💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_474
_حالا میخوای چیکار کنی؟
نمیشه که دست رو دست بزاری تا حال بابات بدتر شه و امیری هم همه چیز و بالا بکشه!
ماشین و جلوی یه کافه متوقف کرد:
_فعلا بریم یه چیزی بخوریم!
سری تکون دادم و پیاده شدم.
تموم فکرم مشغول حرفهاش بود،مشغول دیشبی که براش سخت گذشته بود و من حالا فهمیده بودم و این فکر مشغولی حتی تا بعد از رسیدن سفارش هامون که هات چاکلت و کیک بود هم همراهیم میکرد که گفتم:
_نگفتی میخوای چیکار کنی؟
چجوری میخوای از پس امیری بربیای؟
نگاهش تو صورتم چرخید و بعد از چند ثانیه چشم ازم گرفت!
تا یکی دو دقیقه سکوت کرد و حالا که میخواستم دوباره سوالم و تکرار کنم بالاخره گفت:
_هیچ راهی نیست جانا...
هیچ راهی نیست الا...
لب زدم:
_الا چی؟
هرکاری که باشه من هم کمکت میکنم فقط نباید بزاری امیری موفق بشه که...
نزاشت حرفم تموم بشه:
_الا ازدواج من با رویا!
بعد از حدود یک ساعت حالا بااین حرفش دوباره به خنده افتادم:
_که اونهم محاله چون ما بی اینکه رویا روحشم خبر دار بشه باهم ازدواج کردیم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_475
میخندیدم و هنوزهم توقع خنده و لبخند از معین داشتم وبی فایده بود!
بازهم سگرمه هاش توهم بود وبا صدای گرفته ای جواب داد:
_مامان بااینکه میدونست ما باهم ازدواج کردیم اما بهم گفت که این تنها راهه پس گرفتن همه چیز از امیریه!
نگاهی به ماگ بزرگ هات چاکلتم کردم،
نمیخواستم ذهنم درگیر رویا بشه،نمیخواستم حس بد اون شب به سراغم بیاد که کمی از نوشیدنی داغ و دلچسبم خوردم و گفتم:
_تو چی گفتی؟
گفتی یه راه دیگه پیدا میکنی؟
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_هیچ راه دیگه ای نیست جانا،
تنها راهی که وجود داره…
نزاشتم ادامه بده:
_نمیخوام دوباره بشنوم،اسم اون ونیار!
یه قلوپ دیگه از نوشیدنیم خوردم،
حرفهای معین داشت نگرانم میکرد و ترجیح میدادم به جای ادامه پیدا کردن این حرفها خودم ومشغول کنم که این بار یه تیکه از کیکمتوی دهنمگذاشتم وهمزمان صدای معین و شنیدم:
_این واقعا تنها راهیه که ما میتونیم شرکت و از امیری پس بگیریم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_476
ماگم و سرجاش گذاشتم،کیک تودهنم وقورت دادم و گفتم:
_برام عجیبه که مامانت با وجود شنیدن خبر ازدواجمون همچین حرفی زده وعجیب تر اینکه توهم هی داری تکرارش میکنی!
دستی تو ته ریشش کشید و بعد سرش و کمی جلو آورد:
_جانا من…
من نمیتونم بابا ومامان وتو این شرایط به حال خودشون رها کنم…
دکتر میگفت اگه یه بار دیگه بابا دچار سکته بشه ممکنه جونش واز دست بده…
جانا من…
من نمیتونم دست رو دست بزارم تا بلایی سر بابا بیاد،تا امیری همه چیز و ازش بگیره…
من…
من راهی جز ازدواج با رویا ندارم!
واسه چندمین بار خندیدم،
انگار نمیفهمید داره چی میگه که بین خنده گفتم:
_توحالت خوبه؟
مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
مچ دستم وسفت چسبید:
_دارم باهات جدی حرف میزنم،
من باید با رویا ازدواج کنم ولی هیچ علاقه ای بهش ندارم،تو تنها دختری هستی که توی قلبم جا داره،تو تنها دختری هستی که من دوستش دارم و…
حرفهاش ادامه داشت اما نمیدونم چرا یهو صدای خنده هام قطع شد،
خنده رولبهام خشکید وچشم هام خیس شد،
چشم هام مدام پر و خالی میشد و انگار معین متوجه این حال نامعلوم شده بود که حرفهاش و ادامه نداد و اسمم وسوالی به زبون آورد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_477
_جانا؟
دستم واز تودستش بیرون کشیدم،
حالا داشتم میفهمیدم…
شوخی نمیکرد!
لحنش جدی بود…
حالا داشتم میفهمیدم معین واقعا میخواست با رویا ازدواج کنه واین در حالی بود که هنوز یک ماه هم از عقدمون نگذشته بود!
دوباره حرفهاش واز سر گرفت،
بینیم وبالا کشیدم هرچند اشک هایی که اختیاری روشون نداشتم همچنان سرازیر بود…
_این ازدواج اونطوری نیست که توفکر میکنی،
واقعی نیست جانا…
من فقط میخوام اموال پدرم و برگردونم وبعد یه راهی پیدا میکنم ورویارو طلاق میدم!
اشک های لعنتیم و با پشت دست پس زدم:
_تا اینجا پیش رفتی؟
فکر همه جاش و کردی؟
دوباره دست تو صورتش کشید:
_این تنها راهیه که میتونم…
نزاشتم ادامه بده:
_پس من چی؟
تکلیف من چی میشه؟
قراره ازهم جدا شیم؟
ونمیخواستم به غرورم بیشتر از این لطمه ای وارد بشه که سریع ادامه دادم:
_خیلی خب من حرفی ندارم،میتونی من وطلاق بدی و با رویا ازدواج کنی!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_478
دندون هاش از عصبانیت روهم چفت شد:
_من قرار نیست تورو طلاق بدم،ما هیچوقت ازهم جدا نمیشیم واین آخرین باری باشه که همچین حرفی میزنی!
ابرو بالا انداختم:
_پس قراره سه تایی زندگی کنیم؟
من وتو و رویا؟
لحنش کمی تند شد:
_رویا نمیدونه ما باهم ازدواج کردیم،
تموم خواهشی که ازت دارم اینه که دست از این نیش وکنایه هات برداری وبزاری حرفهام وبزنم اینطوری حتما به یه نتیجه ای میرسیم!
بازهم بینیم وبالا کشیدم:
_تو تصمیمت و گرفتیچه به نتیجه ای برسیم چه نرسیم توبا رویا ازدواج میکنی و من نمیتونم این وقبول کنم پس…
حرفم و برید:
_من ازت میخوام که قبول کنی،چون من باید اینکار و انجام بدم ومیخوام تو کنارم باشی!
از روی صندلیم بلند شدم:
_الان میخوام تنهایی قدم بزنم،دنبالم نیا!
گفتم و بعد از برداشتن کیفم راه خروج از کافه رو در پیش گرفتم…
نمیخواستم شاهد اشک هایی باشه که کنترلی روشون نداشتم!
میخواستم خودم باشم و خودم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_479
میخواستم قدم بزنم و به همه چیز فکر کنم،
به این فکرکنم که چرا هربار که خیال میکردم همه چیز درست شده،همه چیز خوب و خوشه و خبری از غم و اندوه نیست یه اتفاقی میفتاد؟
یه اتفاق غیر منتظره و تلخ!
و برای یک زن چه تلخی بی پایانی بود اینکه باید رضایت میداد به ازدواج همسرش با زن دیگه ای!
کنار خیابون قدم برمیداشتم،هوا تاریک شده بود اما نمیخواستم برم خونه،اصلا اگه بااین حال میرفتم خونه مامان پس نمیفتاد؟
نمیگفت چیشده؟
اونوقت من باید بهش چی میگفتم؟
باید میگفتم مردی که بعد از خراب شدن مراسم عقد،بعد از اینکه فهمیدم گذشتش و ازم پنهون کرده و من راحت بخشیدمش و مخفیانه باهاش ازدواج کردم حالا میخواد ازدواج مجدد بکنه؟
بعید میدونستم تاب شنیدن همچین خبری و داشته باشه و میخواستم بار این غم و تنهایی به دوش بکشم،میخواستم به باباهم چیزی نگم،به بابایی که با هزار التماس راضیش کردم تا رضایت بده به این عقد و ازدواج،بابایی که ده بار ازم پرسید "جانا مطمئنی؟
مطمئنی میخوای به همین سادگی همه چیز و ببخشی و باهاش ازدواج کنی؟"
و هر ده بار هم من با اطمینان سر تکون دادم!
من به راحتی بخشیدم،من به راحتی فراموش کردم و این عقد سر گرفت،خودم مقصر بودم!
نباید انقدر راحت میبخشیدم...
با شنیدن صدای معین از فکر بیرون اومدم،
با ماشین خودش و بهم رسونده بود:
_سوار شو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_480
گفته بودم دنبالم نیاد اما اومده بود،
با صدای گرفته و لبریز از بغضم جواب دادم:
_نمیخوام،برو!
تکرار کرد:
_جانا سوارشو،من هنوز باهات حرف دارم!
صدام از بغض میلرزید:
_حرفهات و شنیدم
این بار با ماشین جلوی پام پیچید و پیاده شد:
_گفتم سوار شو
و عصبی ادامه داد:
_پس همینکار و کن!
جوشش اشک و واسه چندمین بار تو چشم هام حس کردم،فکر میکردم این روزهای اوایل عقد قراره از بهترین روزهای باهم بودنمون باشه اما بدترین روز امروز بود و روزهای بعد از این !
صداش که بالاتر رفت شونه هام لرزید:
_مگه با تو نیستم؟
نگاه سردی بهش انداختم و سوار ماشین شدم،
طولی نکشید که سوار شد و ماشین و به حرکت درآورد،دیگه نمیخواستم جلوش اشک بریزم ،نمیخواستم تماشاگر نابودی غرور و احساسم باشه و بغض تو گلوم و قورت دادم و اشک ریختن و موکول کردم به زمان دیگه ای و بعد از چند دقیقه بالاخره سکوت بینمون شکست:
_تو چته؟
چرا یه کمی من و درک نمیکنی؟
سر چرخوندم به سمتش:
_توقع داری بهت لبخند بزنم و بگم چرا زودتر به فکرمون نرسیده بود؟
توقع داری خوشحال شم و تشویقت کنم به این ازدواج؟
توقع داری...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_481
با صدای بلند جواب داد:
_توقع دارم که بفهمی من دارم پدرم و از دست میدم،توقع دارم بفهمی همه اموال پدریم داره به باد میره!
صدام و دو برابر بالا بردم:
_پس من چی میشم؟
منی که شرعا و قانونا زنتم چی میشه؟
من این وسط قربونیم؟
سرش به اطراف تکون داد:
_نه جانا،من فقط میخوام برای خلاص شدن از این اوضاع با اون عوضی ازدواج کنم و بعد ازش جدا میشم،طلاقش میدم،خیلی زود طلاقش میدم!
صدای نفس کشیدن هام بلند شد،
با صدای بلند نفس میکشیدم و بازهم برام کافی نبود،هرچی نفس میکشیدم بازهم احساس خفگی میکردم:
_تو هیچوقت نمیتونی رویارو طلاق بدی این و خودت بهتر از هرکسی میدونی،من و بااین حرفها گول نزن !
مشت محکمی به فرمون کوبید:
_تو بگو؟
بگو من الان باید چه غلطی کنم؟
صداش انقدر بلند بود که گوشم سوت کشید و چشمام لحظه ای بسته شد،
معین همچنان داد میزد:
_بگو چه خاکی به سرم بریزم؟
بگو!
دیگه نای داد و بیداد نداشتم،
بغضم انقدر سنگین شده بود که نتونم و فقط بریده بریده گفتم:
_ چرا...
چرا بعد از خراب شدن عقد اومدی دیدنم؟
چرا انقدر...
انقدر باهام حرف زدی که...
که راضی شم و عقد ...
عقد کنیم...
چرا دلخوشم کردی...
دلخوشم کردی که همه چیز خوب پیش میره و هیچ اتفاقی نمیفته و من هم...
من هم باور کردم!
نفس عمیق و کلافه ای کشید:
_من کف دستم و بو نکرده بودم که قراره همچین اتفاقی بیفته،
من فکر میکردم بابا از پس امیری برمیاد،
من فکر میکردم...
جیغ زدم:
_ولی هیچکدوم از فکرهات به واقعیت تبدیل نشد!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_482
میخواستم شاهد اشک هام نباشه اما دوباره به گریه افتادم،با صدای بلند گریه میکردم و انگار جز این کاری ازم برنمیومد که تا چند دقیقه سکوت کرد،سکوت کرد و من اشک ریختم،
هی اشک ریختم و اشک ریختم و اون که انگار کلافه شده بود از این وضع لب زد:
_بسه دیگه،با گریه زاری چیزی درست نمیشه!
