💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_717
تصویری گرفتمش و با یه لبخند عمیق منتظر جواب دادنش موندم اما همینکه تماس وصل شد لبخند روی لبم خشکید و با دیدن رویا که گوشی معین و جواب داده بود جا خورده دستم لرزید و همزمان صدای رویارو شنیدم:
_تویی جانا؟
نمیدونستم باید چی بگم اصلا انگار لال شده بودم که صدای خنده های رویا بلند شد :
_با معین تماس گرفتی اما من گوشیش رو جواب دادم باید هم تعجب کنی اما عزیزم باید بهت بگم که معین رفته سوپر مارکت واسم یه چیزی بخره،
وقتی اومد میگم باهات تماس بگیره خوبه؟
سکوت کردم،
و رویا با نیش باز نگاهم میکرد و هنوز چیزی نگفته بودم که رویا دستش و زیر چونش گذاشت:
_راستی امروز با معین رفتیم حلقه هامون و گرفتیم، میخوای نشونت بدم؟
قلبم داشت از جا کنده میشد،
سرم داغ شده بود و چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم که حالا صدای باز و بسته شدن در و بعد هم معین و شنیدم:
_بگیر بخور!
مخاطبش رویا بود و من فقط صدای معین و میشنیدم که رویا دوباره خندید و گوشی رو طوری گرفت که معین رو هم ببینم و لب زد:
_معین اومد!
حالا داشتم میدیدمش...
معین و کنار رویا میدیدم و این بار نه که نتونم چیزی بگم،
نمیدونستم چی باید بگم که معین گوشی و از دست رویا گرفت ،
دیگه تحمل نکردم نمیخواستم بیشتر از این کنار رویا ببینمش و تماس و قطع کردم...
چشمهام داشت سیاهی میرفت و تداعی حرفهای رویا توی سرم باعث شده بود حتی نتونم روی پا بایستم که عقب عقب رفتم و خودم و روی تخت انداختم،
نمیتونستم...
نمیتونستم باور کنم معین من و اینجا تنها گذاشته بود و برگشته بود به ایران و حالا در تدارک مراسم عقدش با رویا بود...
نمیتونستم و مدام نفس عمیق سر میدادم و انگار اینطور نفس کشیدن برام کافی نبود که حس خفگی گلوم و گرفته بود و کاری هم ازم برنمیومد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_718
حالم زیر و رو شده بود.
دیگه تو وجودم خبری از شادی چند دقیقه قبل نبود و هرچی نفس میکشیدم بازهم هوا برام کافی نبود!
رو تخت دراز کشیده بودم،
خیره به سقف اتاق حتی نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم،
حتی نمیدونستم الان باید گریه کنم یا داد بزنم؟
حتی نمیدونستم درازکش روی تخت موندنم کار درستیه یا باید بلند شم!
تو بلاتکلیفی سر میکردم،
معین رفته بود...
به خاطر پدرش رفته بود،
قول زود برگشتن داده بود و رویا...
رویا از حلقه هایی که خریده بودن میگفت!
باورم نمیشد...
باور نمیکردم معین بهم دروغ گفته باشه،
باور نمیکردم من و اینجا به حال خودم رها کرده باشه و خودش با رویا...
حتی فکر به بودنش کنار رویا باعث کلافگیم میشد،
باعث سردرد بیشتر و بیشترم میشد و من دیگه توان تحمل یه مشکل جدید و نداشتم،
من...
من خیال میکردم بعد از ازدواج با معین همه چیز خوب پیش میره،
فکر میکردم بعد از این همه مدت حضور یه مرد و تو زندگیم حس میکردم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_719
فکر میکردم منی که از بچگی سایه پدرم و رو سرم حس نکرده بودم میتونم با خیال راحت به معین تکیه کنم و به جبران همه گذشته زندگی کنم،
من عاشق معین بودم و فکر میکردم حضورش پایان همه ناملایمت های روزگارمه اما نبود...
هیچ چیز درست نشد،
نتونستم با خیال راحت بهش تکیه کنم،
نتونستم با اینکه شوهرم بود آزادانه باهاش قدم بزنم،نتونستم به شرکتش برم،
نتونستم حتی خودم و به کسی نشون بدم و همه این مدت محکوم بودم به قایم شدن از بقیه و هیچ چیز اونطور که فکر میکردم پیش نرفت و حالا با دیدن معین کنار رویا انگار یه سطل آب یخ رو همه وجودم ریخته شده بود
و تلخ ترین قسمت ماجرا این بود که باید خود خوری میکردم که باید تنهایی تحمل میکردم که نمیتونستم حتی با مامان دردو دل کنم!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم،چشم هام بی اختیار خیس شده بودن که بینیم و بالا کشیدم و گوشی رو از کنارم برداشتم،با دیدن شماره معین دلم نمیخواست جواب بدم،
دلم نمیخواست صداش و بشنوم یا شاید هم ترسیده بودم...
