eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
479 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 که همزمان با خروج از اتاق معین نفسم و عمیق بیرون فرستادم و واسه کمتر شدن کلافگیم هم که شده به سمت صبا رفتم و دعوتش کردم به نوشیدن قهوه... سفارش قهوه مون رسید و این درحالی بود که من هنوز تو فکر بودم! و‌حالا با شنیدن صدای صبا کمی از افکارم خارج شدم. افکاری که تماما مربوط به معین بود: _چرا ساکتی؟ بگو با معین چیا گفتید که دارم از فضولی میمیرم! کف دستم و به ماگ قهوه ام چسبوندم فکر میکردم اینجوری علاوه بر گرم شدن دستم، دلگرم هم میشم اما بی فایده بود که با حال زار جواب دادم: _معین همش به فکر اون دخترست و امروز خیلی راحت بهم گفت که هنوز به اون علاقه منده،معینی که این همه سال کنارش بودم و حتی یه بار به من دوستدارم نگفت، بدجوری درگیر اون دخترست! قیافه صبا گرفته شد: _دختره موذی معلوم نیست مهره مار داره چه کوفتی داره چشم که ریز کردم ادامه داد: _همون موقع هایی هم که مثلا با معین نامزد بود و کارمندهای شرکت این و فهمیدن همه خوشحال بودن،همه از اینکه معین بااون دخترست خوشحال بودن و یه جوری تحویلش میگرفتن انگار همه کاره شرکته!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شونه بالا انداختم: _پس شاید هم واقعا مهره مار داره و سعی کردم خودم و جمع و جور کنم: _به هرحال برام مهم نیست، یعنی نباید مهم باشه، منم علاقه چندانی به معین ندارم میدونی که؟ با خنده جواب داد: _اگه عاشقش بودی که این همه مدت زیرآبی نمیرفتی! ادای خنده هاش و درآوردم: _نگفتم که این و بگی، بعدش هم کدوم زیرآبی؟ من حق داشتم جوری که دلم میخواد زندگی کنم و تموم این مدت هم به معین تعهدی نداشتم همونطور که اون به من تعهد نداشت و ظاهرا نداره! ماگ قهوه اش و تو دست گرفت: _البته که حق با توئه ، حالا اگه میخوای زود زود حرفهات و بزن منم هم قهوه ام و میخورم هم گوش میکنم اگه هم نه که باید سریع برگردم سرکارم،معین و که میشناسی؟ سری تکون داد: _قهوه ات و بخور، از معین هم نترس فقط کافیه باهاش ازدواج کنم اونوقت رو یه انگشت میچرخونمش! چشم و ابرویی اومد: _ببینیم و تعریف کنیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گذرا به حلقه تو دستم نگاه کردم. برام فرق نداشت،این حلقه جدید برای من هیچ معنی و مفهمومی نداشت و بااینکه حلقه ازدواجم با جانا تو دستم نبود اما جانا برای همیشه صاحب تموم قلب من بود! با ظاهر شدن دست رویا جلوی چشم هام از فکر بیرون اومدم: _به نظر من که به دست هردومون میاد! حلقه رو از دستم بیرون کشیدم و توی جعبش گذاشتم: _خوبه و روبه عامر ادامه دادم: _همین حلقه هارو میبریم! و چشم دوختم به رویا: _حلقه رو تحویل بده، من باید سریع تر برم بیمارستان! نگاه رویا سرد شد و عامر پرسید: _راستی بابت اتفاقی که برای جناب شریف رخ داده واقعا ناراحت شدم،حال ایشون خوبه؟ نگاهم به رویا بود، نگاه پر از تنفرم اما جواب عامر و دادم: _شکرخدا حال بابا بد نیست و من امیدوارم حالش خوب بشه و صاف زل زدم تو مردمک چشم های رویا: _واقعا امیدوارم حالش خوب بشه و بخاطر سکته قلبی مجبور نباشه باقی عمرش و روی تخت خوابش سر کنه! رویا تند تند پلک زد و رو ازم گرفت، بهش نگفته بودم که میدونم تماسش به بابا باعث این حالش شده اما اون تاب این نگاه پر از نفرت و نداشت که صورتش و به سمت دیگه ای چرخوند و عامر گفت: _حتما سلامتیشون و به دست میارن! روبه عامر سری تکون دادم: _ممنونم و به جعبه حلقه ها اشاره کردم که خودش فهمید : _میگم حلقه هارو براتون آماده کنن! و همراه جعبه حلقه ها از ما فاصله گرفت با رفتنش بی هیچ حرفی راه خروج و در پیش گرفتم و به طبقه پایین رفتم و متوجه قدم های رویا درست پشت سرم بودم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خیلی