ONE SHOT of Santiago's court case
part 3
_ برمیگردم. حتی برای بردن جسدت.
ایسی بعد از گفتن این جمله ، به سمت در دوید . حق با پدرش بود ، اونجا اصلا شبیه به یه انبار کوچیک نبود. ایسی حتی بعید میدونست که بتونه به موقع خارج بشه. اما این اتفاق باید میوفتاد . حالا که دقت میکرد ، میتونست اسلحه هایی که به سمتش نشونه رفته بود رو حس کنه ، و متعجب بود که چطور همون اول حسش نکرده بود. به سمت منبع نور حرکت کرد ، حرکاتش محتاطانه اما سریع بود . قدم های سبک و بی صدا برمیداشت تا مبادا بی اراده دست از پا خطا کنه . و خوشبختانه ، درست به موقع به در خروجی رسید . جایی که مارکسون هم ایستاده بود. اخم کرد محکم گفت
_ برو کنار . اون به قولش عمل کرد ، تو هم باید اینکار رو بکنی .
مارکسون دوباره قهقهه زد
_ نگاهش کن..... واقعا فکر کرده یه سانتیاگوعه که اینجوری صداش رو بالا برده ؛ خنده داره. احمق کوچولو ، من همین الان هم با تحویل ندادنت به آقای الیور به قولم عمل کردم. پدرت تا همینجا از من قول گرفت . من تضمینی نکردم که واقعا میتونی از اینجا بری بیرون .
چشمهای ایسی گشاد شد . اون .... اون واقعا یه شیاد بود ...
_ تو ..... تو یه آشغا_ ..
قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه ، سوزش خفیفی روی پوست گردنش حس کرد . و طولی نکشید که هوشیاریش رو از دست داد .
:
پلک های ایسی به سختی تکون میخورد ، بدنش هنوز بابت دارو بی حس بود ، انگار که اختیار اندامش رو به کس دیگه ای سپرده بودن؛ اما دست کم هنوز سرما و سختی زمین رو حس میکرد . از سرما میلرزید و از گرسنگی احساس میکرد روده هاش بهم گره خورده. سردرد شدیدش نشون میداد با زمین برخورد سختی داشته . اگر تواناییش رو داشت ، میتونست فریاد بزنه ، اما هنوز کاملا گیج بود . ذهنش نیمه هوشیارش هیچ چیزی جز سرما و گرسنگی رو پردازش نمیکرد. صدای لولای در برای چند ثانیه حواسش رو معطوف کرد اما نمیدونست دقیقا با چی طرفه ، فقط هاله ی سیاه رنگی رو میدید که به سمتش میاد ، که حتی تشخیص همون هاله بخاطر تاری دیدش غیر ممکن بود. حالا کمی احساس خطر به احساسات محدودش اضافه شده بود ، اما فایده ای نداشت وقتی ایسی کاری در موردش نمیتونست انجام بده. چند لحظه بعد ، قبل از نزدیک شدن هاله ، حتی پلک هاش هم طوری که انگار به وزنه ی سنگینی متصل شده به سمت پایین رفتن.
طولی نکشید که گرمای کمی رو حس کرد . انگار از سمت یه انسان بود. ایسی ایده ای نداشت که بترسه یا با عجز سمت اون انسان بره و ازش خواهش کنه تا نجاتش بده. اون شخص به آرومی ایسی رو تکون داد. انگار که قصد داشت ایسی رو بهوش بیاره.
ایسی به سختی با سنگینی پلک هاش مقابله کرد و توانست مقداری بینشون فاصله بندازه ، کم کم بوی غذا به مشامش رسید . به قدری گرسنه بود که اهمیت نمیداد اون بو چیه و از کجا میاد. از ساعد هاش کمک گرفت تا خودش رو بلند کنه ، اما هنوز بدنش تحت تاثیر دارو بود ؛ بنابراین ایسی شکست خورد و دوباره با شدت با زمین برخورد کرد. صدای آه کشیدن رو شنید و بعد احساس کرد که صاحب صدا ، اون رو به کمر چرخوند. با اینکه دیدش کاملا تار بود ، اما تشخیص داد که اون شخص چیزی رو به سمت دهنش میاره. با توجه به اینکه بوی غذا نزدیک تر میشد ، شکی نبود که اون یه قاشق از غذاست. ایسی به طور کامل اختیارش رو از دست داد ، تنها چیزی که اون لحظه میتونست بهش فکر کنه سیر کردن خودش بود. با ولع و عجله خودش رو به سمت قاشق کشید تا غذا رو بگیره. صاحب صدا با عصبانیت گفت
- آروم باش احمق ... لباسمو کثیف کردی ... لعنت بهت
اما ایسی بجز اصوات نامفهوم چیزی نشنید. قصدی هم برای توجه بهش نداشت. در اون لحظه فقط به غریزهاش برای بقا گوش میکرد. با ورود غذا به معده اش ، کمکم احساس کرد که درک شرایط براش آسون تره. احساس بینایی و شنیداریش تا حدی برگشته بود ..
:
مدتی گذشته بود و ایسی تنها چیزی که میدونست ، این بود که یه مدت محدود از روز هست که سرما به استخون هاش نفوذ نمیکنه و قابل تحمله ، که احتمالا اون مدت از روز ظهر باشه. باقی روز هم با توجه به دما میشد حدس هایی زد. تا الان چهار بار گرمای سطحی رو تجربه کرده بود ، این یعنی احتمالا چهار روز گذشته . صاحب اون صدا ، که ایسی به تازگی توانایی دیدنش رو پیدا کرده بود ، فقط یکبار در روز میومد تا بهش غذا بده. این برای ایسی فقط یه معنی میتونست داشته باشه. کسایی که اون رو اینجا اسیر کرده بودن ، فعلا فقط میخوان ایسی زنده باشه، فقط زنده.
#پرونده_سانتیاگو
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊
ONE SHOT of Santiago's court case
part 4
صدای در باعث شد سر ایسی بچرخه. بخاطر گرسنگی و ضعف ، و البته تمام مدتی که گریه کرده کرده بود چشمهاش درست نمیدید ، اما میدونست همون نگهبانه که اومده.
نگهبان مثل هر روز ظرف رو کنار ایسی گذاشت و قاشق رو پر کرد
صداش توی گوش ایسی پیچید
ـ دهنت رو باز کن ، یا برای این کارم کمک میخوای ؟
طاقت ایسی هم تموم شده بود. از این همه ضعف احساس بدی داشت. این برخلاف چیزی بود که یه سانتیاگو باید باشه. یه دارو هیچوقت نباید انقدر روش تاثیر میذاشت. کف دست هاش رو روی زمین گذاشت و به ساعدش فشار آورد تا تکیه اش رو از دیوار بگیره . میخواست نشون بده که از امروز خودش از پس خودش برمیاد ؛ دست نگهبان که حالا متعجب بهش نگاه میکرد رو پس زد ، روی زانوهاش نشست و سعی کرد به خودش حرکت بده. عضله هاش بابت این مدتی که تحرک نداشت کاملا دردناک شده بود ، و ایسی نمیتونست این درد رو بروز نده. ناله و فریاد های خفه و توی گلوش به سادگی شنیده میشد و بیشتر نگهبان رو میخکوب میکرد.
بالاخره تونست روی پاهاش وایسه ، از چشمهای سرخش بی اختیار اشک پایین میریخت و رگ های داخل چشمش قابل دیدن شده بود. موهای قهوه ایش حالا بشدت در هم گره خورده بود و بخش زیادی از صورتش رو پوشونده بود . لباس ها و بدنش با خاک یکسان شده بود و خودش رنگ به چهره نداشت. وضعیت به طوری بود که اگر کسی گذرا از اون محوطه رد میشد ، ممکن بود فکر کنه نگهبان یه روح رو احضار کرده.
اون صحنه ، نگهبان رو به معنای واقعی میخکوب کرده بود. ظرف از بین دست هاش سر خورد اما حتی بعد از صدای شکستن بشقاب هم ، نتونست چشمهاش رو از دختری که از نظرش تازه از جهان بعد از مرگ برگشته بود بگیره. آخرین چیزی که انتظار داشت ، دیدن ایسی در حالی بود که روی پاهاش ایستاده و نفس هاش رو با صدا بیرون میده. خشکی گلوی ایسی ، صدای نفس هاش رو بم تر کرده بود و حالتی شبیه خرناسه داشت . نگهبان به آرومی چند قدم عقب رفت و زمزمه کرد
- ل...لعنت بهش....لعنت به هرچی سانتیاگوعه...
و بعد با سرعت از اونجا بیرون رفت. هرچند تظاهر میکرد چیزی اون رو نترسونده. ایسی به محض شنیدن صدای قفل در ، روی زانو هاش فرود اومد. درد شدید ناشی از ضعف عضلات و برخورد شدید مفصلش با زمین باعث شد بی اختیار فریاد کوتاهی بزنه . با هر سختی که بود ، خودش رو به ظرف شکسته ی غذا رسوند . مواد داخل بشقاب ، حالا تبدیل به چاله ی گل شده بود . ایسی بدون اینکه چاره ای داشته باشه ، به تکه نون خشک و سفت چنگ زد و سعی کردن قبل از اینکه دندوناش حین جویدن نون خورد بشه ، قورتش بده. خوردن اون غذا یه دردسر بود ، و نخوردنش دردسر دیگه. ایسی دست کم ترجیح میداد سختی های خوردنش رو تحمل کنه تا اینکه انقدر ضعیف و رقت انگیز باشه. حالا کمی احساس بهتری داشت ، اما بعید میدونست فعلا دوباره بتونه روی پاهاش وایسه . اتاق رو زیر نظر گرفت . یه انباری با پنجره ی کوچیک بالای دیوار ؛ حالا که دقت میکرد ، اون پنجره رو قبلا هم دیده بود ، اما بهش توجه نکرده بود. سالم ترین و محکمترین چیزی که توی اتاق بود ، در خروجی بود. اونجا واقعا شبیه یه سلول انفرادی بود. ایسی مدت زیادی رو توی این سلول گذرونده بود اما هیچوقت توجهی به اطراف نکرده بود ؛ نه به اطراف ، و نه به زمانی که گذشته بود . بجز چهار روزی که اینجا هوشیار بود ، حتما چند روزی هم بیهوش بوده. دردی که جای شلیک روی گردنش ایجاد کرده بود نشون میداد مدت نه چندان کمی ازش گذشته. اما در نهایت اینا همش معلومات تضمین نشده بود. فقط امیدوار بود که برای نجات پدرش دیر نشده باشه .
#پرونده_سانتیاگو
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