eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_449 آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 کنارم که دراز کشید،درد نه چندان زیادی تو ‌وجودم پیچیده بود و‌دلم نمیخواست از جام تکون بخورم… آرنجش و‌ به تخت تکیه داد و‌سرش و‌روی دستش گذاشت: _خوبی؟ نگاهش کردم... با صدای آرومی گفتم: _خوبم ولی انتظارش و‌ نداشتم! دست کشید تو ‌موهام: _وقتی ازدواج میکنی باید انتظار این اتفاق و داشته باشی! _نمیدونستم به این زودی اتفاق میفته آروم خندید: _میخواستم یه کمی متفاوت باشیم، مثلا بعدها برامون یادآوری میشه که اون سال و‌اون شب تو برلین چه اتفاقی افتاد! لبخندی زدم: _چه اتفاقی هم افتاد! صداق خنده هاش بالا رفت: _در آن شب به یاد ماندنی،خانم جانا برای همیشه خانم و‌ همسر آقای معین شریف شد! خنده ام گرفته بود: _آقای معین شریفی که هول تشریف داشت! خنده رو‌لبهاش خشکید: _حالا تو‌ بگو‌ هول،تو‌ که از دلم خبر نداری! و چشم ریز کرد: _مگه نگفتی حالت خوبه؟ پارت جذاب بعدی رو میتونی فوری اینجا بخونی😍😍👇🔥❤️ https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مسخره ام میکرد و به حالم میخندید که چپ چپ نگاهش کردم... خنده هاش همچنان برقرار بود... _بیا اینجا گوشه لبهام و‌ گاز گرفتم: _خطری تهدیدم نمیکنه؟ خنده هاش به پایان رسید اشاره ای بهم کرد: _تو‌ خودت از بزرگترین خطرات دنیایی، اونوقت نگرانی؟ چهار دست و‌پا به سمتش رفتم: _اونوقت من چیکار کردم که همچین خطر بزرگی شدم؟ همزمان با سر گذاشتن رو بالشت صداش و‌ شنیدم: _تو‌ بعد از این همه سال و‌ وقتی داشتم فکر میکردم تو‌ تقدیرم خبری از عشق نیست تو‌ قلبم آتیش به پا کردی، باعث شدی منی که کوچیک ترین بی نظمی ای باعث آشفتگی افکارمه عاشق شلختگیات و‌دست و پا چلفتی بودنت بشم تو باعث‌شدی منی که همیشه جدی بودم با دیدن خنگ بازیهات از ته دل بخندم و حالم خوب شه، تو خطر بزرگی هستی که من و‌زندگیم و‌تهدید کردی و‌حالا به اینجا رسیدیم! نفس عمیقی کشیدم: _خوبه… یه خنگ دست و‌پا چلفتی شلخته چه غوغایی به پا کرده! دهن باز کرد تا چیزی بگه اما صدام بالا رفت و‌ دستم و‌به نشونه سکوت بالا آوردم: _مثلا میخواستی یه تعریف عاشقانه از من بکنی؟ بیشتر تخریبم کردی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من داشتم جدی و‌با حرص باهاش حرف میزدم اما معین دوباره خندید،صدای قهقهه زدنش تو‌اتاق و تو‌کل خونه پیچید و‌جواب داد: _حرص خوردنت و‌یادم رفت بگم… منی که حوصله کلکل با هیچکس و‌نداشتم از بحث با تو بدم نمیومد و‌وقتی قیافت این شکلی میشد به دلم مینشستی! مشتی به سینش کوبیدم: _راستش و‌بخوای منم هیچوقت فکر نمیکردم عاشق توی از دماغ فیل افتاده بشم، توی خودخواه! برای چندمین بار خنده رو‌لبهاش خشکید و‌متعجب نگاهم کرد که سر تکون دادم: _چیه؟ دارم به سبک خودت ازت تعریف میکنم! نفس هاش تو صورتم خورد : _از دماغ فیل افتاده تعریف بود؟ زیرلب اوهومی گفتم: _صد درصد عزیزم! و‌بهش مهلت ندادم تا چیزی بگه: _الان دیگه به استراحت احتیاج دارم ، حس میکنم زیر آوار موندم بدنم خیلی کوفتست.. شب بخیر! چشم هام و‌که بستم صداش و‌شنیدم: _دیگه تا آخر عمرت باید هرشب این آوار و‌تحمل کنی،شب بخیر! زمزمه وار و‌ با تمسخر “برو بابا”یی گفتم و‌اون که مثل همیشه گوش هاش تیز بود شنید و‌عمیق نفس کشید…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نتیجه آزمایش های مامان خوب بود. مشکلی برای پیوند نداشت و این خوب ترین خبر ممکن بود! این خبر باعث شده بود تا این سفر دلچسب تر از قبل بشه و حالا آخرین روزی بود که اینجا بودیم و قرار بود با پرواز صبح برگردیم. واسه چندمین بار نگاهم و‌ به خیابون پر رفت و‌اومدی که به “خیابانی زیر درخت های لیمو” معروف بود و آدم های درحال ترددش دوختم و نفسی سر دادم: _اینجا خیلی بیشتر از جاهای دیدنی دیگه ای که بهم نشون دادی به دلم نشست! دستم تو دستش بود و‌باهم قدم میزدیم که جواب داد: _منم این خیابون و‌خیلی دوست دارم، از خیلی سال پیش تا الان! معین اینجارو عین کف دست بلد بود و‌ چند سالی اینجا زندگی کرده بود که گفتم: _اینجا که خیلی خوبه چرا بابات ترتیبی نداد که اینور مشغول کار شی؟ مثلا اینجا یه شعبه بزنید و‌تو مدیرش باشی! آروم خندید: _به این راحتی ها که تو میگی نیست هوا امشب سرد تر از شبهای قبل بود که کمی تنم لرزید و‌ دست آزادم و‌تو جیب بارونی بلندم گذاشتم و‌ معین متوجه این قضیه شد: _سردت شد؟ الان باهم میریم یه چیزی میخوریم هم خستگی گردش امروز و‌قدم زدنمون از تنمون بیرون میره هم گرم میشی
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مخالفت کردم: _مامان تنهاست،بهتره زود برگردیم! حرفم و‌ رد کرد: _زود برمیگردیم! و‌من و دنبال خودش راه انداخت، رستوران مد نظرش کمی با اینجا فاصله داشت و‌ برای رسیدن بهش تو هوایی که نسبتا سرد بود بیشتر از ده دقیقه راه رفتیم! با رسیدن به رستورانی که مدنظر معین بود پشت یه میز نشستیم،هوای اینجا خیلی گرم تر از اون بیرون بود که دست هام رفته رفته داشت گرم میشد و معین داشت به زبون آلمانی که من هیچی ازش بلد نبودم غذا سفارش میداد و حالا با دوباره تنها شدنمون زبونش به فارسی تغییر پیدا کرد : _یه غذایی سفارش دادم که خودم دوست دارم،واسه مامانت هم میبریم خونه نگاهش کردم: _مامانم دیگه مامان توهم هست! ریز ریز خندید: _خیلی سخته، هنوز با اینکه تو دیگه علیزاده نیستی کنار نیومدم چه برسه به اینکه خانم رضایی و مامان صدا کنم! شونه بالا انداختم: _برای من هم خیلی سخته که آقا و خانم شریف و بابا و مامان صدا بزنم! و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: _البته نمیدونم اونها هیچوقت من و به عنوان عروسشون قبول میکنن یا نه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین سر کج کرد و دقیق تر نگاهم کرد: _من دیگه اصلا نگران این موضوع نیستم، فردا که برگردیم ایران میخوام یک راست برم خونه و بهشون بگم که باهم ازدواج کردیم حالا یا قبول میکنن یا از خونه و شرکت بیرونم میکنن! گفت و نفسی کشید که ابرو بالا انداختم: _جدی میخوای بهشون بگی؟ به همین زودی؟ سر تکون داد: _معلومه،اگه هم تا الان بهشون چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که به خوبی و خوشی و بی هیچ مزاحمی عقد کنیم و واسه کارهای مامانت بیایم اینجا! کمی دلهره گرفتم: _اگه جدی جدی شرکت و و کارخونه و هتل و از دست بدید چی؟ لبخندی زد: _میریم یه گوشه زندگیمون و میکنیم، باباهم یه فکری واسه نگهداشتن شرکتش میکنه! این بار نوبت من بود که عمیق نفس بکشم: _فکر میکردم عقد کنیم همه چی تمومه ولی هنوز هیچی تموم نشده، هنوز چهل پنجاه روز تا عمل مامان مونده، هنوز معلوم نیست خانوادت من و قبول کنن یا دست رد به سینم بزنن و تو همون آقای شریفی که همه اون شرکت و هتل و کارخونه جلوت خم و راست میشدن باقی بمونی یا نه و اینکه این دو مورد آخر بخاطر منه اعصابم و بهم میریزه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همزمان با رسیدن غذاها و چیده شدن میز توسط گارسون صدای معین و شنیدم: _به جای فکر کردن به این چیزا بهتر نیست ریندر رولادن غذای محبوب من و بخوریم؟ با شنیدن اسم غذا کمی قیافم گرفته شد : _حالا خوشمزست؟ سر تکون داد: _معلومه، بخور میفهمی! و از گارسون تشکر کرد... نگاهم و به غذای گوشتی ای که مقابلم گذاشته شده بود دوختم،دلم میخواست طعمش و تجربه کنم که چنگالم و برداشتم و شروع کردم و زیر زیرکی نگاه کردن به معین به نحوه خوردن این غذا کمکم میکرد! غذایی که طعمش خوب بود و دلم میخواست بعد از این بازهم تجربش کنم... مابین غذا خوردن گفتم: _یه سوال بپرسم؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _دوتا بپرس، فقط از اون سوالا نباشه که حالمون و بگیره! نمیدونم چرا اما میخواستم ازش بپرسم: _اون شب بعد از اینکه من از تالار رفتم چیشد؟ با رویا حرف زدی؟ نگاه معناداری بهم انداخت: _گفتم از این سوالا نپرس یه کم دیگه از غذام خوردم: _فقط محض کنجکاویه، میخوام بدونم اونشب چیشد؟ شونه بالا انداخت: _رویاهم یه دفعه غیبش زد البته من یه ساعت بعدش تو خیابون باهاش حرف زدم، دیگه اشک تمساح نمیریخت و اتفاقا زبونش هم خیلی دراز بود، تهدیدمم کرد! کنجکاو چشم دوخته بودم بهش و معین ادامه داد: _تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم خانوادش و در جریان میزاره و به پدرش میگه که من تو اون مهمونی کار دادم دستش!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 منظورش و به خوبی میفهمیدم و البته شنیدن این حرفها چندان خوشایند نبود بااین وجود گفتم: _به خانوادش گفت؟ دوباره شونه هاش بالا پریدن: _نمیدونم،شاید تا الان گفته باشه و خبرش به گوش مامان و باباهم رسیده باشه، به هرحال من نه همچین کاری کردم و نه رویا میتونه ثابت کنه! و با چشم به غذام اشاره کرد: _غذات و بخور... وقتی برگشتیم خونه فکرم هنوز درگیر حرفهای معین بود،نه فقط درگیر رویا درگیر همه چیز! معین ممکن بود بخاطر من همه چیز و از دست بده و اینطور که پیدا بود و با توجه به بیشتر و بیشتر شدن سهام امیری و رو برگردوندن آقای شریف از معین،دیگه محال بود بتونیم حقه ای بزنیم، محال بود معین بتونه رئیس اون تشکیلات بشه و بااینکه به روی خودش نمیاورد اما من میدونستم این از دست دادن چقدر براش سخته،چقدر براش گرون تموم میشه! غرق همین افکار مشغول جمع و جور کردن وسایلها و بستن چمدون ها بودم، ساعت از 12 شب گذشته بود و مامان برای خواب به اتاق رفته بود و معین روی کاناپه تو هال نشسته بود و مشغول گوشیش بود و من هم اینجا آخرین لباسها رو تا میزدم و توی چمدون ها جا میدادم که صدای معین به گوشم رسید:
هدایت شده از 💫VIP Silver تبلیغات
دعای حضرت‌زهرا و شفا یافتن بیش از ۱۰۰۰ نفر😳 💠از سلمان فارسی نقل شده: به خدا سوگند، از روزی که حضرت زهرا این دعا را به من آموختند آن را به بیش از ۱۰۰۰ نفر در مکه و مدینه تعلیم دادم همگی مبتلا به تب شدید بودند، با خواندن آن صحت کامل یافتند. از جمله آثار شگفت‌انگیز این دعا😍👇 اصلاح شدن روابط زناشویی و حل مشکلات باطل شدن دائمی قویترین سحرها و چشم زخم ها برای گشایش بخت و آسان شدن ازدواج گشایش در کارهای زندگی مشاهده و دریافت دعا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1674707164Cd258194d75
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🔴 فوری 🚨مدارس کشور بدلیل شیوه آنفولانزا شد‼️ لیست استان هایی که مدارس آن تعطیل شد را ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3009020040C86131a7311
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _خوب شد کارمون زودتر تموم شد و فردا برمیگردیم جواب دادم: _چرا؟ چیزی شده؟ دوباره صداش و شنیدم: _چیزی که نه ولی اگه بیشتر از این این سفر مثلا کاریم طول بکشه ممکنه یه بی نظمی گسترده تو شرکت اتفاق بیفته! با کمی مکث گفتم: _اون شرکت دیگه باید به نبود تو عادت کنه! سر و کله اش پیدا شد، وارد اتاق شد : _هنوز که از اونجا بیرون نیومدم پس موقتا همون جانشین رئیس بزرگ یعنی پدر گرامیمم و همه چیز به من بستگی داره! نفس عمیقی سر دادم: _کاش واسه همیشه تو اون شرکت بمونی! آروم خندید: _خیلی خب ،حتی اگه رئیس کل هم نشدم میرم آبدارچی ای نگهبانی چیزی میشم تو اون شرکت،خوبه؟ اینجوری خیالت راحته که من تو اون تشکیلاتم؟ روبه روم بود که سر بلند کردم، نگاه سردی بهش انداختم و گفتم: _الان وقت مسخره بازیه؟ قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _نه، ولی وقت خوابه! و به سمت تخت رفت: _کارت و تموم کن بیا بخوابیم، امشب آخرین شب اینجا بودنمونه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نمونده بود که زیپ چمدون و کشیدم و بلند شدم، چراغ بیرون و خاموش کردم و به اتاق برگشتم میخواستم اینجاهم خاموشی بزنم و برم روی تخت که گفت: _در و هم ببند! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: _صبح پرواز داریم! هردو منظور همو خوب میفهمیدیم که تکرار کرد: _ببند! در و بستم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهش روم سنگینی میکرد... بغلش کردم و خودم و مظلوم کردم _من حس میکنم هنوز خوب نشدم! نگاهش تو صورتم چرخید: _چند شب گذشته، دیگه چیزی نیست! .... با رسیدن به تهران و خروج از فرودگاه حالا تو مسیر خونه بودیم،اول مارو میرسوند و بعد میرفت دنبال کارهاش و احتمالا همین امشب هم قصد داشت به خونه پدرش بره، تو تموم مسیر از شدت خستگی هیچکس حرفی نمیزد و حالا داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که مامان شروع کرد به تعارف: _بریم خونه هممون استراحت کنیم بعدش هم من یه شام خوشمزه درست میکنم دورهم میخوریم معین حرفش و رد کرد: _باید برم شرکت؛ بعدا مزاحم میشم! قبل از اینکه مامان چیزی بگه گفتم: