💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_169
پیتزاهارو جدا جدا خوردیم،
شریف تو آشپزخونه خورد و من همین بیرون و چه بهتر که موقع غذا خوردن جلو روم نمیدیدش،
مرتیکه از خودمتشکر،
فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و توهم داشت،
توهم اینکه رویای همه دخترای شهره!
واسه چندمین بار پوست لبم و کندم ،
باید همین کار و میکردم باید قبل از اینکه ماجرا جدی بشه پا پس میکشیدم و یه درس حسابی هم به شریف میدادم که نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم صداش بزنم،
خودش سر و کله اش پیدا شد،
روبه روم ایستاد،
چند دقیقه ای بود که نگاهم بهش نیفتاده بود و حالا با دوباره دیدنش سرم و کج کردم تا دیدنش اوقاتم و تلخ نکنه و شریف گفت:
_اینارو هم چک کن ببین مشکلی نداشته باشن!
و برگه های تو دستش و به سمتم گرفت،
بی اینکه نگاهش کنم برگه هارو از دستش کشیدم و آقا مسیر دیدم و خالی کردن.
کنار رفت و من که اصلا حال و حوصله نداشتم نگاهی به اون برگه ها انداختم،
هرچند حتی نمیدونستم راجع به چین !
حواسم اصلا اینجا نبود،
فقط تو ذهنم داشتم جمله بندی میکردم که خیلی خوب و محترمانه شریف و بشورم و پهن کنم و در آخرهم بهش بگم پشیمون شدم و نمیخوام تو این بازیش همراهیش کنم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوباره صدای شریف تو قصرش طنین انداز شد:
_راستی بعد از اینکه این برگه هارو چک کردی برو بگیر بخواب،
فردا صبح باید بریم خرید
دلخور نگاهش کردم:
_خرید چی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_170
خیره بهم جواب داد:
_خرید یه سری لباس و خرت و پرت برای تو،
دیگه شرایط داره عوض میشه،
از حالا شرایط فرق میکنه،
سرتا پات باید مارک باشه،
گوشیتم باید عوض کنیم،
فکر میکنم اگه یه ماشین شخصی هم داشته باشی طبیعی تر جلوه کنه
آب دهنم و سخت پایین فرستادم،
اینجوری که شریف میگفت کلا یه جانای دیگه در حال لود شدن بود،
یه جانا که ممکن بود حتی ماشین هم داشته باشه...
از تصور خودم که عین این دختر مایه دارا که تو ناز و نعمت و پول باباهاشون غرقن پشت فرمون یه ماشین بشینم و برم و بیام حسابی خرکیف شده بودم که دیگه باقی حرفهای شریف و نمیشنیدم و غرق بودم تو یه زندگی جدید،
زندگی دختری نسبتا مایه دار به نام جانا!
با برخورد چیزی به سرم نه تنها از فکر بیرون اومدم که دو مترم از جا پریدم شریف بالشت به سمتم پرت کرده بود و همون بالشت صاف خورده بود تو سرم که جیغ زدم:
_چیکار میکنید؟
از اینطور دیدنم هم خنده اش گرفته بود و هم میخواست نخنده که دستی تو صورتش کشید :
_چندباری صدات زدم نشنیدی،
گفتم شاید اینجوری متوجه بشی!
قلبم مثل چی تو سینه میکوبید و آقا داشت اینجوری کارش و توجیه میکرد که دستم و رو سینم گذاشتم و دوباره نشستم:
_اینجوری کم مونده بود سکته کنم
مثل همیشه حرص درار و رو مخ جواب داد:
_حالا که سالمی،
اگه هم فکر میکنی یه کمی ترسیدی و حالت خوش نیست برو یه لیوان آب بخور!
طلبکار گفتم:
_برم آب بخورم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_171
طلبکار تر از من جواب داد:
_نه پس میخوای من برم برات آب بیارم؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون،
با کی سر و کله میزدم؟
با کی حرف میزدم و از ترسیدنم میگفتم؟
با شریف؟
شریفی که از همون روز اول از همون اولین ثانیه دمار از روزگارم درآورده بود و انقدر حرصم داده بود که بعید میدونستم واسه بچه آیندم شیری باقی میموند!
سکوت کردم،
نگاه طلبکار شریف همچنان باقی بود که در کمال تعجب بلند شد و ادامه داد:
_خیلی خب برات آب میارم،
نمیخواد همچین قیافه ای به خودت بگیری!
قبل از اینکه بره منم از جا بلند شدم:
_نیازی نیست،
قیافه ای هم به خودم نگرفتم،
خودم میرم آب میخورم!
جلوتر از من راه افتاد:
_خودم برات آب میارم
پشت سرش رفتم:
_نمیخوام،
نمیخوام برام آب بیارید!
گوشش شنوای حرفهام نبود و منم اصلا دلم نمیخواست همچین آدمی برام آب بیاره،
اصلا زهر میخوردم بهتر از لیوان آبی بود که شریف بخواد برام بیاره که تا لحظه آخر پا پس نکشیدم و دنبالش رفتم...
_مثل ماست ترشیده بو گرفتی یه کاری با خودت بکن.
جیغی از روی حرص کشیدم:
_ پسرعمو جون تو اصلا میدونی من خواستگار دارم که حرف مفت میزنی؟!
چشمهاشو ریز کرد:مگه داری؟
_ندارم...عاشقش شدم یه حسی بهم میگه اونم دوستم داره
منظورم با خودش بود... یهو با عصبانیت از کنارم بلند شد و دستی میون موهاش کشید:
_عاشق.. عاشق شدی؟؟؟
سر تکون دادم یهو داد زد:
_غلط کردی عاشق شدی.. حق نداشتی عاشق بشی!
بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد:
_عاشق کدوم کره خری شدی؟؟
_ت... تو...🤩😻🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
به برگه امتحانی نگاه کردم...هیچی بلد نبودم! زیر لب به #استاد که داشت رد میشد گفتم:-کمکم کن لطفا!
با صدای بلندی گفت:-خانم حسینی بفرمایید بیرون لطفا به فکر #تقلب نباشید
چشمام و گرد کردم و با حالت# قهر از پشت میز بلند شدم و با داد گفتم:-پس دیگه من و هم نمیبینی #شوهر عزیزم...بچه ها داشتن نگاه مون میکردن که حامد نزدیکم شد و...🙊🔥
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
خاص ترین رمان که با همون پارتای اولش عاشقش میشی خطر اعتیاد💯⚠️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_172
این پا پس نکشیدن تا رسیدن به آشپزخونه و همچنان باقی بود که بالاخره با رسیدن به یخچال و باز کردن درش توسط شریف،
درست پشت سرش ایستادم و گفتم:
_گفتم که لازم نیست شما برای من آب بیارید،
خودم میخوام این کارو کنم!
پشت سرش بودم و قدش بلند تر و هیکلش گنده تر از اونی بود که بتونم ببینم داره تو یخچال چیکار میکنه،
جواب داد:
_دیگه تا اینجا اومدم،
پس مقاومت نکن،
برو بگیر بشین مگه نترسیده بودی؟
نوچ نوچی راه انداختم:
_نه حالا که فکر میکنم اصلا نترسیدم!
منتظر شنیدن صداش بودم اما با یه دفعه چرخیدنش به سمتم هینی کشیدم و خواستم کنار بکشم که یه دفعه با برخورد پشتم به در بسته سمت چپ یخچال از درد قیافم مچاله شد و عین یه روزنامه دیواری،
چسبیدم به یخچال و شریف با نگرانی پرسید:
_خوبی؟
سرم و به اطراف تکون دادم،
نه تنها حال من که فکر کنم حال یخچال هم از این برخورد سفت و سخت خراب بود که شریف پارچ آب و به سمتم گرفت:
_بخور یه کمی آب بخور!