راست میگفت...
هیچ چیز با گریه زاری درست نمیشد اما فهموندن این مسئله به قلب آدمی اصلا کار راحتی نبود!
دوباره صداش و شنیدم:
_من مجبورم با رویا ازدواج کنم و همه اون چیزی که متعلق به پدرمه و از امیری پس بگیرم،میخوام درکم کنی و من و ببخشی
با صدای آرومی گفتم:
_نمیتونم!
و معین ادامه داد:
_و حتی اگه نتونی هم من بازهم این کار و میکنم،چون چاره ای جز این ندارم!
گفت و قبل از اینکه بهم فرصت جواب دادن بده پرسید:
_برسونمت خونه؟
چونم از بغض و غم میلرزید،نگاهش کردم،
تموم حواسش به مسیر پیش رو بود،
سر نچرخوند و حتی گذری هم نگاهم نکرد،
اون تصمیمش و گرفته بود،
با رویا ازدواج میکرد،
چه من قبول میکردم،
چه قبول نمیکردم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_483
#معین
تو این چند روزی که گذشت با خودم هزار جور فکر و خیال کردم،نبود...
هیچ راه دومی وجود نداشت و من باید کاری و میکردم که مامان گفته بود!
من نمیتونستم اینجوری قید خانوادم و بزنم و با خیال راحت برم پی زندگیم با جانا...
من نمیتونستم اینجوری رهاشون کنم!
نگاهی به بابا که هنوز بعد از اون سکته چهار روز قبل ضعیف بود و بیشتر از قبل به استراحت نیاز داشت و حالا روی تختش خواب بود انداختم و بعد از اتاق بیرون زدم.
حالش رفته رفته بهتر میشد و این تنها دلخوشی این روزهای گند بود!
با رسیدن به طبقه پایین صدای پگاه و شنیدم:
_بیا بشین دو دقیقه ببینمت آقا معین!
حال و حوصله نداشتم بااین وجود لبخندی بهش زدم و روی مبل کنارش نشستم و مامان روبه رومون نشسته بود:
_بابات خوابه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و مامان ادامه داد:
_با مادر رویا تماس گرفتم،قضیه خواستگاری و مطرح کردم و گفت آخر همین هفته میتونیم بریم خونشون!
آهی از ته دل سر دادم و قبل از اینکه چیزی بگم با بلند شدن صدای زنگ گوشی پگاه،
پگاه از جمع سه نفرمون بیرون رفت تا گوشیش و جواب بده و حالا فرصتی پیش اومده بود برای حرفهای محرمانه ای که پگاه مثل خیلی های دیگه ازش بی خبر بود که مامان اومد و کنارم نشست:
_از اون دختره خبر داری؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_484
دلخور جواب دادم:
_اون دختره اسمش جاناست،
زنمه!
چشم بست و باز کرد:
_خیلی خب ازش خبر داری؟
بهش چیزی گفتی؟
تایید کردم:
_آره،نمیتونستم همچین مسئله ای رو ازش مخفی کنم!
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
_ولی رویا نباید چیزی بفهمه،با شناسنامه دومت که اینجاست و هیچ خبری از اسم جانا توش نیست با رویا ازدواج میکنی،
حواست و جمع کن که رویا از ماجرای ازدواجت باخبر نشه!
تو فکر فرو رفتم،میترسیدم از اینکه هیچوقت نتونم از شر رویا خلاص شم میترسیدم که گفتم:
_هنوزهم نمیدونم بعد از پس گرفتن همه چیز میتونم از رویا جدا شم یا نه!
مامان دستم و توی دستش گرفت:
_الان فقط باید به حال نه چندان خوب پدرت فکر کنی،بعد از ازدواجت با رویا میگردیم یه راهی پیدا میکنیم که ازش جدا شی اگه هم نشد باهاش زندگی میکنی
و چشم ریز کرد:
_اون دختره جانا هم هیچوقت بابت ازدواجت با رویا از تو جدا نمیشه عقل که از سرش نپریده...
خودش که هیچی حتی ایل و تبارش هم تو خواب نمیدیدن تو بااون ازدواج کنی!