💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_167
سعی داشت خودش و جمع و جور کنه،
خودش و آروم نشون بده اما نمیتونست،
قیافش ضایع تر از این حرفها بود که انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت و درحالی که داشت از عصبانیت و حرص و زور منفجر میشد گفت:
_تو...
تو واقعا بلد نیستی با بزرگ تر از خودت،
با رئیست چطور حرف بزنی!
ابرو بالا انداختم:
_فکر نمیکنم تو مسائل کاریمون اشتباهی از من سر زده باشه یا رفتار ناشایستی داشته باشم ولی این موضوع کاملا فرق میکنه،
شما از من خواستید نقش بازی کنم منم از مشکلات و سختی هاش گفتم،
نمیدونم این حجم از عصبانیت برای چیه!
خودم و زده بودم به کوچه علی چپ که سری تکون داد:
_که با من بودن سخته و نامزد صوری من بودن دور از تصوره
که من اون مردی نیستم که تو میخوای؟
میگفت و منم سر تکون میدادم،
اما تند تند که یهو از شدت حرص خندید:
_منم باور کردم!
چشمام چهارتا شد:
_چرا نباید باور کنید؟
همچنان میخندید:
_تو کل تهران یه دخترم نیست که دلش نخواد با من باشه،
اونوقت تو همچین حرفی میزنی؟
و خنده هاش به لبخند تبدیل شد:
_ولی نه خوبه...
نگران بودم که بعد از تموم شدن این بازیا بهم وابسته شی و این داستانا که همیشه برای دخترای جوون پیش میاد،
خوبه که حداقل میتونی اینجوری به خودت تلقین کنی!
و سوزش لبخندش تا ناکجام و سوزوند،
عوضی یه جوری حرف میزد که هرکی نمیدونست فکر میکرد پسر ترامپه،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_168
انگار آسمون دهن باز کرده بود و این آقای از خود راضی فرود اومده بود رو زمین که با تنفر نگاهش کردم:
_من کاملا واضح و به زبون فارسی حرفهام و زدم،
حالا اگه میخواید به انگلیسی هم بگم،
بگم که نه تنها هیچ علاقه ای به مردایی هم تیپ شخصیتی شما ندارم بلکه ازشون متنفر هم هستم!
بااین حرفم از جا پرید:
_متنفری؟
نمیخواستم فکر کنه چون بلند شده ازش میترسم که منم پاشدم و عین یه شیر غریدم:
_متنفرم!
و به احتمال زیاد اگه صدای زنگ خونه به صدا در نمیومد با یکی دوتا داد و بیداد دیگه گلوی جفتمون جر میخورد که حالا موقتا متوقف شدیم و شریف به سمت آیفون رفت،
شریفی که صورتش عین لبو سرخ شده بود و در و باز کرد:
_پیتزاهارو آوردن!
همچنان رو دنده لج بودم که جواب دادم:
_مگه من پرسیدم کیه؟
تیز که نگاهم کرد بازم کم نیاوردم:
_پرسیدم؟
و شریف که انگار کم آورده بود یا شاید هم میخواست پیتزاش و با خیال راحت بخوره،
دستی تو صورتش کشید و پشت بهم ایستاد!
دیگه دلم نمیخواست حتی نگاهم بهش بیفته،
میخواستم بهش بگم پشیمون شدم،
بگم دیگه نیستم،
بگم دنبال یه دختر دیگه باشه،
اصلا با همون پگاه جونش به جنگ رویا وباباش بره!
آره باید میگفتم،
مصمم شده بودم واسه ابراز پشیمونی از تصمیمی که گرفته بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم،
آتیشی که شریف به جونم انداخته بود انقدر شعله ور بود که به این سادگیا خاموش نمیشد و حتی داشت جزغالم میکرد،
داشت خاکسترم میکرد!
🔴#داستان_زندگی_منو_رئیس_جذابم🔥
حدودا چهار ماهی بود طلاق گرفته بودم دلم میخواست با یکی وارد رابطه بشم و ازدواج کنم از ازدواج قبلی خیری نبردم ولی ایندفعه زرنگ تر شده بودم،توی فکر بودم که با دیدن رئیس جدیدم توی سرم جرقه ای خورد این خودش بود همونی که باید عاشق خودم میکردم،حسابی خوشتیپ وپولدار بود،از اون روز به بعد مدام لباس های شیک میپوشیدم و به خودم میرسیدم، کم کم رئیسم نرم شده بود و باهام هم کلام میشد اما یه روز بهم پیامی داد که خودمم باورم نمیشد اون گفته بود...😱
دختره بیچاره ببین چطوری طعمه شد😳😱👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
#راز_دل_مخاطب💔
من دختری 22 ساله هستم که تازه دو ماه داخل یک کلینیک شروع به کار می کنم.اقایی اونجا هستن که به عنوان صندق دار اونجا هستن و 32 ساله هستن و متاهل و دارای سه فرزند.این اقا داخل این دوماه خیلی منو زیر نظر داشته و بسیار مومن و خیلی چشم پاک و شوخ طبع .تا هفته پیش در اثر حرف هایی که پشت سر من بود منو این اقا مطلع کرد و چون نمی تونست داخل جمع نام طرف که زیر اب میزنه و بگه شمارش داد و قرار شد من فقط بهش اس ام اس بدم .این اقا نام طرف نگفت و منم بی خیال شدم و دو روز بعد اس داد و حال و احوال پرسی و بعد موضوع کشیده شد به...
ببین چطوری ازش سو استفاده شده👇😔💔
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
🚷 #حاملگی_ناخواسته_ام
من یاسی 30 ساله هستم. یه شب مهمانی به خانه عمو اَهورا رفته بودیم بعد از اینکه خوابیدم تو خواب عمیق بودم.
اتفاق افتاد.......
جرات اینکه به مادرم چیزی بگویم نداشتم بد از آن ماجرا دیگر ب خانه عمو اَهورا نرفتم به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب خبر بارداری را به من داد دنیا رو سرم خراب شد بر ترسم غلبه کردم و ب مادرم ماجرا را گفتم و قرار بر این شد دوربینی را در خانه عموم قرار بدیم و من مجدد ب خانه عمو رفتم و
درحالی ک خواب بودم بازهم همان اتفاقات تکرار شد تا اینکه صبح دوربین ها رو ک چک میکردیم از تعجب انگشت حیرت ب دهان گرفتیم 😧...
ادامه داستان باز شود♨️👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_169
پیتزاهارو جدا جدا خوردیم،
شریف تو آشپزخونه خورد و من همین بیرون و چه بهتر که موقع غذا خوردن جلو روم نمیدیدش،
مرتیکه از خودمتشکر،
فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و توهم داشت،
توهم اینکه رویای همه دخترای شهره!
واسه چندمین بار پوست لبم و کندم ،
باید همین کار و میکردم باید قبل از اینکه ماجرا جدی بشه پا پس میکشیدم و یه درس حسابی هم به شریف میدادم که نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم صداش بزنم،
خودش سر و کله اش پیدا شد،
روبه روم ایستاد،
چند دقیقه ای بود که نگاهم بهش نیفتاده بود و حالا با دوباره دیدنش سرم و کج کردم تا دیدنش اوقاتم و تلخ نکنه و شریف گفت:
_اینارو هم چک کن ببین مشکلی نداشته باشن!
و برگه های تو دستش و به سمتم گرفت،
بی اینکه نگاهش کنم برگه هارو از دستش کشیدم و آقا مسیر دیدم و خالی کردن.
کنار رفت و من که اصلا حال و حوصله نداشتم نگاهی به اون برگه ها انداختم،
هرچند حتی نمیدونستم راجع به چین !
حواسم اصلا اینجا نبود،
فقط تو ذهنم داشتم جمله بندی میکردم که خیلی خوب و محترمانه شریف و بشورم و پهن کنم و در آخرهم بهش بگم پشیمون شدم و نمیخوام تو این بازیش همراهیش کنم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوباره صدای شریف تو قصرش طنین انداز شد:
_راستی بعد از اینکه این برگه هارو چک کردی برو بگیر بخواب،
فردا صبح باید بریم خرید
دلخور نگاهش کردم:
_خرید چی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_170
خیره بهم جواب داد:
_خرید یه سری لباس و خرت و پرت برای تو،
دیگه شرایط داره عوض میشه،
از حالا شرایط فرق میکنه،
سرتا پات باید مارک باشه،
گوشیتم باید عوض کنیم،
فکر میکنم اگه یه ماشین شخصی هم داشته باشی طبیعی تر جلوه کنه
آب دهنم و سخت پایین فرستادم،
اینجوری که شریف میگفت کلا یه جانای دیگه در حال لود شدن بود،
یه جانا که ممکن بود حتی ماشین هم داشته باشه...
از تصور خودم که عین این دختر مایه دارا که تو ناز و نعمت و پول باباهاشون غرقن پشت فرمون یه ماشین بشینم و برم و بیام حسابی خرکیف شده بودم که دیگه باقی حرفهای شریف و نمیشنیدم و غرق بودم تو یه زندگی جدید،
زندگی دختری نسبتا مایه دار به نام جانا!
با برخورد چیزی به سرم نه تنها از فکر بیرون اومدم که دو مترم از جا پریدم شریف بالشت به سمتم پرت کرده بود و همون بالشت صاف خورده بود تو سرم که جیغ زدم:
_چیکار میکنید؟
از اینطور دیدنم هم خنده اش گرفته بود و هم میخواست نخنده که دستی تو صورتش کشید :
_چندباری صدات زدم نشنیدی،
گفتم شاید اینجوری متوجه بشی!
قلبم مثل چی تو سینه میکوبید و آقا داشت اینجوری کارش و توجیه میکرد که دستم و رو سینم گذاشتم و دوباره نشستم:
_اینجوری کم مونده بود سکته کنم
مثل همیشه حرص درار و رو مخ جواب داد:
_حالا که سالمی،
اگه هم فکر میکنی یه کمی ترسیدی و حالت خوش نیست برو یه لیوان آب بخور!
طلبکار گفتم:
_برم آب بخورم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_171
طلبکار تر از من جواب داد:
_نه پس میخوای من برم برات آب بیارم؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون،
با کی سر و کله میزدم؟
با کی حرف میزدم و از ترسیدنم میگفتم؟
با شریف؟
شریفی که از همون روز اول از همون اولین ثانیه دمار از روزگارم درآورده بود و انقدر حرصم داده بود که بعید میدونستم واسه بچه آیندم شیری باقی میموند!
سکوت کردم،
نگاه طلبکار شریف همچنان باقی بود که در کمال تعجب بلند شد و ادامه داد:
_خیلی خب برات آب میارم،
نمیخواد همچین قیافه ای به خودت بگیری!
قبل از اینکه بره منم از جا بلند شدم:
_نیازی نیست،
قیافه ای هم به خودم نگرفتم،
خودم میرم آب میخورم!
جلوتر از من راه افتاد:
_خودم برات آب میارم
پشت سرش رفتم:
_نمیخوام،
نمیخوام برام آب بیارید!
گوشش شنوای حرفهام نبود و منم اصلا دلم نمیخواست همچین آدمی برام آب بیاره،
اصلا زهر میخوردم بهتر از لیوان آبی بود که شریف بخواد برام بیاره که تا لحظه آخر پا پس نکشیدم و دنبالش رفتم...
_مثل ماست ترشیده بو گرفتی یه کاری با خودت بکن.
جیغی از روی حرص کشیدم:
_ پسرعمو جون تو اصلا میدونی من خواستگار دارم که حرف مفت میزنی؟!
چشمهاشو ریز کرد:مگه داری؟
_ندارم...عاشقش شدم یه حسی بهم میگه اونم دوستم داره
منظورم با خودش بود... یهو با عصبانیت از کنارم بلند شد و دستی میون موهاش کشید:
_عاشق.. عاشق شدی؟؟؟
سر تکون دادم یهو داد زد:
_غلط کردی عاشق شدی.. حق نداشتی عاشق بشی!
بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد:
_عاشق کدوم کره خری شدی؟؟
_ت... تو...🤩😻🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
به برگه امتحانی نگاه کردم...هیچی بلد نبودم! زیر لب به #استاد که داشت رد میشد گفتم:-کمکم کن لطفا!
با صدای بلندی گفت:-خانم حسینی بفرمایید بیرون لطفا به فکر #تقلب نباشید
چشمام و گرد کردم و با حالت# قهر از پشت میز بلند شدم و با داد گفتم:-پس دیگه من و هم نمیبینی #شوهر عزیزم...بچه ها داشتن نگاه مون میکردن که حامد نزدیکم شد و...🙊🔥
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
خاص ترین رمان که با همون پارتای اولش عاشقش میشی خطر اعتیاد💯⚠️