هدایت شده از حکیمانه
◀️ پندنامه ▶️
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...🍔😴😍
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🔵 @Hakimaneh 🔵👈👈
هدایت شده از حکیمانه
◀️ شکست وجود ندارد! ▶️
روزی خبرنگار جوانی از توماس ادیسون مخترع بزرگ پرسید:
«آقای ادیسون ، شنیده ایم که برای اختراع لامپ ، تاکنون تلاش های زیادی کرده اید و می کنید ، اما گویا موفق نشده اید! چرا هنوز با وجود بیش از 900 بار شکست ، همچنان به فعالیت خود ادامه میدهید؟!»
ادیسون با لحنی خونسرد و مطمئن جواب داد:«ببخشید آقا! من 900 بار شکست نخورده ام ، بلکه 900 روش یاد گرفته ام که چگونه لامپ ساخته نمیشود.»
اشخاص عادی،با تجربه ی اولین شکست ، دست از تلاش برمیدارند ؛ به همین دلیل است که در زندگی با انبوه اشخاص عادی و تنها با یک«ادیسون»روبرو هستیم.👍✅
👤 ناپلئون هیل
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🔵 @Hakimaneh 🔵👈👈
هدایت شده از حکیمانه
◀️ وعده ▶️
پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .
آن شب هوا خیلی سرد بود .
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگهبانی می دهد .
از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟
سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم
پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گویم برایت لباس گرم بیاورند
نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد😖👷🌨☃
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
هدایت شده از حکیمانه
◀️ ابزار کهنه ی شیطان ▶️
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارداو ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آزار، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: این ناامیدی و افسردگیست.آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: "چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم.
اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس ناامیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بكنم... من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به كار بردهام. به همین دلیل این قدر كهنه است"😕😞😩
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🔵 @Hakimaneh 🔵👈👈
◀️ باور ▶️
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند.بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل کردن آن ها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از تلاش برنداشت. سرانجام یکی از آن ها را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید ((هستید)) و نخواهید توانست بیش از آن چه باور دارید ((می توانید)) انجام دهید.
#داستان_کوتاه
هدایت شده از حکیمانه
◀️ قلب تو کجاست؟ ▶️
《 رابرت داوینسن زو 》قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه برنده شد، مبلغ زیادی به عنوان جایزه دریافت کرد. در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از رابرت خواست که پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که پولی برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند، فرزندش می میرد.
قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
چند هفته بعد، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت:《ای رابرت ساده لوح ! خبر های تازه ای برایت دارم. آن زنی که از تو پول گرفت اصلا بچه مریض ندارد. او حتی ازدواج هم نکرده ! او تو را فریب داده دوست من!》
رابرت با خوشحالی جواب داد:《خدا رو شکر... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است؛ این که خیلی عالی است.》
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
هدایت شده از حکیمانه
◀️هوشمندانه احمق باشید!▶️
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد. مردم با نیرنگی حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند، اما ملانصر الدین همیشه یک سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و انتخاب ملانصر الدین همیشه نقره بود.
تا اینکه مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغ ملا رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
ملا نصر الدین به آن مرد لبخند مهربانی زد و پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من احمقم. شما نمی دانید تا به حال با این تظاهر چه قدر پول گیر آورده ام!
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
هدایت شده از
پندهمسرانه
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#داستان_کوتاه
شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم،کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...!
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛ تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی...!
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹✨یــــوســــف زهـــــرا (س)✨🌹
:
🌿🌸پندانه🍁🌹:
http://eitaa.com/joinchat/836960266Cda3defedca
#داستان_کوتاه
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد
شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند!»
@zendegibaravanshenasi
معلم به دانش آموزها گفت تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیا هستند؟ بهترین متن جایزه داره
یکی نوشته بود غواص که بدون محافظ توی اقیانوس با کوسه ها شنا میکننه
یک نفر نوشته بود اون هایی که شب میتونن تو قبرستون بخوابند
یکی دیگه نوشته بود اونایی که تنها چادر میزنن تو جنگل و از حیوونا نمیترسن و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما یک نوشته دست و دلش رو لرزوند ، تو کاغذ
نوشته شده بود
شجاع ترین آدمها اونایی هستند کـه خجالت نمیکشن و دست پدر و مادرشون رو میبوسند نه سنگ قبرشونو...
اشک بر پهنای صورت معلم جاری شد به همراه زمزمه ای ، افسوس که من هم شجاع نبودم...
#داستان_کوتاه