🌸 دختــران چــادری 🌸
✅ @Clad_girls 🌸🍃ممنونم که کپشن رو مطالعه میکنید 👇👇
به نام خدا:
بعضيا باورشون اينه الان كه مجردم بزار هر نوع تفريحى رو انجام بدم بعد متاهل شدم آرزو به دلم نمونه☹️
.
اين باور واقعا يه حرف بچگانس😏
چون اولا كسى مراقبت نكنه از خودش مجرد و متاهل نداره.اگه متاهل هم بشه همون آش و همون كاسه
.
تفريح لازمه براى هر انسانى اينو رد نميكنم ولى تفريح به جا و خوب👌
.
خيليا ميگن الان بزار خودمو از هر چيزى...سير كنم وقتى متاهل شدم چشمم دنبال كسى نباشه😐
ولى بايد بگم انسان با اين فكر حريص تر ميشه كه بهتر نميشه😑
.
(بايد بگم همونطورى باش كه دوست دارى همسرت باشه)بااين ديد خوب و بد خيلى از كار ها تفريح ها حرف زدن ها و ... مشخص ميشه.
.
نكته دوم.اين سوال كه ازدواج كم شده مردا مقصرن يا زنا؟
نه ميشه گفت مطلقا زنا مقصرن و اگه فضا رو باز نميزاشتن مردا به فكر ازدواج ميوفتادن
.
و نه ميشه گفت فقط مردا مقصرن چون از همه لحاظ تامين هستند و نميرن ازدواج كنن😐
.
اين كه يه تفكر غربيه:
چون براى مردم اينطور جا انداختن :اگر ميخواييد مرد رو جذب كنيد فقط از طريق غريزه جنسى ميشه
.
واين بزرگترين توهين تاريخ به انسانه
همه ارزش مرد رفت زير مجموعه غريزه جنسى و همه دغدغه زن اين شد كه چطورى مردى جذب كنه؟
.
اينجاست كه پاى دين مياد وسط و به اين سوال جواب ميده✅
.
(من تزوج فقد احرز نصف دينه)
هر كسى ازدواج كنه نصف دينش كامل ميشه
.
يعنى...
هدف از ما شدن تكامل انسانه نه تقويت خوى حيوانى.
.
بااين ديد هم ازدواج آسون تر ميشه
هم خيلى از مشكلات حل ميشه
.
💓همين دينه كه ميگه مذهبيا عاشق ترن😋
.
.
#سبك_زندگى_اسلامى_يعنى_سبك_زندگى_انسانى
#دين_به_زندگى_معنا_ميده
#وگرنه_زندگيمون_مثل_حيوانات_ميشه
#زن#شوهر#عشق#عاشقى#همسر#همسفر#بهشت#جهنم
#ياعلى
🌸🍃🌸🍃🌸
✅ ڪانال برتــر حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🌸 دختــران چــادری 🌸
@Clad_girls
به نام #الله:
.
وقتی دلتنگ میشوم😔💔
.
برای اکثر #مجرد ها که کمی سن و سال دارند این موضوع پیش آمده
.
#کمبود یک نفر را در زندگیشان #احساس میکنند😞
.
کسی که با او حرف بزنند
کسی که شریک غم و خوشی هایشان باشند
گاهی در ذهنشان تصویر سازی هم میکنند😩
.
الان که همه جا #شبکه_مجازی📱 وجود دارد پیدا کردن یک هم صحبت کار سختی نیست
.
یک نفر که از روی پر کردن وقت بخواهیم با او حرف بزنیم📱🗣
درد و دل کنیم💔♥️
رفع دلتنگیهایمان باشد👌
.
بعضی ها این دلتنگی را #تحمل نمیکنند😑
#ماشاالله هم صحبتی هایشان زیاد است😏
.
سفره دلشان نه ولی سفره ذهنشان پیش همه باز است😒
.
گاهی که دلتنگی و کمبود یک نفر دومی در زندگی بهم فشار می آورد به چیزایی فکر میکنم که آرام میشم🤗
.
چیزایی که باعث میشود دلتنگی هایم را تحمل کنم.☺️
.
فکر میکنم به آن مردی که یک #زن و چهار #بچه ی قد و نیم قد را در #خانه گذاشت و رفت🔫💣
خدا میداند چه شبها که پشت #خاکریز از دلتنگی #گریه نکرد😢
.
فکر میکنم به #آقا دامادی که یک هفته بعد از عقد راهی جبهه شد و تنها دلخوشیش یک عکس بود
و #عروس خانومی که دلتنگ و #چشم_انتظار نشسته بود😩😭
.
فکر میکنم به آن دختر خانومی که هر روز خانه را آب و جارو میکرد تا شوهرش از راه برسد
چون تازه بچه دار شده بودند😍
.
وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته دوباره راهی میشد و چشمان خیس خانومی که نمیتواند بگوید #نرو😭
.
فکر میکنم به همسر #شهید مدافع حرمی که دخترش بهانه #بابا را میگیرد بغضش رو قورت میدهد و بادخترش بازی میکند💔
.
الان که فکر میکنم میبینم دلتنگی من چقدر بچگانس در برابر اینها
.
انقدر بزرگ نیست که بخواهم برای پر کردنش #متوسل به دوست های مجازی بشوم👌
.
اخر میدانی فرقش چیست؟
آنها با اختیار خودشان،برای منو تو دلتنگی ها را تحمل کردند،از همسر و بچه و خانواده دل کندند و رفتن در غربتی که نه تلگرام بود نه #اینستاگرام....
.
پن:ان الله مع الصابرین
.
نویسنده:#مصطفی_معبودی
.
#دلتنگی_هایمان_ارزش_دارد
#عشق #عاشقی
#طلبه #طلبگی
#وعده_دیدارمون_کنار_شهدا
#التماس_دعا
#یاعلی
#یازهرا
_____________________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
❤️🍃
#عاشقی به سبک شهدا❤️
شب ڪہ پلڪ هام رفت روی هم،
حلقہ ام رو در آورد...
براے نماز ڪہ بیدار شدم،
خندیـد و گفت:
خانوم اینجورے وضو نگیریا،
حلقت رو در بیار و دستت روبشور ...
دور انگشتم (زیر حلقہ) نوشتہ بود :
دوستت دارم . 💓
گفتم : واے سعید
من اینو چطورے پاڪ ڪنم ؟
#شهیدمدافع_حـرم_سعیدسامانلو 🌷
#یادشهـدا_باصلوات💚
#همـسفرتابهـشت🕊
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 تو این شبای #قرنطینه باهم رمان بخونیم 😊 👇👇👇👇👇
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 دختــران چــادری 🌸
🍃به نام قدرت واحد چرخ گردون
.
🍃خلقت کائنات، الوانش را از ما وام گرفته است.
#بهار، در ما متجلی شده است.
خورشید، با ما تبسم کرده است.
پاره ی تن نبی(ص)وهستی #علی(ع)،هم جنس ما بوده است.
مأمن دل حزین #دخت_حسین(ع)،هم جنس ما بوده است.
آری! ما لطیف و #نجیب و شریفیم.
.
🍃ما لایقیم تا آدمیان را بیدار و خبردار کنیم، از آنچه نهفته گشته در ضمیر #پاک کیش مان.
آنچه که از آیین مان، غریب و #گمنام مانده است.
.
🍃لایقیم تا بزداییم #اندیشه ی عالمیان را از آنچه که این دیار و شیرانش را عاجز و واپس مانده می نمایاند.
.
🍃لایقیم تا سفیر #عاشقی باشیم و ترسیم کننده ی مرزهای عبودیت.
لایقیم تا پاک باشیم و پر ارج.
.
🍃مگر نه اینکه #مریم هم، چنین بود؟
مریمی که در دلفریب ترین روز های حیاتش، دست از لذات فانی، بر کشید و میزبان نور گشت.
.
🍃مریمی که در آن روز ها توانست و #کربلای خویشتن را در میان همهمه ی خون و خاک، رقم زد.
.
🍃مگر نه اینکه ما هم، از نَسَب مریم هاییم؟
مایی که گرچه در این روزها، کربلایمان، در میان همهمه ی خاک و خون نخواهد بود اما، هر دم که به پیکار با رذل ترین بدخواهمان* می رویم، اُجرَتمان همسان مریم ها خواهد بود.*
.
🍃هر دم که #پارسایی پیشه کرده و زیبایی های دلربایمان را، بهر دیدگانی خالص و زلال، محفوظ می داریم.
.
🍃آری! ما #لطیف و نجیب و شریفیم.
بیایید هیچ گاه از این مدار منور، به در نشویم.
.
پ.ن: * رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أعدى عَدوِّكَ نَفسُكَ الَّتي بَينَ جَنبَيكَ .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : دشمن ترين #دشمن تو، نفسى است كه در درون تو است.
[. تنبيه الخواطر : 1/259.]
.
*لإمامُ عليٌّ عليه السلام : ما المُجاهِدُ الشَّهيدُ في سَبيلِ اللّه ِ بِأعظَمَ أجرا مِمَّن قَدَرَ فعَفَّ .
امام على عليه السلام : كسى كه در راه خدا #جهاد كند و به #شهادت رسد، اجرش بيشتر از آن كسى نيست كه بتواند #گناه كند و #عفّت ورزد.
[نهج البلاغة : الحكمة 474.]
.
نویسنده: #زهرا_مهدیار
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهیده_مریم_فرهانیان
.
📅تاریخ تولد : ۲۴ دی ۱۳۴۲
.
📅تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ۱۳۶۳ آبادان
.
📅تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
.
🥀مزار : گلزار شهدای آبادان
_____________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057