✨💕
حـــاضرنیستم برایپررنگـــشدن،
هــزاررنگـــ|🌈شوم..✌️🏼
#ریحانه
@Clad_Girls
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖐🏻‼️...
مـــامــانها؟!
❍با دختراتون اینجوری رفتار نکنین...!
🎙استاد #لواف
➖➖➖✨
#تربیت_دخترانه
🆔@Clad_Girls
🔴نکته مهم
اگر حجاب و حيا زياد مهم نیست و معیشت مهمتره؛ پس چرا دشمنان ما صبح تا شب در امپراطوریرسانهای حجاب رو مورد حمله قرار میدن؛ همین شماها سکوت میکنید؟!
👤 امین سرمدی
🆔 @Clad_girls | دختــران چــادری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ18ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
•😔🖤•
+امامجواد(ع)
°- مَنْ لَمْ یَعْرِفِ الْمَوارِدَ أعْیَتْهُ الْمَصادِرُ -°
هرکس موقعیتشناس نباشد، جریانات، او را مىرباید و هلاک خواهد شد
(بحارالانوار، ج68، ص340)
#امام_جواد (ع)
🆔@Clad_girls
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #بی_حجابی عادی بشه مشکل حل میشه!؟
🔺دو پاسخ جالب به این سوال👆
✍️ علی زکریایی
🆔 @Clad_girls
✍️این افرادی که تو تهران راه افتادن و تابلوی Free hugs یا همون «بغل رایگان» گرفتن دستشون، مثل همیشه دارن از یه فرهنگ دیگه تقلید میکنند.
فرهنگی که مردمش انقدر تنها هستند که یه نمونه مثلا در انگلیس، وزارتخونهای به نام «وزارت تنهایی» تأسیس میشه، یا بحران «خودکشی» دارن، اون هم در کشورهای پیشرفتهای مثل سوئد!
➕اما به برکت فرهنگ بسیار بالای ما ایرانیها و همدلی و مهربونیمون، فرهنگ تجرد گرایی توی ایران جا نیفتاده است
🆔 @Clad_girls
「سربازان ڪوچڪ امام
و آیندھ سازان انقلاب♥️🌱"」
اتحاد حضور فـرزندان مدافعان حـرم ایرانی، سـوریہای و افغانستانی در دمشق حــرم عـمھ سادات✨!
🆔 @clad_girls
🔴اولین پیروزی تاریخ هندبال بانوان در مسابقات جهانی
🔹تیم هندبال دختران ایران توانست با برتری ۴۶ بر ۲۶ برابر مکزیک نخستین برد تاریخ خود را در مسابقات جهانی کسب کند.
🆔@Clad_Girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_چَشم! خدمت میرسم!
و مادر تأکید کرد:
_پس برای نهار منتظرتیم پسرم!
که سر به زیر انداخت و با گفتن:
_چشم! مزاحم میشم!
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟
پدر سری جنباند و گفت:
_نه، کاری نیست.
و او با گفتن:
_با اجازه!
به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن:
_آقا مجیده!
به سمت در رفت.
چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_شما خیلی لطف دارید!
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls