
یک راست به بیمارستانی که اسم و آدرس دقیقش و از مامان جون گرفته بودم رفتم و حالا با دیدن مامان از آشفته حالیم کم شده بود.
تو اتاقی که بستری شده بود خواب بود که کنار تختش ایستادم و نگاهش کردم.
رنگ و روی پریدش خبر از حال بدش میداد که آه از نهادم بلند شد و همزمان صدای مامان جون و شنیدم:
_بیا بریم تو راهرو،
یه کمی باهم حرف بزنیم،
دلم برات تنگ شده بود.
نگاهم به سمتش چرخید،
مثل همیشه لبخند به لب داشت،
حتی تو این وضع که دختر بزرگش روی تخت بیمارستان بود و خوب میدونستم این لبخند ساختگیه،
میدونستم بخاطر دلخوش کردن منه!
با این حال از اتاق بیرون زدیم.
تو صندلی های راهرو کنار مامان جون نشستم و مامان شروع کرد به حرف زدن:
_چه خبر؟
سرکار میری؟
روزات و خوب میگذرونی؟
آروم سر تکون دادم:
_همه چی خوبه،
تنها نگرانیم حال مامانه،
وضع ریه هاش بهتر که نشده هیچ انگار بدتر هم شده...
نفس عمیقی کشید:
_حالش خوب میشه،
غصه نخور،
فقط بگو واسه شام چی دوست داری که من پاشم برم خونه واست درست کنم...
حرفش و رد کردم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_121
_من بیمارستان میمونم،
هروقت مامان مرخص شد با هم میایم خونه...
چشم ریز کرد:
_تو امشب نمیتونی اینجا بمونی،
از تهران اومدی خسته ای،
قبلش هم که سرکار بودی،
امشب میای خونه من یا زنداییت میمونیم کنار جوانه...
و تا خواستم چیزی بگم دستش و بالا آورد:
_حق مخالفت هم نداری،
همینکه گفتم جانا،
امشب اینجا نمیمونی...
ناچار بلند شدم:
_پس حداقل این چند ساعت و پیش مامان میمونم،
شما برید خونه...
سری تکون داد:
_من یا نسیم با دایی جمالت میایم که شب و اینجا بمونیم،
اونوقت تو با جمال برگرد.
زیرلب چشمی گفتم و با رفتن مامان جون ،
به اتاق برگشتم.
دستی به صورت مامان کشیدم،
موهاش که تو صورتش بود و کنار زدم و خواستم بی سر و صدا کنارش بشینم که چشم باز کرد،
چندبار پلک زد و در آخر ماسکش و برداشت و با صدای گرفته ای گفت:
_اومدی جانا؟
لبخند پهنی زدم:
_خوبی؟
لبخند زد:
_خوبم،
تو خوبی؟
نفس نفس میزد که ماسک اکسیژنش و به صورتش برگردوندم:
_منم خوبم،
لطفا ماسکت و در نیار،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_122
با چشمات باهام حرف بزن!
تر شدن چشماش باعث بهم گره خوردن ابروهام شد ،
اما نمیخواستم باعث ناراحتی مامان شم که سریع اخمام و ازهم باز کردم و آروم خندیدم:
_گفتم حرف بزن،
نگفتم که گریه کنی!
و همینطور که میخندیدم اشک هاش و پاک کردم:
_میخوام چند روزی اینجا بمونم،
مامان جون میگفت یه کمی که حالت بهتر شه مرخصت میکنن،
پس لطفا تا فردا خوب خوب شو که باهم چند روزی و تو خونه مامان جون خوش بگذرونیم.
کمی خم شدم و ادامه دادم:
_دلم لک زده واسه دریا و جنگل،
باید حتما بریم!
مامان آروم سر تکون داد و بازهم ماسکش و برداشت:
_میریم عزیزم،
حتما میریم...
قبل از اینکه غر بزنم که چرا ماسک و برداشتی پرستار واسه چک کردن وضع مامان وارد اتاق شد.
مثل همه دفعات قبل که کم هم نبود مامان راهی بیمارستان شده بود و ریه هاش مدام اذیتش میکردن،
شاید اگه چند سال تو اون کارخونه کار نمیکرد حالا وضع انقدر خراب نبود اما زمان به عقب برنمیگشت و اوضاع مامان روبه بهبودی نمیرفت و این بین فقط یه راه وجود داشت،
یه راه دور و دراز که میتونست مامان و نجات بده اما به نظر محال میومد!
دلم میخواست مامان و واسه پیوند ریه که هنوز اینجا جا نیفتاده بود و ریسک بالایی داشت به خارج از ایران ببرم،
اما با کدوم پول؟
دلم میخواست این کار و بکنم اما حتی اگه تموم زندگیمون روهم میفروختیم خرج این سفر و مداوای مامان در نمیومد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_123
با دایی جمال به خونه مامان جون اومدم،
میخواستم پیش مامان بمونم اما اول مامان جون و بعدهم زندایی این اجازه روبهم ندادن و من به خونه مامان جون اومدم.
هنوز تو حیاط بودم که دایی جمال ماشین و تو حیاط خاموش کرد و پیاده شد:
_چرا اینجا وایسادی خوشگل دایی؟
نگاهم و تو اطراف چرخوندم:
_خیلی وقته که نیومدم اینجا،
گفتم یه کمی حیاط و نگاه کنم...
با خنده به سمتم اومد:
_الان شبه،
فردا باید ببینی که اینجا چه بهشتیه
و همزمان با ایستادن روبه روم ادامه داد:
_از همون اولش نباید میرفتید تهران،
همینجا دورهم زندگیمون و میکردیم بعد از جدایی مامانت از اون فیاضِ...
حرف دایی ادامه داشت اما بخاطر من منصرف شد و بحث و به کلی عوض کرد:
_ بیا بریم تو دایی جون که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد...
دنبال دایی رفتم،
پله هایی که منتهی میشد به ایوون با صفای خونه رو طی کردیم و وارد خونه شدیم.
میدونستم دایی میخواست چی بگه،
بابا فیاض تو این خانواده حسابی منفور بود،
بابا فیاضی که تو بچگی من ورشکست شد،
بخاطر قماربازی های بی پایانش ورشکست شد و بعد از اون مامان دیگه نموند.
مامان با مردی که به قول خودش به زن و بچش فکر نکرد و با قمار به زندگیشون آتیش زد نموند و حالا سالها بود که از هم جدا شده بودن.
بابا با راضیه ازدواج کرده بود و مامان تموم عمر و جوونیش و پای من ریخته بود،
مامان ارزشمندترین دارایی زندگی من بود!
عطر خوش غذاهایی که مامان جون بار گذاشته بود،
هوش از سرم برد
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،مربی پرورش اندام هستم.
من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده.
یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه.
خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
داستانش خیلی دردناکه😔☝️💔
♨️بر اساس واقعت♨️
هفت سالی بود که شوهرم توو یه تصادف از دنیا رفته بود و من با پسرم سامان که هجده سالش بود زندگی میکردم،بعد از اون حادثه من موندمو افسردگی که سراغم اومده بود هرشب سامان برام قرص های ضد افسردگیم رو از یخچال می آورد و میخوردم،بعد مرگ شوهرم مردهای زیادی بهم پیشنهاد ازدواج دائم و موقت میدادن اما به هیچ وجه نمیتونستم قبول کنم که یه نفر غیر از شوهر خودم کنارم باشه،یه چند مدتی بود درد شکم عجیبی داشتم و شکمم روز به روز داشت ورم میکرد و بالا می اومد،به هر کی میگفتم،میگفتن مال عوارض داروهاست،یه روز نوبت دکتر گرفتم،دکتر برام سونوگرافی نوشت،سونوگرافی که انجام دادم خانومی که اونجا بود و جواب سونوها رو میداد گفت دو مرتبه باید سونو بشید مشکوک هستین به...😳😳
ادامه داستان در کانال👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
سلام ادمین عزیز لطفا کمکم کنید از نظر روحی واقعا داغونم
منو مادر شوهرم توو یه خونه زندگی میکنیم
اونا طبقه پایین زندگی میکنن ما طبقه بالا،پدر شوهرم با پدرش مغازه دارن و اکثر مواقع خونه نیستن.
چند وقتی بود که میدیدم موقعی که پدر شوهرم خونه نیست هر چند وقت یک بار یه آقایی میاد خونشون و بعد از چند ساعتی میره.
اوایل خیلی برام مهم نبود اما کم کم دیدم رفت آمدش بیشتر شده، تا اینکه یه روز یه کاری با مادر شوهرداشتم و تا وارد خونشون شدم یه مرتبه دیدم مادر شوهرم با اون آقاهه... 😳😳
🔞بدبخت عروسه چه چیزا که ندیده😔😔
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_123 با دایی جمال به خونه مامان جون اومدم، میخواستم
پارت جدید امشب 😍❤️❤️❤️
شبتون شیک💞
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_124
خیلی وقت بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم یا میشد گفت به جز وقتایی که با شریف بودم،
اصلا غذای آدمیزادی نخورده بودم که همینکه مامان جون سفره رو انداخت،
سریع همه وسایل هارو از آشپزخونه به هال نسبتا بزرگ خونه قدیمی مامان جون انتقال دادم و همگی مشغول شدیم.
من،
مامان جون،
دایی و پسر کوچولوش نیما...
دور هم شام خوردیم،
مرغی که مامان جون بار گذاشته بود همراه بااون ترشی های مخصوص و اون سبزی تازه طعم بهشت میداد که از خوردنش لذت بردم ...
حالا که مامان و دیده بودم،
حالا که احتمالا فردا مرخص میشد حالا که اینجا بودم و چند روزی هم قرار بود بمونم نمیدونم چرا آروم نبودم!
واسه چند روز دور شده بودم از دود و دم تهران،
از کارم که سنگین بود و دلم یه استراحت میخواست اما حالا...
حالا که اینجا بودم دلم آروم نبود،
یه چیزی درست نبود و هرچی فکر میکردم هم نمیدونستم چیه که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد.
تو آشپزخونه بودم و صدای گوشیم از تو هال میومد که دایی جمال صدام زد:
_جانا عزیزم،
گوشیت داره زنگ میخوره!
دستام و که به سبب شستن ظرف ها خیس بود و با حوله خشک کردم و بیرون زدم.
گوشیم روی میز بود که به سمتش رفتم و قبل از برداشتنش با دیدن اسم شریف که روی صفحه گوشی نقش بسته بود ضربان قلبم بالا رفت!
این اولین باری نبود که شریف داشت باهام تماس میگرفت و اولین بار هم نبود که بخاطر تماسش قلبم تو سینه بی امان میکوبید اما...
اما حس میکردم این بار فرق داشت!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_125
حس میکردم حالم حال قبل نیست که حالا نفس عمیقی کشیدم ،
سریع رفتم تو اتاق و بالاخره جواب دادم:
_سلام
صداش که توگوشی پیچید ضربان قلبم بی امان تر هم شد که با مشت به سینم کوبیدم:
_سلام خانم علیزاده،خوبی؟
آب دهنم وبا سر وصدا قورت دادم:
_خوبم
دوباره صداش گوشم و پر کرد:
_حال مادرت چطوره؟
خوبه؟
مکالممون ادامه پیدا کرد،
احوال مامان و جویا شد و بهم گفت که میتونم چند روزی بمونم اما این پایان همه چیز نبود که با کمی مکث گفت:
_راستی...
منتظر دوباره شنیدن صداش بودم که ادامه داد:
_حالا که مادرت بستریه میخوای حقوق این ماه و ماه آیندتو بریزم به حسابت؟
شاید لازمت شه.
یه تای ابروم بالا پرید،
شریف چجور آدمی بود؟
نمیفهمیدم...
نمیشناختمش و دو دل بودم بین تصویرهای متفاوتی که ازش دیده بودم و قلب واموندمم داشت از جا کنده میشد که شریف صدام زد:
_خانم علیزاده؟
به خودم اومدم،
نمیدونستم چم شده بود که سرم وبه اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی شه از فکر به شریف و جواب دادم:
_اگه نیاز شد حتما بهتون میگم
و حالا دیگه دلم میخواست این تماس قطع شه بلکه آروم بگیرم که گفتم:
_کار دیگه ای با من ندارید؟
دستپاچگیم گیج کننده بود و شاید از صدام هم مشخص بود که شریف با تاخیر گفت:
_خداحافظ
و این تماس قطع شد وحالا رفته رفته قلبم داشت آروم میگرفت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_126
دم عصر بود.
هوا داشت روبه تاریکی میرفت و ما همچنان ساحل بودیم.
اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه اما بخاطر مامان که با کلی سفارش و تذکر دکتر دو روز پیش مرخص شده بود دیگه باید دل میکندم از این آبی بی کران که روبه زندایی گفتم:
_دلم میخواد بازم بمونم ولی بااین حال مامان بهتره برگردیم
و با نفس عمیقی به مامان و مامان جون و همینطور دایی که با کمی فاصله از ما نشسته بودن و مشغول صحبت بودن نگاه کردم که زندایی نسیم لبخندی زد:
_به جمال میگم مامان جون اینارو ببره،
من و تو و نیما یه کم بیشتر میمونیم!
ابرو بالا انداختم:
_پیشنهاد خوبیه ولی شما خسته نشدین؟
سری به اطراف تکون داد:
_با اینکه خونمون اینجاست ولی یکی دو هفته ایه که خودمم دریا نیومده بودم ،
بدم نمیاد یه کم بیشتر بمونم!
گفت و به سمت مامان اینا رفت.
با رفتنش خودم و به نیما که حسابی داشت آب بازی میکرد نزدیک کردم،
خوش میگذروند که دست به سینه بالاسرش ایستادم:
_بسه دیگه،
خودت و شستی!
مثل اکثر پسربچه ها تخس بود که اصلا به حرفم گوش نکرد و به کارخودش ادامه داد،
بیخیال نیما نگاهم و به آسمون دوختم،
تماشای غروب اون هم از این منظره قشنگ بود که بی اختیار لبخندی زدم و همزمان صدای زندایی و پشت سرم شنیدم،
مخاطبش من نبودم و با الفاظ مادرونه به هنگام عصبانیت داشت ازخجالت نیما درمیومد که بی اختیار خنده ام گرفت و سر چرخوندم:
_زندایی مطمئنی که میخوای یه کم بیشتر بمونیم؟
متعجب که نگاهم کرد ادامه دادم:
_نیما کلافت کرده
لبخند سرسری ای زد و همزمان با رسیدن بهم،
کنارم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_127
_نیما کارش همینه،
خونه ام که باشیم میخواد آتیش بسوزونه
خنده هام ادامه پیدا کرد ،
این بار پاهام و تو آب گذاشتم و تماشا کردم،
رسیدن موج ها به ساحل و تماشا کردم و زمان گذشت،
یک ساعتی میشد که مامان اینا برگشته بودن خونه که بالاخره دل کندم از دریا و باهم راهی شدیم.
نیما که حسابی خودش و خسته کرده بود رو صندلی عقب خواب بود،
زندایی پشت فرمون بود و من هم کنارش نشسته بودم،
حالا که حال مامان خوب شده بود و برگشته بود خونه کم کم باید جمع و جور میکردم و میرفتم تهران که تو ذهنم برنامه برگشتنم و چیدم،
فردا که پنجشنبه بود و جمعه هم که تعطیل،
پس بهتر بود جمعه برگردم و دوباره کار و زندگیم تو تهران و از سر بگیرم و باید همین کار و میکردم.
غرق همین افکار به خونه رسیدیم اما چشمم که به در خونه افتاد متعجب شدم،
یه ماشین جلوی در پارک بود و این پایان همه چیز نبود که چشمهام چهار برابر گرد تر شد،
شریف جلوی در ایستاده بود و دایی جمال هم روبه روش!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
نمیدونستم اون اینجا چیکار میکنه و اصلا اینجارو چجوری پیدا کرده که قبل از من زندایی متعجب گفت:
_اون کیه جلو در؟
نفس بلند و عمیقی از سردرگمی کشیدم و همزمان با خاموش شدن ماشین،
پشت ماشین شریف جواب دادم:
_رئیس منه،
رئیس همون شرکتی که من اونجا کار میکنم!
و تو همین لحظه سر شریف و دایی به سمت ما چرخید و شریف زل زد بهم!