هنگ کرده بودم که فقط نگاهش کردم و شریف که امون نمیداد پارچ آب و بهم نزدیک تر کرد و خواست خودش هم بهم نزدیک تر شه که یهو پای واموندش رفت رو پام،
بااون دمپاییا داشت لهم میکرد که صدای جیغم بالا رفت و شریف که هول کرده بود پاش و از رو پام عقب کشید و اما نتونست هیکل گنده اش و کنترل کنه و فرود اومد رو من!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_173
حالا پاهاش ازم دور بود اما سنگینی بالاتنش و رو تنم حس میکردم و از اون بدتر این بود که پارچ آب یخ تو دستش و داشت فرو میکرد تو شکمم!
نفس تو سینم حبس شده بود،
شریف چسبیده بود بهم و هردومون هیچ عکس العملی از خودمون نشون نمیدادیم ،
مردک هیکل گنده اش و نمیکشید عقب و اون پارچم داشت میکرد تو شکمم که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
دیگه طاقت نداشتم،
نه طاقت تحمل شریف و نه اون پارچ آب یخ که داشت جیگرم و درمیاورد،
با صدای گرفته ای لب زدم:
_دارم...
دارم یخ میزنم و له میشم!
بازهم دو هزاریش نیفتاد،
همچنان تو همون حالت موندیم و حالا علاوه بر یخ زدن و له شدن،
داشتم حس دیگه ای و تجربه میکردم،
قلبم...
قلبم داشت بی امان تو سینه میکوبید ،
درست مثل همون موقع که تو خونه مامان جون،
صدای شریف و پشت گوشی شنیدم،
قلبم داشت از جا کنده میشد و هاج و واج به نقطه نامعلومی خیره مونده بودم که شریف یهو عقب کشید،
خودش عقب کشید و اون پارچ همچنان چسبیده بود به شکمم که نگاهم و از شریف گرفتم و به پارچ دوختم،
حرکاتمون کند شده بود،
انگار داشتیم صحنه آهسته یه مسابقه فوتبال و تماشا میکردیم!
نمیدونم چرا شاید خون به مغزم نمیرسید که حتی دست نمیبردم واسه جدا کردن اون پارچ از خودم و باز هم صد رحمت به شریف،
اون از من هوشیار تر بود که چند لحظه بعد پارچ رو عقب کشید و بی معطلی به سمت میز غذاخوری رفت:
_یه لیوان بردار بیار،
خودت آب بخور!
گفت و به سرعت از آشپزخونه خارج شد،
اولش از بابت این رفتارش؛
از اینکه سریع فلنگ و بست تعجب کردم اما خیلی زود این حرکتش و از یاد بردم،
قلبم هنوز تند میزد و بهتر بود به جای شریف به فکر خودم باشم که چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم و یه لیوان برداشتم و به سمت میز غذاخوری رفتم،
یه لیوان آب خوردم تا حالم جا بیاد و بعد روی صندلی نشستم…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_174
شریف میگفت از رانندگیم جون سالم به در بردیم،
میگفت خدا دوستمون داشته که زنده موندیم اما من حس میکردم اتفاقاتی که حالا داشت میفتاد حتی از رانندگی به قول شریف،
بد و افتضاح من هم یه چیزی اونور تر بود که دوباره به سینم مشت کوبیدم و صدای شریف از بیرون به گوشم رسید:
_فکرکنم دیگه بهتر باشه بخوابیم،
من اصلا حال و حوصله کار ندارم!
زیرلب غر زدم:
_توروخدا با این توضاعی که برام ساختی بازم ازم کار بکش،
خجالتم خوب چیزیه!
آروم غر میزدم و هنوز جوابش و نداده بودم که ادامه داد:
_میتونی تو اتاق مهمون بخوابی،
لباس مناسب و راحت هم تو اتاق هست،
میتونی ازشون استفاده کنی!
پوزخندی زدم،
حتما لباس های پگاه جونش بود و داشت تقدیم من میکرد تا امشب و راحت بخوابم.
بلند شدم و بیرون رفتم،
شاید فکر نمیکرد که الان از آشپزخونه بزنم بیرون که داشت پیرهنش و از تنش درمیاورد،
حالا کاملا داشتم بالاتنش و میدیدم که بی اختیار هینی کشیدم و خیلی سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که متوجه حضورم شده بود سریع پیرهنش و تنش کرد:
_یه سر و صدایی کاری کن که بفهمم اومدی بیرون!
و نگاه سردی بهم انداخت و دکمه های پیرهنش و بست،
تو شرایطی نبودیم که بخوام مو از ماست بیرون بکشم اما لعنت به وقت نشناسیم لعنت به دهنی که بی موقع باز میشد و خنده های بد موقع ام که یهو ریز ریز خندیدم و با دست به شریف اشاره کردم:
_دکمه هاتون،
دکمه هاتون و دارید جابه جا میبندید!
دستش رو همون دکمه دوم موند و با قیافه عصبی نگاهم کرد:
_الان جابه جا بستن دکمه هام خیلی موضوع جالبیه؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_175
تند تند سرم و به اطراف تکون دادم:
_من که نگفتم جالبه،
خنده داره!
و نمیدونم چرا اما صدای خنده هام بالاتر هم رفت شریف گفت:
_من طبقه بالا تو اتاقم میخوابم،
اتاق مهمون همین طبقست،
مثل دستشویی میتونی پیداش کنی!
منظورش این بود که بزنم به چاک و برم تو اتاقی که میگفت تا دیگه بیشتر از این حرصش ندم که صاف ایستادم:
_خیلی خب،
فقط بگید کدوم سمته؟
جواب داد:
_دوتا اتاق قبل از دستشویی
سری تکون دادم و آروم آروم قدم برداشتم:
_خیلی خب،
شبتون بخیر!
و قدم هام و به سمت اتاقی که شریف میگفتن ادامه دادم.
وقتی دنبال دستشویی بودم انقدر هوش و حواس و گوشم پی حرفهای شریف بااون دختره بود که توجه خاصی به هیچکدوم از اتاقا نکردم و فقط در حدی بهشون نگاه کردم که بفهمم دستشویین یا نه و حالا با رسیدن به اتاقی که شریف میگفت اول دستامو بالای سرم کشیدم تا خستگیم و از تنم بیرون بره و بعد در و باز کردم،خمیازه کشون وارد اتاق شدم،
با همون چشمای نیمه باز نگاهی به اتاق انداختم،یه تخت دو نفره و یه تلویزیون و کاناپه و چیزایی بودن که تو اولین نگاه به چشمم خوردن اما همینکه جلوتر رفتم با دیدن چیزایی که رو تخت بود چشمام گرد شد و از ترس جیغی کشیدم و به عقب رفتم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_176
این چندمین باری بو که تو این خونه تا مرز سکته پیش میرفتم،
این بار بخاطر لباس های روی تخت!
شریف خیلی زود خودش و به اتاق رسوند،
چشمام همچنان رو تخت بود و صدای شریف و میشنیدم:
_چیه؟
با دست به تخت اشاره کردم،
به تخت و لباس های مردونه ای که روی تخت بود و بریده بریده گفتم:
_اینا...
این لباسا...
اینا مال کین؟
اینجا چیکار میکنن؟
خیز برداشت سمت تخت و با دیدن لباسا با قیافه سرخ شده نگاهی به اطراف انداخت و با صدای نسبتا بلندی تو صورتم گفت:
_مال کی میخواستی باشن؟
و عصبی تر ادامه داد:
_اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟
اینجا که اتاق مهمون نیست!
و سریع لباسا رو با یه دست برداشت و تن صداش پایین تر اومد:
_برو اتاق بغلی،
اشتباه اومدی!
دست و پام میلرزید،
یعنی من...
من بااین دوتا چشمام بعد از دیدن شریف،
حالا لباسا رو دیده بودم؟
زیر پوشش؟
حتی فکرش هم قشنگ نبود که من رنگ لباسای شریف و بدونم اما همشون تو ذهنم نقش بسته بودن،
مخصوصا اون زرد راه راهه لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت که شریف دست آزادش و جلوی صورتم تکون داد:
_با توئم،
برو!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_177
رو تخت دراز کشیدم،
هی از اینور به اونر غلت زدم اما خوابم نمیبرد.
فکر به اتفاقی که افتاده بود داشت دیوونم میکرد،
از فردا چطور باید با شریف چشم تو چشم میشدم؟
شریفی که لباساش روی اون تخت ولو بود!
به پشت خوابیدم و محکم پاهام و رو تخت کوبیدم،
چرا باید اتاق و اشتباه میرفتم؟
چرا باید همچین پیش آمدی،
پیش میومد؟
چرا و صدتا چرای بی جواب دیگه که براش جوابی نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم باید همه چیز و فراموش میکردم و اصلا به روی خودم نمیاوردم آره این بهترین کار بود،
فردا صبح که میدیدمش باید خودم و میزدم به کوچه علی چپ و واسه همیشه همه امشب و فراموش میکردم!
دستی تو موهام کشیدم،
بااین تصمیم کمی سبک شده بودم که بالاخره تونستم چشمام و بنندم،
دیگه باید میخوابیدم اما همینکه پلک روی هم گذاشتم با بلند شدن صدای پیامک گوشیم،
مجبور شدم چشمام و باز کنم،
گوشی و زیر بالشت پیدا کردم و بیرون کشیدمش،
لعنتی دلم میخواست پیامک برداشت از حساب بانکیم و ببینم اما یه پیام از رضا و نه،
اما همین بود،
یه پیام از رضا برام اومده بود که بی حوصله بازش کردم:
"پس تو کجایی؟
نه اومدی خونه ما و نه خونه خودتی!"
کلافه از فضولیش پوفی کشیدم و دوباره صفحه گوشی و خاموش کردم،
به بابا و مامان اطلاع داده بودم که شاید تا دیروقت کارم با شریف طول بکشه و حالا به رضا ربطی نداشت که این وقت شب خونه نیستم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_178
هیچ چیز من به رضا ربط نداشت و پسره پررو از رو نمیرفت،
هرکسی جای رضا بود بعد از برخورد سفت و سخت بابا بیخیال همه چیز میشد و دمش و میزاشت رو کولش و میرفت ولی در مورد رضای سیریش همه چیز برعکس بود!
بااین وجود بهش اهمیتی ندادم،
سرم و کمی به اطراف تکون دادم تا ذهنم ازاون آدم و کودن بازی هاش خالی بشه و دوباره چشم بستم و این بار حتی نفهمیدم کی،
اما خوابم برد...
....
نمیدونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود که چشم باز کردم،
بااینکه این خونه برام غریب بود اما تخت دونفرش انقدر نرم و راحت بود که اصلا احساس غریبی نکردم و خوب خوابیدم،
انگار که روی پر قو خوابیده باشم و حالا به سبب این خواب خوب،
تو جام نشستم و با لبخند دنبال ساعت گشتم و بالاخره روی دیوار پیداش کردم،
ساعت نزدیک 9 صبح بود که از تخت پایین رفتم،
مقابل آینه قدی تو اتاق ایستادم و نگاهی به خودم انداختم،
تو لباس خوابی که همینجا توی اتاق بود و شریف اجازه پوشیدنش و بهم داده بود،
حسابی ژولیده پولیده بودم،
موهای بهم ریخته و صورت پف کردم یه طرف ماجرا بودن و این لباس ها که بیش از حد معمول گشاد بودن یه طرف دیگه که دستی تو موهام کشیدم،
نکته خوب ماجرا این بود که اتاق خواب مجهز به دستشویی بود که به چشم بهم زدنی رفتم تو دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و نهایتا بعد از پوشیدن لباس های خودم از اتاق بیرونرفتم.
هرچی قدم زدم و به اطراف نگاه کردم خبری از شریف نبود که حالا با رسیدن به آشپزخونه صداش زدم:
_آقای شریف؟