ترسیده بودم از اینکه مبادا بخواد حرفی بزنه که طاقت شنیدن نداشته باشم!
بلند بلند نفس کشیدم و خیره به صفحه گوشی انقدر صبر کردم تا تماس قطع شد و بلافاصله پیامی از معین برام اومد:
"جانا من باید باهات حرف بزنم"
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_720
قلبم با شدت تو سینه میکوبید که دوباره باهام تماس گرفت این بار تو جام نشستم،
زانوهام و بغل کردم،
سعی کردم دیگه اشکی نریزم و با تاخیر جواب دادم:
_بله
صدام گرفته بود،انقدر گرفته و ضعیف که به زور به گوش خودم رسیده بود و همین باعث شد تا معین بگه:
_الو جانا؟
الو؟
با صدای بلند تری گفتم:
_بله؟
صداش تو گوشی پیچید:
_خوبی؟
با حرص خندیدم:
_خیلی خوبم،
با دیدن اون دختره کنار تو واقعا خوبم!
فاصله اتاق ها تو این خونه بزرگ زیاد بود و خیالم راحت بود که مامان احتمالا تا الان خوابیده یا حتی اگه خواب هم نبود عمرا صدام به گوشش نمیرسید که ادامه دادم:
_رفته بودید حلقه های ازدواجتون و تحویل بگیرید؟
کنایه میزدم،از سر عصبانیت و کلافگی میخندیدم و منتظر بودم،منتظر یه جواب که خیالم و راحت کنه یه جواب محکم که حال خرابم و عوض کنه،منتظر بودم تا معین ادعای رویا رو رد کنه اما این کارو نکرد،
معین فقط عمیق نفس کشید و گفت:
_من میخواستم بهت بگم،
میخواستم تویه فرصت مناسب باهات…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_721
باهات حرف بزنم...
ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی من فقط مجبور شدم...
مجبور شدم که...
حرفش و ادامه نداد،
بغض راه گلوم و بست...
چونم میلرزید و چشم هام مدام پرو خالی میشد با ترسی که تو وجودم رخنه کرده بود پرسیدم:
_مجبور شدی که چی؟
طول کشید اما جواب داد:
_حال پدرم اصلا خوب نیست و من تنها امید پدر و مادرمم،جانا ممکنه پدرم واسه همیشه خونه نشین بشه و اصلا بعید نیست اگه قلبش یه بار دیگه بگیره واسه همیشه از دستش بدم...
چشم بستم و دوباره باز کردم:
_مجبور شدی که چی؟
جواب من و بده!
نه فقط صدام همه تنم میلرزید از پیش بینی حرفهایی که ممکن بود از معین بشنوم میلرزیدم که دوباره صداش گوشم و پر کرد:
_جانا من...
من به خاطر این چیزهایی که گفتم و به خاطر خیلی چیزهای دیگه که خودت کم و بیش میدونی مجبورم با رویا ازدواج کنم!
شدت لرزش دستم انقدر زیاد بود که گوشی از دستم افتاد و دوباره برداشتمش،
حرفهای معین همچنان ادامه داشت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_722
_من به هر دری زدم جانا،
خودت شاهد بودی که حتی به بهونه پیشرفت و ترقی شرکت با تو راهی آلمان شدم اما چیکارکنم؟
چیکارکنم وقتی هیچ چیز درست نمیشه وقتی هیچ راهی نیست و داد زد:
_وقتی پدر داره میمیره!
بغض گلوم سنگین بود سنگین تر هم شد،
پلک میزدم و اشک بود که صورتم و صورتم و نوازش میکرد با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_باشه معین...
باشه!
این بار حتی نای سرو کله زدن باهاش و نداشتم،
این بار حتی نمیتونستم داد بزنم نمیتونستم پرخاش کنم و اصلا مگه حرف تازه ای بود؟
مگه اون همه دعوا اونهمه بی حرمتی چیزی و عوض کرد که تکرارش بخواد چیزی رو عوض کنه؟
با شنیدن صداش از سوال و جواب های کلافه کننده تو سرم بیرون اومدم:
_عقدش میکنم و سعی میکنم همه چیز و درست کنم،بعدش طلاقش میدم و باهم...
بین حرفش پریدم:
_نمیخوام چیزی بشنوم،
حداقل الان نمیخوام چیزی بشنوم!
حرفهاش و از سر گرفت:
_ولی باید گوش کنی،
تو تا همیشه تنها زنی هستی که...
بازهم مانع از کامل شدن جمله اش شدم:
_همه حرفهات و حفظم،میخوای بگی من تنها زنی هستم که تا همیشه عاشقشی نه؟
و قبل از اینکه چیزی بگه با همون حال زار ادامه دادم:
_دیگه باورت ندارم...
دیگه حرفهات و باور ندارم معین...
دیگه نمیخوام ادعای دوست داشتن پوچت و بشنوم...
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
حرفهام و زدم و بی معطلی گوشی رو قطع کردم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_723
بهم سخت گذشت.
تموم امروز بهم سخت گذشت و چندین بار تماس معین و جواب ندادم،
در جواب پیام هاش هم حتی یه کلمه چیزی نگفتم ، شبم و با بی حوصلگی با چشم های گود شده
که به خاطرش هزار جور دروغ تحویل مامان دادم و به پای سرما خوردگی و سردرد گذاشتمش گذروندم و حالا یه لیوان آب رو چندمین قرصی که امشب به عنوان مسکن برای خودم تجویز کرده بودم خوردم و به اتاق برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم و قبل از اینکه چشم ببندم قبل از اینکه به زور خواب و به چشم هام بیارم گوشی و تو دستم گرفتم،
دوتا تماس بی پاسخ دیگه و یه پیام خونده نشده از معین داشتم که پیامش و باز کردم و خوندم:
"چرا جواب نمیدی؟
ما الان باید باهم حرف بزنیم،
تو باید کنار من باشی تا من بتونم تو این روزهای سخت دووم بیارم تا من بتونم تو این بازی برنده باشم!"
پوزخند تلخی زدم،
شاید برای معین بازی بود اما برای من زندگی بود!
من داشتم تو این مرداب زندگی غرق میشدم و معین همه چیز و یه بازی میدونست و البته حق هم داشت...
برای آدمی مثل معین همه چیز بازی بود و تنها چیزی که اهمیت داشت برنده شدن بود!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_724
معین میخواست برنده جدال بین پدرش و امیری بشه،میخواست رویارو زمین بزنه اما ماجرا برای من،برای دختری که قایمکی و به دور از چشم همه ،بدون اینکه کسی از ایل و طایفه ش،کسی از دوست و آشناهاش بفهمن به عقد یه مرد دراومده بود متفاوت بود،
من یواشکی باهاش ازدواج کرده بودم و حالا قبل از علنی شدن این ماجرا معین داشت با رویا ازدواج میکرد و این یعنی همه چیز بین ما همینطور میموند،یعنی من هنوز باید قایم میشدم،یعنی من نه راه پس داشتم و نه راه پیش،
یعنی نمیدونستم باید به مامان و بابا و به هرکسی که شاید ماجرا به گوشش میرسید چی بگم،یعنی سردرگمی،یعنی خستگی از این وضع!
گوشی رو کنار گذاشتم،
حتی اگه تا صبح هم برام توضیح میداد که فقط میخواد رویا رو عقد کنه تا اموال پدرش و پس بگیره بازهم به حال من فرق نمیکرد،
معین بین منی که بهش پناه آورده بودم و ثروت بی کران پدرش ،
دومی رو انتخاب کرده بود،
معین از من ،از قلب و احساساتم که یکبار خدشه دار شده بود گذشته بود و بازهم اینکارو کرد،معین برخلاف قول و قرارهامون عمل کرد و من هنوز هاج و واج مونده بودم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_725
هرچند ثانیه یکبار به اتفاقات امروز شک میکردم،خیال میکردم اشتباه شنیدم،
خیال میکردم اون حرفهارو از زبون رویا و معین نشنیدم اما خیلی زود به خودم میومدم و میفهمیدم هیچ کدوم از اون حرفها خیالات و توهم من نبوده،
همه چیز واقعیت داشت،
معین و رویا داشتن باهم ازدواج میکردن...
معین با دلایلی که برای خودش قانع کننده بود داشت به من خیانت میکرد به همین سادگی!
آهی از ته دل سر دادم ،
چشم بستم و چه کمک بزرگی بود،
بالا انداختن پی در پی قرص های مسکن که حالا به دادم رسیدن ، باعث سنگینی پلک هام شدن و طولی نکشید که خوابم برد...
