eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این پا پس نکشیدن تا رسیدن به آشپزخونه و همچنان باقی بود که بالاخره با رسیدن به یخچال و باز کردن درش توسط شریف، درست پشت سرش ایستادم و گفتم: _گفتم که لازم نیست شما برای من آب بیارید، خودم میخوام این کارو کنم! پشت سرش بودم و قدش بلند تر و هیکلش گنده تر از اونی بود که بتونم ببینم داره تو یخچال چیکار میکنه، جواب داد: _دیگه تا اینجا اومدم، پس مقاومت نکن، برو بگیر بشین مگه نترسیده بودی؟ نوچ نوچی راه انداختم: _نه حالا که فکر میکنم اصلا نترسیدم! منتظر شنیدن صداش بودم اما با یه دفعه چرخیدنش به سمتم هینی کشیدم و خواستم کنار بکشم که یه دفعه با برخورد پشتم به در بسته سمت چپ یخچال از درد قیافم مچاله شد و عین یه روزنامه دیواری، چسبیدم به یخچال و شریف با نگرانی پرسید: _خوبی؟ سرم و به اطراف تکون دادم، نه تنها حال من که فکر کنم حال یخچال هم از این برخورد سفت و سخت خراب بود که شریف پارچ آب و به سمتم گرفت: _بخور یه کمی آب بخور! هنگ کرده بودم که فقط نگاهش کردم و شریف که امون نمیداد پارچ آب و بهم نزدیک تر کرد و خواست خودش هم بهم نزدیک تر شه که یهو پای واموندش رفت رو پام، بااون دمپاییا داشت لهم میکرد که صدای جیغم بالا رفت و شریف که هول کرده بود پاش و از رو پام عقب کشید و اما نتونست هیکل گنده اش و کنترل کنه و فرود اومد رو من!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا پاهاش ازم دور بود اما سنگینی بالاتنش و رو تنم حس میکردم و از اون بدتر این بود که پارچ آب یخ تو دستش و داشت فرو میکرد تو شکمم! نفس تو سینم حبس شده بود، شریف چسبیده بود بهم و هردومون هیچ عکس العملی از خودمون نشون نمیدادیم ، مردک هیکل گنده اش و نمیکشید عقب و اون پارچم داشت میکرد تو شکمم که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، دیگه طاقت نداشتم، نه طاقت تحمل شریف و نه اون پارچ آب یخ که داشت جیگرم و درمیاورد، با صدای گرفته ای لب زدم: _دارم... دارم یخ میزنم و له میشم! بازهم دو هزاریش نیفتاد، همچنان تو همون حالت موندیم و حالا علاوه بر یخ زدن و له شدن، داشتم حس دیگه ای و تجربه میکردم، قلبم... قلبم داشت بی امان تو سینه میکوبید ، درست مثل همون موقع که تو خونه مامان جون، صدای شریف و پشت گوشی شنیدم، قلبم داشت از جا کنده میشد و هاج و واج به نقطه نامعلومی خیره مونده بودم که شریف یهو عقب کشید، خودش عقب کشید و اون پارچ همچنان چسبیده بود به شکمم که نگاهم و از شریف گرفتم و به پارچ دوختم، حرکاتمون کند شده بود، انگار داشتیم صحنه آهسته یه مسابقه فوتبال و تماشا میکردیم! نمیدونم چرا شاید خون به مغزم نمیرسید که حتی دست نمیبردم واسه جدا کردن اون پارچ از خودم و باز هم صد رحمت به شریف، اون از من هوشیار تر بود که چند لحظه بعد پارچ رو عقب کشید و بی معطلی به سمت میز غذاخوری رفت: _یه لیوان بردار بیار، خودت آب بخور! گفت و به سرعت از آشپزخونه خارج شد، اولش از بابت این رفتارش؛ از اینکه سریع فلنگ و بست تعجب کردم اما خیلی زود این حرکتش و از یاد بردم، قلبم هنوز تند میزد و بهتر بود به جای شریف به فکر خودم باشم که چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم و یه لیوان برداشتم و به سمت میز غذاخوری رفتم، یه لیوان آب خوردم تا حالم جا بیاد و بعد روی صندلی نشستم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف میگفت از رانندگیم جون سالم به در بردیم، میگفت خدا دوستمون داشته که زنده موندیم اما من حس میکردم اتفاقاتی که حالا داشت میفتاد حتی از رانندگی به قول شریف، بد و افتضاح من هم یه چیزی اونور تر بود که دوباره به سینم مشت کوبیدم و صدای شریف از بیرون به گوشم رسید: _فکرکنم دیگه بهتر باشه بخوابیم، من اصلا حال و حوصله کار ندارم! زیرلب غر زدم: _توروخدا با این توضاعی که برام ساختی بازم ازم کار بکش، خجالتم خوب چیزیه! آروم غر میزدم و هنوز جوابش و نداده بودم که ادامه داد: _میتونی تو اتاق مهمون بخوابی، لباس مناسب و راحت هم تو اتاق هست، میتونی ازشون استفاده کنی! پوزخندی زدم، حتما لباس های پگاه جونش بود و داشت تقدیم من میکرد تا امشب و راحت بخوابم. بلند شدم و بیرون رفتم، شاید فکر نمیکرد که الان از آشپزخونه بزنم بیرون که داشت پیرهنش و از تنش درمیاورد، حالا کاملا داشتم بالاتنش و میدیدم که بی اختیار هینی کشیدم و خیلی سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که متوجه حضورم شده بود سریع پیرهنش و تنش کرد: _یه سر و صدایی کاری کن که بفهمم اومدی بیرون! و نگاه سردی بهم انداخت و دکمه های پیرهنش و بست، تو شرایطی نبودیم که بخوام مو از ماست بیرون بکشم اما لعنت به وقت نشناسیم لعنت به دهنی که بی موقع باز میشد و خنده های بد موقع ام که یهو ریز ریز خندیدم و با دست به شریف اشاره کردم: _دکمه هاتون، دکمه هاتون و دارید جابه جا میبندید! دستش رو همون دکمه دوم موند و با قیافه عصبی نگاهم کرد: _الان جابه جا بستن دکمه هام خیلی موضوع جالبیه؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _من که نگفتم جالبه، خنده داره! و نمیدونم چرا اما صدای خنده هام بالاتر هم رفت شریف گفت: _من طبقه بالا تو اتاقم میخوابم، اتاق مهمون همین طبقست، مثل دستشویی میتونی پیداش کنی! منظورش این بود که بزنم به چاک و برم تو اتاقی که میگفت تا دیگه بیشتر از این حرصش ندم که صاف ایستادم: _خیلی خب، فقط بگید کدوم سمته؟ جواب داد: _دوتا اتاق قبل از دستشویی سری تکون دادم و آروم آروم قدم برداشتم: _خیلی خب، شبتون بخیر! و قدم هام و به سمت اتاقی که شریف میگفتن ادامه دادم. وقتی دنبال دستشویی بودم انقدر هوش و حواس و گوشم پی حرفهای شریف بااون دختره بود که توجه خاصی به هیچکدوم از اتاقا نکردم و فقط در حدی بهشون نگاه کردم که بفهمم دستشویین یا نه و حالا با رسیدن به اتاقی که شریف میگفت اول دستامو بالای سرم کشیدم تا خستگیم و از تنم بیرون بره و بعد در و باز کردم،خمیازه کشون وارد اتاق شدم، با همون چشمای نیمه باز نگاهی به اتاق انداختم،یه تخت دو نفره و یه تلویزیون و کاناپه و چیزایی بودن که تو اولین نگاه به چشمم خوردن اما همینکه جلوتر رفتم با دیدن چیزایی که رو تخت بود چشمام گرد شد و از ترس جیغی کشیدم و به عقب رفتم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این چندمین باری بو که تو این خونه تا مرز سکته پیش میرفتم، این بار بخاطر لباس های روی تخت! شریف خیلی زود خودش و به اتاق رسوند، چشمام همچنان رو تخت بود و صدای شریف و میشنیدم: _چیه؟ با دست به تخت اشاره کردم، به تخت و لباس های مردونه ای که روی تخت بود و بریده بریده گفتم: _اینا... این لباسا... اینا مال کین؟ اینجا چیکار میکنن؟ خیز برداشت سمت تخت و با دیدن لباسا با قیافه سرخ شده نگاهی به اطراف انداخت و با صدای نسبتا بلندی تو صورتم گفت: _مال کی میخواستی باشن؟ و عصبی تر ادامه داد: _اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا که اتاق مهمون نیست! و سریع لباسا رو با یه دست برداشت و تن صداش پایین تر اومد: _برو اتاق بغلی، اشتباه اومدی! دست و پام میلرزید، یعنی من... من بااین دوتا چشمام بعد از دیدن شریف، حالا لباسا رو دیده بودم؟ زیر پوشش؟ حتی فکرش هم قشنگ نبود که من رنگ لباسای شریف و بدونم اما همشون تو ذهنم نقش بسته بودن، مخصوصا اون زرد راه راهه لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت که شریف دست آزادش و جلوی صورتم تکون داد: _با توئم، برو!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رو تخت دراز کشیدم، هی از اینور به اونر غلت زدم اما خوابم نمیبرد. فکر به اتفاقی که افتاده بود داشت دیوونم میکرد، از فردا چطور باید با شریف چشم تو چشم میشدم؟ شریفی که لباساش روی اون تخت ولو بود! به پشت خوابیدم و محکم پاهام و رو تخت کوبیدم، چرا باید اتاق و اشتباه میرفتم؟ چرا باید همچین پیش آمدی، پیش میومد؟ چرا و صدتا چرای بی جواب دیگه که براش جوابی نداشتم. نفس عمیقی کشیدم باید همه چیز و فراموش میکردم و اصلا به روی خودم نمیاوردم آره این بهترین کار بود، فردا صبح که میدیدمش باید خودم و میزدم به کوچه علی چپ و واسه همیشه همه امشب و فراموش میکردم! دستی تو موهام کشیدم، بااین تصمیم کمی سبک شده بودم که بالاخره تونستم چشمام و بنندم، دیگه باید میخوابیدم اما همینکه پلک روی هم گذاشتم با بلند شدن صدای پیامک گوشیم، مجبور شدم چشمام و باز کنم، گوشی و زیر بالشت پیدا کردم و بیرون کشیدمش، لعنتی دلم میخواست پیامک برداشت از حساب بانکیم و ببینم اما یه پیام از رضا و نه، اما همین بود، یه پیام از رضا برام اومده بود که بی حوصله بازش کردم: "پس تو کجایی؟ نه اومدی خونه ما و نه خونه خودتی!" کلافه از فضولیش پوفی کشیدم و دوباره صفحه گوشی و خاموش کردم، به بابا و مامان اطلاع داده بودم که شاید تا دیروقت کارم با شریف طول بکشه و حالا به رضا ربطی نداشت که این وقت شب خونه نیستم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هیچ چیز من به رضا ربط نداشت و پسره پررو از رو نمیرفت، هرکسی جای رضا بود بعد از برخورد سفت و سخت بابا بیخیال همه چیز میشد و دمش و میزاشت رو کولش و میرفت ولی در مورد رضای سیریش همه چیز برعکس بود! بااین وجود بهش اهمیتی ندادم، سرم و کمی به اطراف تکون دادم تا ذهنم ازاون آدم و کودن بازی هاش خالی بشه و دوباره چشم بستم و این بار حتی نفهمیدم کی، اما خوابم برد... .... نمیدونم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود که چشم باز کردم، بااینکه این خونه برام غریب بود اما تخت دونفرش انقدر نرم و راحت بود که اصلا احساس غریبی نکردم و خوب خوابیدم، انگار که روی پر قو خوابیده باشم و حالا به سبب این خواب خوب، تو جام نشستم و با لبخند دنبال ساعت گشتم و بالاخره روی دیوار پیداش کردم، ساعت نزدیک 9 صبح بود که از تخت پایین رفتم، مقابل آینه قدی تو اتاق ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، تو لباس خوابی که همینجا توی اتاق بود و شریف اجازه پوشیدنش و بهم داده بود، حسابی ژولیده پولیده بودم، موهای بهم ریخته و صورت پف کردم یه طرف ماجرا بودن و این لباس ها که بیش از حد معمول گشاد بودن یه طرف دیگه که دستی تو موهام کشیدم، نکته خوب ماجرا این بود که اتاق خواب مجهز به دستشویی بود که به چشم بهم زدنی رفتم تو دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و نهایتا بعد از پوشیدن لباس های خودم از اتاق بیرونرفتم. هرچی قدم زدم و به اطراف نگاه کردم خبری از شریف نبود که حالا با رسیدن به آشپزخونه صداش زدم: _آقای شریف؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من بیدار شدم. جوابی از سمت شریف نشنیدم اما از سمت خودم چرا، شکمم بدجوری غار و غور میکرد که دستم و روش کشیدم و نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم، گشنم بود و دیگه نای مقاومت نداشتم که فکری به سرم زد شاید میتونستم با درست کردن یه صبحونه هم خودم و از گرسنگی نجات بدم و هم یه میز صبحونه برای شریف بچینم، هرچی نبود شریف رئیسم بود، رئیسی که قصد داشت هزینه درمان مامان و بده و حتی برام یه ماشین بخره! همه اینا دست و دلم و لرزونده بود که هنوز حرفی از پشیمونی نزده بودم یا بهتر بخوام بگم، از اینکه میخواستم به شریف بگم پشیمون شدم، پشیمون شده بودم... با اعتماد به نفس به آشپزخونه رفتم. فکر نمیکردم شریف بخواد از صبحونه درست کردنم ناراحت بشه که دست به کار شدم، اول از همه چای ساز و راه انداختم، چون خودم هوس چای کرده بودم و محض احتیاط کمی هم شیر جوشوندم. نمیدونستم شریف واسه صبحونه چی میخوره اما هرچی عسل و کره و مربا و خامه و مغزیجات پیدا کردم روی میز گذاشتم و یه نمه هم خلاقیت به خرج دادم و با سوسیس و تخم مرغ یه صبحونه انگلیسی هم ترتیب دادم و حالا همه چیز اوکی بود و میخواستم با شریف تماس بگیرم تا واسه خوردن صبحونه از خواب نازش دست بکشه و بیاد پایین اما همینکه گوشیم و تو دست گرفتم شریف جلو روم ظاهر شد،
🔵رفته بودیم خونه مادرم اینا بعد شوهرم داشت با بچه ها بازی میکرد داخل خونه هم کلی مهمون بود که اومده بودن از جمله خاله و عمه و دایی و همسراشون و.... این وسط همسر خنگ من که داشت با بچه ها بازی میکرد هی قربون صدقه اینا میرفت میگفت نفس من کیه ، خوشگل من کیه ، جیگر من کیه ، عشق من کیه، که اینجا بود که شوهرم از دهنش ییحو پرید که . . .😂🤭💦 فقط ببین چی از دهن شوهره پرید🙈🔞😂👇 🔞💦http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833 🍑🚯http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833 ببین بهش چه تیکه هایی انداختن😂💦☝️🏽
🔴ببینید داییش چه کار میکنه❌😭 سلام . میخوام یه تجربه بگم که مال ۲۵ سال پیشه یکی اقوام دورمون یه دختر ۱۵ ساله داشتن یه روز خونه تنها بود و پدر مادر هم رفته بودن برای خرید بیرون.دقیقا همون موقع دایی این دختر میاد پشت در خونشون و زنگ رو میزنه و دختر هم که میبینه داییش هست در رو باز میکنه و داییش میره داخل. وقتی میره داخل میبنه که دختر خواهر تنهاست و ‌..... https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 حتما بخونید و از دستش ندید👆👆
🚷 من یاسی 30 ساله هستم. یه شب مهمانی به خانه عمو اَهورا رفته بودیم بعد از اینکه خوابیدم تو خواب عمیق بودم. اتفاق افتاد....... جرات اینکه به مادرم چیزی بگویم نداشتم بد از آن ماجرا دیگر ب خانه عمو اَهورا نرفتم به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب خبر بارداری را به من داد دنیا رو سرم خراب شد بر ترسم غلبه کردم و ب مادرم ماجرا را گفتم و قرار بر این شد دوربینی را در خانه عموم قرار بدیم و من مجدد ب خانه عمو رفتم و درحالی ک خواب بودم بازهم همان اتفاقات تکرار شد تا اینکه صبح دوربین ها رو ک چک میکردیم از تعجب انگشت حیرت ب دهان گرفتیم 😧... ادامه داستان باز شود♨️👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نه با قیافه خوابالو، بلکه با لباس ورزشی و یه شیکر تو دستش که جا خورده ابرویی بالا انداختم: _صبح بخیر نگاهش و بین من و میز صبحونه چرخوند: _صبح بخیر فکر میکردم میاد میشینه و صبحونه میخوره اما در کمال ناباوری راهش و گرفت و رفت!! نمیدونم شاید فکر میکرد این صبحونه مال اون نیست و تمومش مال منه که دنبالش رفتم و صداش زدم: _کجا میرید؟ صبحونه درست کردم پا رو پله اول گذاشت: _من صبحونه خوردم دوباره ابروهام بالا پریدن: _ولی من کلی صبحونه درست کردم رو چندمین پله به سمتم چرخید: _خب خودت بخور، تو که اشتهات زیاده و میتونی! سرم و به اطراف تکون دادم: _انقدری زیاد نیست که تنهایی بشینم و اون همه صبحونه رو بخورم بیخیال شونه ای بالا انداخت: _میگی چیکار کنم؟ بخاطر اینکه تو نمیتونی تنهایی صبحونه بخوری گند بزنم تو برنامه صبحونه و ورزشم و بشینم دوباره صبحونه بخورم؟ حالا میفهمیدم، پس با این لباس ها داشت از تمرین برمیگشت که دلخور گفتم: _نمیدونستم بیدار شدید، فکر میکردم هنوز خوابید نوچی گفت: _من هر روز راس ساعت 5و نیم صبح از خواب بیدار میشم، یک ساعتی تو باشگاه ورزش میکنم و بعد میام سرکار، جمعه ها این برنامم و ساعت 7 و نیم عملی میکنم، الانم باید دوش بگیرم!