💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_415
الان حداقل میتونستم از زندگیم واسه همیشه پاکش کنم اما اگه عقد کرده بودیم این کار خیلی برام سخت تر میشد...
با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم.
یک راست رفتم داخل ساختمون و با آسانسور بالا رفتم،حتی تو آسانسور هم آروم و قرار نداشتم و این چشم ها به این راحتی پاپس نمیکشیدن،هنوز اشک برای ریختن داشتم...
با ورود به خونه،قبل از هرکاری کفش های پاشنه بلندم و از پام درآوردم،کفشهایی که حسابی تمرین کرده بودم تا باهاشون دسته گلی به آب ندم که تو این جشن باهاش زمین نخورم و باعث خنده معین نشم و حالا ازشون متنفر بودم!
هر کدوم و به سمتی پرت کردم و قدم برداشتم تو خونه،از هرچیزی که به امروز و به این عقد بهم خورده مربوط میشد بدم میومد ،از خودم که به این راحتی دل بسته بودم و تو همه این مدت معین و نشناخته بودم بدم میومد!
جلوی آینه که ایستادم با دیدن صورتم وحشت کردم،تموم آرایش چشم هام پخش شده بود،
بینیم از گریه سرخ شده بود و قیافم حسابی زار بود که دستهام و روی میز گذاشتم و شونه هام از گریه وهق هق بالا و پایین شدن...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_416
#معین
غیبش زد،
وسط این آشفته بازار گذاشت رفت و حالا با رفتن مهمونها من مونده بودم و آقا جون و پدر و مادر جانا که حسابی جلوشون سر افکنده شده بودم و رویاهم که کارخودش و کرده بود فلنگ و بسته بود و هیچ اثری ازش نبود!
با دوباره شنیدن صدای آقا فیاض از فکر بیرون اومدم:
_بازهم آبروی من و دخترم و بردی!
از چشماش خون میبارید:
_دیگه شرت و واسه همیشه از زندگی دختر ساده و احمق من کم کن!
نمیخواستم اینطور شه،نمیخواستم بخاطر ماجرایی که مربوط به قبله که اصلا اونطوری نیست که رویا گفته بود،جانارو از دست بدم که جواب دادم:
_چرا باور نمیکنید؟
چرا وقتی میگم اون دختر یه رابطه معمولی و انقدر آب و تاب داد تا مراسم و بهم بریزه باور نمیکنید؟
این بار یقه ام و سفت چسبید:
_عکسات گویای همه کثافت کاری هات بود،
هرغلطی دلت خواسته کردی و حالا میخواستی با دختر من ازدواج کنی و اونهم با خودش خیال میکرد شاهزاده رویاهاش و پیدا کرده!
صدای صاحب تالار باعث شد تا ازهم جدا بشیم:
_لطفا تشریف ببرید بیرون از تالار و بعد باهم دعوا کنید اینجا اتفاقی بیفته واسه من مسئولیت داره!
و با وساطت آقا جون،آقا فیاض دست از یقه ام کشید و طولی نکشید که همگی از تالار بیرون زدیم،
حالم جهنم بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_416 #معین غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت ر
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_417
نتونستم برم دنبال جانا، انقدر از هر طرف ریختن رو سرم که نتونستم برم و حالا هرچی شماره اش و میگرفتم گوشیش خاموش بود و سرم داشت منفجر میشد بابت اتفاق های امروز...
حالا که جانا گوشیش و خاموش کرده بود و بااین وضع پیش اومده عمرا نمیتونستم برم سمت خونشون و اصلا بعید نبود اگه همچین کاری کنم بیشتر از این با پدرش و خانوادش درگیر بشم و حرمت ها شکسته تر بشه،
موقتا از رفتن به اون خونه منصرف شدم اما هنوز کار داشتم،
امشب به این راحتی برای رویا تموم نمیشد،
من نمیزاشتم این اتفاق بیفته که شماره اش و گرفتم،
چند تا بوق که خورد صدای لعنتیش تو گوشی پیچید:
_جانم؟
دلم میخواست زبونش و از حلقش بیرون بکشم دلم میخواست تیشه به ریشه اش بزنم اما حیف ...
حیف که بخاطر روابط خانوادگی نمیتونستم بلای دلخواهم و سرش بیارم:
_کجا غیبت زد؟
و شروع کردم به قدم زدن و دور شدن از خانواده جانا:
_فکر کردی به همین راحتیه؟
فکر کردی میای مراسم عقدم و بهم میزنی و راهت و میکشی و میری؟
فکر کردی من راحتت میزارم؟
و با صدای بلند و فریاد مانندی ادامه دادم:
_کجایی؟
میخوام ببینمت؛ همین حالا!
از اینجا فاصله گرفته بود،
بااین حال باید میرفتم و میدیدمش که آروم کردن خانواده جانارو به آقا جون سپردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_418
ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پیاده شدم و خودم و بهش رسوندم.
در ماشین و که باز کردم با نفرت بهش نگاه کردم، دیگه خبری از اشک چشم هاش نبود و انگار منتظرم بود که لب زد:
_سوار شو!
بلند بلند نفس میکشیدم:
_کار خودت و کردی نه؟
یه مشت اراجیف تحویل جانا دادی تا عقد و بهم بزنه و بره نه؟
به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟
شونه ای بالا انداخت:
_من فقط از گذشتت گفتم،گذشته ای که انگار اون ازش بی خبر بود!
داد زدم:
_من و تو باهم رابطه داشتیم؟
بخاطر اینکه من قول ازدواج بهت داده بودم بامن بودی؟
جیغ زد:
_آره...
ماباهم رابطه داشتیم،همون شب بعد از مهمونی سعید تو استانبول،رابطه ای که تو یادت نیست ولی من خوب یادمه...
هنوز جز به جز همه چیز و یادمه،
مااونشب....
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_بازهم اون شب لعنتی،
من غلط کردم اونشب زیاده روی کردم ،
غلط کردم به اون مهمونی اومدم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_418 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پ
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_419
زل زد تو چشمام :
_چه غلط کرده باشی چه نه، تو دوسال پیش همه چیمو و ازم گرفتی!
پوزخند زدم:
_چی بلغور میکنی برای خودت؟
مطمئنی من این کار و کردم؟
و چشم ریز کردم:
_مطمئنی اون پسر انگلیسیه که باهاش برو بیا داشتی این کار و نکرد یااونیکی که آلمانی بود؟
همون سالهایی که دانشجو بودیم خام یکی از دونفر نشدی؟
رنگش سرخ شد،
تن صداش همچنان بالا بود:
_نه...
من هیچوقت با آلفرد و اون پسر آلمانیه که حتی اسمش و یادم نیست رابطه ای نداشتم!
تو وقتی مست بودی با من اینکار و کردی و خودت یادت نیست و همه این ومیدونن،
میدونن که تو وقتی مست میکنی فراموش کار میشی،همه این ودرمورد تو میدونن همه دوستات و خانوادت!
نفسی گرفت وادامه داد:
_من تاامروز به هیچکس چیزی از این ماجرا نگفته بودم ولی امشب مجبور شدم، خودت باعث شدی!
من به هر دری زدم که قید ازدواج با این دختره رو بزنی که بی دردسر وبی آبرو ریزی ولش کنی بره ولی خودت نزاشتی،خودت نخواستی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_419 زل زد تو چشمام : _چه غلط کرده باشی چه نه، تو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_420
دستام و تند تند تو موهام کشیدم:
_من چیزی بیشتر از اون عکسش و به جانا نشون دادی یادم نیست ونمیتونم حرفهات وباور کنم تو داری دروغ میگی!
با کمی مکث جواب داد:
_اگه یادت نیست اگه فکر میکنی دروغ میگم از سعید و بقیه بچه هایی که تو اون مهمونی بودن بپرس اونا حتما همه چیو بهت میگن!
کلافه بودم...
کلافه بودم از گذشته ای که چیزی ازش به یاد نداشتم،از گذشته ای که اینجوری گندش دراومده بود:
_ تو به جانا گفتی تموم اون مدتی که باهم بودیم باهم رابطه داشتیم وحالا داری میگی فقط اون یه بار بوده،من باورت ندارم،
توهمه این کارهارو کردی که گند بزنی به زندگی من!
پلکی زد:
_دروغی بهت نگفتم،نه به تو ونه به اون دختره و اگه هم گند زدم به زندگیت بزار به پای تلافی ،توهم دوسال پیش گند زدی به من و بعد هم ولم کردی منم امشب همین کار و باهات کردم،منم امشب کاری کردم که اون دختر که انگار بدجوری هم دلت و برده ولت کنه،اینجوری حتما حال من و میفهمی!
سوار ماشینش شدم و تو صورتش داد زدم:
_اگه دوسال پیش من مست بودم و همچین غلطی کردم تو چرا جلوم و نگرفتی؟
تو چرا گذاشتی به این روز بیوفتیم؟
من که هیچوقت همچین کاری نکرده بودم حتی وقتی 8سال باهم اونور دانشجو بودیم هم همچین کاری نکرده بودم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_420 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشت
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_421
اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جلوم و نگرفتی؟
چرا؟
برق اشکش و تو چشماش دیدم،با صدای آرومی لب زد:
_چون عاشقت بودم...
چون هنوزهم عاشقتم و میخوام...
نزاشتم ادامه بده:
_من نیستم...
من عاشقت نیستم،
از همون اولش هم نبودم،
از همون اولش که حرف ازدواجمون پیش اومد بهت گفتم که من همچین قصدی ندارم،
گفتم هیچوقت بهت حس عشق و دوستداشتن نداشتم و تودورانی که باهم اونور بودیم هم حسی بهت پیدا نکردم وتوهم با پسرای دیگه مشغول بودی،بیشتر از این چیزی بین ما نبود که تو بخوای عاشق من شی!
سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد:
_ولی حالا واسه این حرفها دیره...
تو چه بخوای و چه نخوای باید با من ازدواج کنی البته اگه بازهم موافق نیستی من میتونم همه چیز و به پدرم بگم،همه اتفاقی که دوسال پیش افتاد و بعید میدونم با فهمیدنش پدرم مثل همه این سالها به همکاری با تو و پدرت ادامه بده و حتما کاری یه کاری میکنه،
حتما تو و پدرت و از عرش به فرش میاره،
میدونی که دستش بازه و میتونه این کار و کنه!
دستم و رو گلوش گذاشتم:
_تو همچین کاری نمیکنی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_421 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جل
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_422
انقدر فشار دستم روی گلوش زیاد بود که به سرفه افتاد و تو همون حال ادامه داد:
_داری...
داری خفم میکنی...
نگاهم تو چشم هاش چرخید، لعنت به من که با وجود شناختن ذات کثیف رویا،بااینکه همه اون سالهای دانشجویی شاهد کثافت کاری ها و برو بیاهاش با آلفرد و چند نفر دیگه بودم،تو عالم مستی و تو اون مهمونی لعنتی بوسیده بودمش و اون حالا ادعا میکرد که فقط یه بوسه نبوده،ادعا میکرد همه چیشو بخاطر من از دست داده...
چشماش داشت از حدقه بیرون میزد و شروع کرده بود به دست و پا زدن که ولش کردم...
به سرفه افتاده بود،بلند بلند سرفه میکرد و من که اصلا منتظر اتفاقات امشب نبودم من که اصلا نمیدونستم رویا قراره بااین ادعا که قبلا یکبار ازش شنیده بودم و هیچوقت باورش نکرده بودم به مراسم عقدم با جانا بیاد و همچین افتضاحی به بار بیاره و هیچ کنترلی رو اعصاب داغونم نداشتم که انگشت اشاره ام و تهدید وار تو هوا تکون دادم:
_پا رو دم من نزار که بد میبینی!
گفتم و از ماشین پیاده شدم اما اون با وجود حال بدش بازهم ساکت نموند:
_نمیخواستم کسی چیزی بفهمه،میخواستم این راز بین خودمون بمونه و بی سر وصدا باهم ازدواج کنیم ولی حالا دیگه نه...
من همین امشب همه چیز و به بابام میگم...
میگم و به صبح نکشیده همه چیز به گوش خانوادت میرسه معین خان!
حرفهاش و زد و بی هیچ وقت تلف کردنی و در حالی که درِ ماشینش باز بود،به سرعت ماشین و به حرکت درآورد و رفت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_423
با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو فرمون برداشتم،یه پیام از رویا بود
"من هنوز حرفی به بابام نزدم،
بهتر نیست بی دردسر باهم ازدواج کنیم؟"
صفحه گوشی و خاموش کردم و بعد هم انداختمش رو صندلی کناریم،برام اهمیتی نداشت اینکه میخواست به خانوادش چیزی بگه یا نه و برام مهم نبود
اگه میخواست اینجوری آبروریزی راه بندازه،
من مطمئن بودم حتی اگه اونشب و تو اون مهمونی با رویا بودم بازهم آدمی که میگفت همه چیشو من ازش گرفته ام من نبودم،
اصلا ممکن نبود با وجود اون همه سال که خودم شاهد برو بیاهاش بودم،ادعاش کاملا مزخرف بود!
نفس عمیقی کشیدم از دیشب تا حالا منتظر بودم،منتظر روشن شدن گوشی جانا اما انتظارم بی فایده بود،اون قصد نداشت گوشیش و روشن کنه و حالا از صبح با فاصله نظاره گر ساختمانی بودم که تو یکی از طبقاتش ساکن بود،
منتظر بودم از خونه بیاد بیرون و باهاش حرف بزنم اما تا الان این انتظار هم بی فایده نشون داده بود و حالا با باز شدن در ساختمون،جانارو ندیدم اما خانواده اش و چرا!
دایی و مادر بزرگش انگار داشتن میرفتن و جوانه خانم درحال بدرقه مهمونهاش بود که فکری به سرم زد،میتونستم بعد از رفتن مهمونهاشون برم و با جانا حرف بزنم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_424
بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود!
چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم...
به ساختمون که رسیدم مصمم شدم،
تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره،
نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم!
#جانا
با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم
پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود،
باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود!
به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد میتونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇
@setaraaaam
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_425
دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری نداشت که بخواد بیاد و نیم ساعت پیش باهم تلفنی حرف زده بودیم و نمیدونستم ک پشت دره و حالا با شنیدن صدای مامان فهمیدم:
_آقای شریف حال جانا به اندازه کافی ناخوش هست،لطفا برید...
پوزخندی زدم،پس معین بود!
نمیدونم با چه رویی اما اومده بود اینجا که عصبی از اتاق بیرون زدم،مامان همچنان
محترمانه باهاش حرف میزد و میخواست از اینجا بره و انگار اون هیچ جوره قصد پا پس کشیدن نداشت که گوشی آیفون و از دست مامان گرفتم و با صدای آروم اما خشمگینی گفتم:
_بیا بالا!
بعد هم گوشی رو گذاشتم...
مامان که از این حرکتم جا خورده بود با چشم های گرد شده نگاهم کرد:
_میخوای باهاش حرف بزنی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میخوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره،
میخوام ببینم با چه رویی تا اینجا اومده
و تو این فاصله لباسم وعوض کردم ویه روسری هم برای مامان آوردم،مامانی که از دیشب چهرش غمگین و گرفته بود و حالا نگاهش و بهم دوخت:
_اون که کف دستش و بو نکرده بود و نمیدونست که اون دختره بی آبرو و بی حیا میخواد بیاد و ...
نزاشتم مامان ادامه بده:
_همه این مدت به من گفته بود خانوادش اصرار دارن با رویا ازدواج کنه نه هیچ چیز بیشتری و این درحالی بود که میدونست رویا بیخیالش نشده که میدونست رویا دختری نیست که به این راحتیا پا پس بکشه!
قبل از اینکه مامان چیزی بگه معین رسید،
حالا پشت در بود که مامان در و باز کرد و معین با کمی تاخیر وارد خونه شد،
نگاه گذرایی بهش انداختم،ازش دلگیر بودم و این دلگیری بیش از حد بود ،انقدر بود که اینجا بودنش جو و برام سنگین کرده بود!