طول نکشید که از جواهر فروشی بیرون زدیم. هوای امروز هم مثل تموم روزهای زمستونی سرد بود و برای من یادآور جانا! جانایی که ذوقش و از تماشای اولین برف سال به یاد داشتم،جانایی که حضورش تو یکی از شبهای زمستونی برلین برام خاطره خاصی رو رقم زد، جانایی که بودنش در کنارم قشنگ ترین خواسته من بود و اما انگار این شدنی نبود... انگار نمیشد دستش و بگیرم و مطابق قول و قراری که باهم گذاشتیم به همه دنیا نشونش بدم،انگار حالا حالاها بازی زندگی برای من ادامه داشت! قبل از اینکه سوار ماشین بشم آهی از عمق دل سر دادم،دلتنگ بودم و محکوم به دوری از جانا... پشت فرمون نشستم و همین که ماشین و روشن کردم صدای رویارو شنیدم: _امشب واسه شام دعوتی خونه ما، مامان و بابا میخوان باهات حرف بزنن! سری تکون دادم و ماشین و به حرکت درآوردم: _ امشب میخوام تو بیمارستان کنار بابام بمونم نفس عمیقی کشید: _باید بیای و هیچ بهونه ای قابل قبول نیست، ما داریم باهم ازدواج میکنیم، بابا میخواد باهات حرف بزنه و تو میتونی مثل دیشب تو بیمارستان نمونی اصلا با وجود کریم تو چرا باید شب و تو بیمارستان بگذرونی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جواب دادم: _الان داری واسه من تعیین تکلیف میکنی؟ که چیکار بکنم یا چیکار نکنم؟ چشم بست و دوباره باز کرد: _دارم میگم ما داریم باهم ازدواج میکنیم و بهتره دست از این لجبازی های مسخره ات برداری،ما به زودی باهم عقد میکنیم سعی کن این و تو ذهنت فرو کنی معین شریف! با چشم های گرد شده زل زده بود بهم که ابرو بالا انداختم: _ما داریم ازدواج میکنیم درسته اما من که بهت گفتم،زندگی با من آسون نیست من نه اون پسر با صبر ایوب دوران دانشجوییم و نه اعصاب اضافی دارم پس برو خونه و به بابات بگو نمیتونم بیام، بگو هروقت فرصت داشته باشم خودم به دیدنش میرم،باشه؟ این دفعه عصبی نفسش و بیرون فرستاد: _من نمیفهمم، نمیفهمم چته... نمیفهمم چرا فکر میکنی این منم که به تو نیاز دارم و تو هیچ نیازی به من نداری من واقعا نمیفهمم! این بار ترجیح دادم جوابی ندم، حوصله سر و کله زدن با رویا رو نداشتم، حال و حوصله رفتن به خونه امیری روهم همینطور و ترجیح میدادم تا جایی که ممکنه از این آدمها دوری کنم، هرچند تلاش و تقلام برای دوری ازشون درحالی که قرار بود با رویا ازدواج کنم ممکن بود احمقانه به نظر برسه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چند دقیقه ای میشد که سکوت بینمون حاکم شده بود و حالا با نزدیک شدن به شرکت پرسیدم: _برسونمت خونه؟ سر چرخوند به سمتم: _اگه زحمتی نیست! و با نوک انگشتش شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه اش: _فقط قبلش یه بطری آب برام بگیر، یه کمی بهم ریختم! کوتاه نگاهش کردم و تا رسیدن به سوپرمارکت چیزی نگفتم و حالا همین که یه سوپرمارکت تو مسیر دیدم ماشین و کنار خیابون متوقف کردم و پیاده شدم... امروز با روزهای قبل فرق داشت! امروز که با مامان به پزشک معالجش مراجعه کردیم فهمیدیم حال مامان خوبه... حال مامان کاملا خوبه و بدنش نسبت به پیوند واکنش بدی نشون نداده و احتمال خیلی زیاد این اوضاع برای همیشه ثابت میموند و البته از جایی که مامان هنوز باید تحت نظر پزشکش میموند ما حدود یک ماه دیگه رو باید اینجا میگذروندیم و حالا با شنیدن این خبر خوب از زبون دکتر اینجا موندن خیلی سخت نبود منتهی به شرطی که معین برمیگشت، برمیگشت و من بی دلتنگی و با خیال راحت روزهام و کنارش شب میکردم و احتمالا حتی میتونست رویارو هم قال بزاره و تنها برگرده!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفهای دکتر و فکر به برگشت معین حسابی حالم و جا آورده بود انقدر که به محض رسیدن به خونه میخواستم زنگ بزنم و این خبر و به معین بدم و بگم حال مامان خوبه و دکتر از وضعیت سلامتش مطمئنمون کرده و سرخوش و سرحال سریعا شال گردنم و درآوردم و همزمان صدای مامان و شنیدم: _میگم جانا خوب شد تورو از ۵-۶سالگیت فرستادم کلاس زبان وگرنه تو این غربت میخواستیم چیکار کنیم؟ معین هم که به خاطر حال پدرش رفته ایران واقعا لنگ میموندیم! به سمتش رفتم: _اولا ممنونم که من و از اونموقع ها فرستادی کلاس زبان و پیش بینی همچین روزی و کردی، دوما بفرما استراحت کن مامان جان، اگه میدونستم انقدر میخوای تو خونه از استراحت فراری باشی به دکتر اصرار میکردم تا همین امروز تو بیمارستان نگهت داره! آروم خندید و باهم وارد اتاق شدیم، لباس هاش و درآورد و روی تخت دراز کشید: _پس من یه کمی میخوابم قبل از اینکه من و دوباره تو بیمارستان بستری کنی! ریز ریز خندیدم: _خوب استراحت کن، منم میرم به معین زنگ بزنم پتو روی مامان کشیدم و از اتاق بیرون زدم، حالا دیگه وقت حرف زدن با معین بود که رفتم تو‌اتاق خودم‌کاپشنم و از تنم درآوردم، تو آینه نگاهی به خودم انداختم، به قرمزی بینی یخ زدم توجه چندانی نکردم ، دستی تو موهام کشیدم و بعد با معین تماس گرفتم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تصویری گرفتمش و با یه لبخند عمیق منتظر جواب دادنش موندم اما همینکه تماس وصل شد لبخند روی لبم خشکید و با دیدن رویا که گوشی معین و جواب داده بود جا خورده دستم لرزید و همزمان صدای رویارو شنیدم: _تویی جانا؟ نمیدونستم باید چی بگم اصلا انگار لال شده بودم که صدای خنده های رویا بلند شد : _با معین تماس گرفتی اما من گوشیش رو جواب دادم باید هم تعجب کنی اما عزیزم باید بهت بگم که معین رفته سوپر مارکت واسم یه چیزی بخره، وقتی اومد میگم باهات تماس بگیره خوبه؟ سکوت کردم، و‌ رویا با نیش باز نگاهم میکرد و هنوز چیزی نگفته بودم که رویا دستش و زیر چونش گذاشت: _راستی امروز با معین رفتیم حلقه هامون و گرفتیم، میخوای نشونت بدم؟ قلبم داشت از جا کنده میشد، سرم داغ شده بود و چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم که حالا صدای باز و بسته شدن در و بعد هم معین و شنیدم: _بگیر بخور! مخاطبش رویا بود و من فقط صدای معین و میشنیدم که رویا دوباره خندید و گوشی رو طوری گرفت که معین رو هم ببینم و لب زد: _معین اومد! حالا داشتم میدیدمش... معین و کنار رویا میدیدم و این بار نه که نتونم چیزی بگم، نمیدونستم چی باید بگم که معین گوشی و از دست رویا گرفت ، دیگه تحمل نکردم نمیخواستم بیشتر از این کنار رویا ببینمش و تماس و قطع کردم... چشمهام داشت سیاهی میرفت و تداعی حرفهای رویا توی سرم باعث شده بود حتی نتونم روی پا بایستم که عقب عقب رفتم و خودم و روی تخت انداختم، نمیتونستم... نمیتونستم باور کنم معین من و اینجا تنها گذاشته بود و برگشته بود به ایران و حالا در تدارک مراسم عقدش با رویا بود... نمیتونستم و مدام نفس عمیق سر میدادم و انگار اینطور نفس کشیدن برام کافی نبود که حس خفگی گلوم و گرفته بود و کاری هم ازم برنمیومد...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالم زیر و رو شده بود. دیگه تو وجودم خبری از شادی چند دقیقه قبل نبود و هرچی نفس میکشیدم بازهم هوا برام کافی نبود! رو تخت دراز کشیده بودم، خیره به سقف اتاق حتی نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم، حتی نمیدونستم الان باید گریه کنم یا داد بزنم؟ حتی نمیدونستم درازکش روی تخت موندنم کار درستیه یا باید بلند شم! تو بلاتکلیفی سر میکردم، معین رفته بود... به خاطر پدرش رفته بود، قول زود برگشتن داده بود و رویا... رویا از حلقه هایی که خریده بودن میگفت! باورم نمیشد... باور نمیکردم معین بهم دروغ گفته باشه، باور نمیکردم من و اینجا به حال خودم رها کرده باشه و خودش با رویا... حتی فکر به بودنش کنار رویا باعث کلافگیم میشد، باعث سردرد بیشتر و بیشترم میشد و من دیگه توان تحمل یه مشکل جدید و نداشتم، من... من خیال میکردم بعد از ازدواج با معین همه چیز خوب پیش میره، فکر میکردم بعد از این همه مدت حضور یه مرد و تو زندگیم حس میکردم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فکر میکردم منی که از بچگی سایه پدرم و رو سرم حس نکرده بودم میتونم با خیال راحت به معین تکیه کنم و به جبران همه گذشته زندگی کنم، من عاشق معین بودم و فکر میکردم حضورش پایان همه ناملایمت های روزگارمه اما نبود... هیچ چیز درست نشد، نتونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم، نتونستم با اینکه شوهرم بود آزادانه باهاش قدم بزنم،نتونستم به شرکتش برم، نتونستم حتی خودم و به کسی نشون بدم و همه این مدت محکوم بودم به قایم شدن از بقیه و هیچ چیز اونطور که فکر میکردم پیش نرفت و حالا با دیدن معین کنار رویا انگار یه سطل آب یخ رو همه وجودم ریخته شده بود و تلخ ترین قسمت ماجرا این بود که باید خود خوری میکردم که باید تنهایی تحمل میکردم که نمیتونستم حتی با مامان دردو دل کنم! با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم،چشم هام بی اختیار خیس شده بودن که بینیم و بالا کشیدم و گوشی رو از کنارم برداشتم،با دیدن شماره معین دلم نمیخواست جواب بدم، دلم نمیخواست صداش و بشنوم یا شاید هم ترسیده بودم... ترسیده بودم از اینکه مبادا بخواد حرفی بزنه که طاقت شنیدن نداشته باشم! بلند بلند نفس کشیدم و خیره به صفحه گوشی انقدر صبر کردم تا تماس قطع شد و بلافاصله پیامی از معین برام اومد: "جانا من باید باهات حرف بزنم"
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قلبم با شدت تو سینه میکوبید که دوباره باهام تماس گرفت این بار تو جام نشستم، زانوهام و بغل کردم، سعی کردم دیگه اشکی نریزم و با تاخیر جواب دادم: _بله صدام گرفته بود،انقدر گرفته و ضعیف که به زور به گوش خودم رسیده بود و همین باعث شد تا معین بگه: _الو جانا؟ الو؟ با صدای بلند تری گفتم: _بله؟ صداش تو گوشی پیچید: _خوبی؟ با حرص خندیدم: _خیلی خوبم، با دیدن اون دختره کنار تو واقعا خوبم! فاصله اتاق ها تو این خونه بزرگ زیاد بود و خیالم راحت بود که مامان احتمالا تا الان خوابیده یا حتی اگه خواب هم نبود عمرا صدام به گوشش نمیرسید که ادامه دادم: _رفته بودید حلقه های ازدواجتون و تحویل بگیرید؟ کنایه میزدم،از سر عصبانیت و کلافگی میخندیدم و منتظر بودم،منتظر یه جواب که خیالم و راحت کنه یه جواب محکم که حال خرابم و عوض کنه،منتظر بودم تا معین ادعای رویا رو رد کنه اما این کارو نکرد، معین فقط عمیق نفس کشید و گفت: _من میخواستم بهت بگم، میخواستم تو‌یه فرصت مناسب باهات…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باهات حرف بزنم... ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی من فقط مجبور شدم... مجبور شدم که... حرفش و ادامه نداد، بغض راه گلوم و بست... چونم میلرزید و چشم هام مدام پرو خالی میشد با ترسی که تو وجودم رخنه کرده بود پرسیدم: _مجبور شدی که چی؟ طول کشید اما جواب داد: _حال پدرم اصلا خوب نیست و من تنها امید پدر و مادرمم،جانا ممکنه پدرم واسه همیشه خونه نشین بشه و اصلا بعید نیست اگه قلبش یه بار دیگه بگیره واسه همیشه از دستش بدم... چشم بستم و دوباره باز کردم: _مجبور شدی که چی؟ جواب من و بده! نه فقط صدام همه تنم میلرزید از پیش بینی حرفهایی که ممکن بود از معین بشنوم میلرزیدم که دوباره صداش گوشم و پر کرد: _جانا من... من به خاطر این چیزهایی که گفتم و به خاطر خیلی چیزهای دیگه که خودت کم و بیش میدونی مجبورم با رویا ازدواج کنم! شدت لرزش دستم انقدر زیاد بود که گوشی از دستم افتاد و دوباره برداشتمش، حرفهای معین همچنان ادامه داشت: