°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_120 يعني انقدر ضايع بودم؟ انقدر بهم برخورد كه مطمئن بودم ناراحتيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_121
_منو برگردون خونمون،همين الان
و همزمان پاهام و محكم روي زمين ميكوبيدم
كه پوفي كشيد و با خونسردي به سمتم اومد و دستم و محكم كشيد و من و راه انداخت سمت خودش:
_شوخيه مگه مامان اينام خونه نباشن من زن داشته باشم اونوقت گشنه بمونم؟!
و مستانه خنديد كه با حرص گفتم:
_آره ارواح عمت من و آوردي كه گشنه نموني!
و انگار اين حرف بيشتر براش خنده دار بود كه صداش بالاتر رفت...
كليد و از جيبش در آورد و در رو باز كرد و رفت داخل و منم دنبال خودش كشيد!
لامپا رو كه روشن كرد خونه غرق نور شد و دلم يه كم آروم گرفت،
به سمتم برگشت و گفت:
_ برو بشين من ميرم لباسام و عوض ميكنم ميام
سري به نشونه باشه تكون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم،
شكمم بدجور قار و قور راه انداخته بود،
در يخچال و باز كردم و ديدم
به به،به به!
ماشاالله همه چيز اون تو بود...
هر چيزي كه من دوست داشتم و از خوردنشونم هرگز سير نميشدم!
با سرخوشي تو همشون انگشت ميزدم و ميخوردم
كه با صداي عماد سرجام خشك شدم:
_واقعا تو چرا اين همه ميخوري چاق نميشي؟!
خجالت و گذاشتم كنار و با حالت مسخره اي جواب دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عاشقانه هايم را بخوان و بدان؛
دوست داشـتن،
نه عقل ميشناسد،
و نه منطق ..
فقط
يكـ "مـن" ميخواهد،
و يكـ "تــو" ...😍
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ⁱ ᵐⁱˢˢ ᵧₒᵤ
نمیشود ....
در کوچه های اردیبهشت
تنها قدم زد..
خودت را برسان
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_121 _منو برگردون خونمون،همين الان و همزمان پاهام و محكم روي زمين م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_122
_تا كور شود هر آنكه نتواند ديد!
روبه روم ايستاد و نفسش و تو صورتم فوت كرد كه نگاهي به سر و وضعش انداختم تاپ و شلوارك پرچم آمريكا پوشيده بود!
سري به نشونه ي تاسف واسش تكون دادم و گفتم:
_وقتي تحصيل كرده ي مملكتمون ،استاد دانشگاهه مملكتمون تو باشي از بقيه چه انتظاري ميره؟
پوزخندي زد و گفت:
_لابد منظورت خودتي؟!
و با دست بهم اشاره كرد كه
شونه اي بالا انداختم و سر ميز نشستم:
_حيف كه گشنمه حوصله بحث ندارم!
و دستام و پشت گردنم انداختم و لم دادم و گفتم:
_خب خب شام چي داريم؟!
اومد پشتم وايساد و صندليم و هي تكون داد كه دستام و محكم از ميز گرفتم و با حرص گفتم:
_عه نكن
صندلي و ول كرد كه با مغز فرود اومدم روي ميز و قبلا از اينكه خودم و جمع كنم گفت:
_پاشو لباسات و دربيار،پاشو
از شنيدن حرفش سيخ سرجام نشستم و آب دهنم و قورت داد و عين بدبختا نگاهش كردم:
_نه نميخوام،در نميارم
از پشت لباسم گرفت و كاري كرد كه از رو صندلي بلند شم و روبه روش وايسم:
_همينطوري راحتم خب!
چشماش و باز و بسته كرد و جواب داد:
_با اين لباسا ميخواي آشپزي كني؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
وقتی ساعتها به چشمانت زل ميزنم...
شهرآورد از اين ديدنی تر...؟
اين بازی بازنده ندارد...
مثل هميشه،همه چيز مساوی ست...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_122 _تا كور شود هر آنكه نتواند ديد! روبه روم ايستاد و نفسش و تو صو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_123
به اينكه خيال ميكرد من آشپزي بلدم،تو دلم خنديدم و شال و مانتوم و درآوردم و دست به سينه جلوش وايسادم:
_الان خوبه؟
با حالت متفكرانه اي سرتا پام و نگاه كرد
و ابرويي بالا انداخت:
_خوب كه نه،اما خب از هيچي بهتره
و زد زير خنده كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه بخوام چيزي بگم،گفت:
_بيا ديگه بيا يه چيزي درست كن بخوريم
نميخواستم بفهمه كه آشپزي بلد نيستم و دوباره سوژه ي جديدش بشم:
_چشم،چي دوس دارين قربان؟
رفت و رو يه صندلي نشست و بدنش و كش داد و همراه با خميازه گفت:
_تر جيحاً لازانيا
پوزخندي زدم و زير چشمي نگاهش كردم:
_چه خوش اشتها
كه ديدم با يه لبخند گشاد و مسخره نگاهم كرد و چيزي نگفت.
پوفي كشيدم و رفتم سر يخچال و هر چي به دستم مي رسيد و برداشتم و گذاشتم روي ميز!
عماد با حالت مات و مبهوتي بهم زل زده بود و انگار نميدونست چي بگه!
وقتي همه چيز و به روي ميز انتقال دادم دست به سينه رو به روش ايستادم كه منتظر نگاهم كرد:
_شروع كن ديگه
_چي و؟
يه تاي ابروش و بالا انداخت:
_آشپزي و!
ديگه واقعا داشتم ضايع ميشدم براي همين گفتم :
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_123 به اينكه خيال ميكرد من آشپزي بلدم،تو دلم خنديدم و شال و مانتوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_124
_امم،من دلم چيز ميخواد...كيك!
با تعجب گفت:
_كيك؟
سرم و تند تند تكون دادم
كه با چشم هاي ريز شده اش دقيق به صورتم خيره شد:
_بيا بشين،خودم درست ميكنم دستور
كيك هاي كافه ام ماله منه!
از ذوق بالا پريدم و دستام و محكم به هم كوبيدم و يهو از دهنم پريد گفتم:
_عاشقتم عماد
در حالي كه از روي صندلي بلند ميشد انقدر با تعجب نگاهم كرد كه چشماش داشت در مي اومد!
خودم و به اون راه زدم و سر ميز نشستم و به خوراكي هاي روي ميز خير شدم و لبام و كج كردم
و بالاخره طاقت نياوردم و زير زيركي به همشون ناخنك زدم!
كه يهو يه پس گردني محكم بهم زد كه حس كردم مهره هاي گردنم جا به جا شد و داد بلندي زدم و دستم رو پشت گردنم گذاشتم:
_چته وحشي؟سگ گازت گرفته؟
كه دستش و روي گردنش كشيد:
_در مقابل اين يادگاري تو هيچ بود عزيزم!
و با لبخند حرص دراري رفت و مشغول روشن كردن فر شد.
نميدونم چرا اما چشمام انقدر سنگين شده بودن كه انگار توان باز نگهداشتنشون و نداشتم و بدون اينكه بخوام چرتم ميگرفت!
توي خواب و بيداري بودم كه صداي عماد رو شنيدم:
_خوابي؟بيدار شو بابا حوصلم سر رفت...
بي اينكه جوابي بهش بدم منتظر قطع شدن صداش شدم و غرق خوابِ خوش شدم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
جان دلم...
قراراست ماننددرخت ریشه کنم...
شکوفه دهم...
برایت زندگی باشم...
بهارم میشوی...؟🌹
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