#رویا
زیرچشمی نگاهی به معین انداختم،
درست از چند روز قبل که تماسش از اون دختر و جواب داده بودم بیشتر از قبل تو قیافه بود امااین برام اهمیتی نداشت،
اون دختر دیر یا زود باید از زندگی معین بیرون میرفت و من هنوز براش برنامه ها داشتم!
با شنیدن صدای بابا چشم از قیافه عبوس معین گرفتم:
_پس مراسم و تو خونه شما برگزار میکنیم
معین سری به نشونه تایید تکون داد:
_همین کارو میکنیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_726
بابا ادامه داد:
_خوبه،کارت های دعوت همون کارت های دفعه قبله؟
این بار معین چیزی نگفت صبر کرد تا من حرفی بزنم و همینطور هم شد که گفتم:
_آره بابا جون،من اون کارت هارو خیلی دوست دارم،دفعه قبل که مراسم به تعویق افتاد دوباره از همون کارت ها سفارش میدیم و این بار بدون اذیت کردن مهمونها واقعا به مراسم عقد دعوتشون میکنیم!
همه ریز ریز خندیدیم، من،
مامان و بابا اما معین ساکت بود،
تو فکر بود که بابا دستش و رو دستش گذاشت:
_تو حالت خوبه معین؟
نکنه به خاطر پدرت ناراحتی؟
معین سری به نشونه رد حرفهای بابا تکون داد:
_نه،از دیروز که بابا از بیمارستان مرخص شد خیالم یه کمی راحت شده،
گرفتگی الانم ربطی به حال بابا نداره،
به خاطر اوضاع بهم ریخته شرکته!
بابا اطمینان بخش گفت:
_این چیزی نیست که بخواد تورو بهم بریزه،
تا چند روز دیگه تو رسما جانشین پدرت میشی و من مطمئنم میتونی همه چیز و سرو سامون بدی!
معین عمیق نفس کشید،
شاید بابا میتونست باور کنه بهم ریختگی معین به خاطر کاره اما برای من همه چیز واضح بود،
معین بهم ریخته بود چون اون دختره همه چیز و فهمیده بود همین!
از فکر به برنامه هایتو سرم که یکی یکی عملیشون میکردم لبخندی روی لبهام نشست و خیره به معین گفتم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_727
_راستی توهم کارت دعوتی که انتخاب کرده بودم و هنوز دوست داری؟
اگه خوشت نمیاد میتونیم عوضش کنیم؟
ابرو بالا انداخت:
_نیازی نیست
و روبه مامان و بابا ادمه داد:
_اگه کار دیگه ای با من ندارید من دیگه برم!
مامان با لبخند گفت:
_خوشحال میشدیم اگه واسه شام میموندی
و معین همزمان با بلند شدنش از روی مبل تعارف مامان و رد کرد:
_حتما تو فرصت دیگه ای دعوتتون و قبول میکنم
و نگاهی به من انداخت،
از همون نگاه های سردش بااین تفاوت که یه لبخند زورکی هم تحویلم داد و مثلا میخواست
جلوی مامان و بابا با من خداحافظی گرمی داشته باشه که بلند شدم و معین به سمتم قدم برداشت:
_تو با من کاری نداری؟
نگاهم و تو چشم هاش چرخوندم :
_نه عزیزم،
مراقب خودت باش،
فردا میبینمت!
به ظاهر گرم دستم و توی دستش گرفت:
_میبینمت!
و بعد از خداحافظی مختصری از خونه بیرون زد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_728
تاریکی شب جای خودش رو به روشنای روز داد و حالا واسه انتخاب دیزاین موردنظرمون برای مراسم و همینطور سفارش دادن غذا و دسر باید همراه معین میرفتم،
دیگه چیزی تا مراسم عقدمون نمونده بود که بوت هام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
معین جلوی در منتظرم بود که سوار ماشینش شدم و حالا داشتیم از حیاط بیرون میزدیم که گفتم:
_سرصبح لباسم و فرستادن خونه،
کت و شلوار تو آماده شده؟
جواب داد:
_نه هنوز،
احتمالا فردا آماده میشه
پا روی پا انداختم و خیره به معین گفتم:
_کت و شلوار طوسی رنگ تو و پیراهن بلند نباتی رنگ من،به نظرم خیره کننده میشه!
نگاه گذرایی بهم انداخت و حرفی نزد که نفس عمیقی کشیدم:
_راستی کی قراره دیگه شاهد این قیافت نباشم؟
کی قراره لبخند بزنی به منی که تا چند روز آینده همسرت میشم؟
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_من الان خوبم،
میشه دنبال بحث و دعوا نباشی؟
من واقعا حوصله هیچ بحث و جدالی رو ندارم!
رو ازش گرفتم: