ساجده
#پارت_78
سریع لباس های مدرسه رو کندم و رفتم حمام.
مامان گفته بود علیرضا گفته یکی دو ساعت دیگه میرسه.
از حمام که اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و از کنار بافتم... بلیز و شلوار سبز آبی رنگی پوشیدم و پایین رفتم
_مامان ناهار وایمیسیم تا علیرضا بیاد؟
+نه مادر گفت تو راه یک چیزی خوردم. بابات نیم ساعت دیگه میاد میخوریم
_شام چی درست کنم؟
مامان باتعحب نگاهم کرد
+به به ساجده خانوم میخواد شام درست کنه....افتاب از کدوم طرف در اومده!!؟؟
_خب همیجوری
+کاشکی زودتر شوهرت میدادم هاا
_اعع...مامان
مامان آروم خندید
+نمیخواد خودم یک چیز درست میکنم یک دفعه خراب میشه گشنه می مونیم .
دست به سینه شدم گفتم
_باشه مامان خانوم
+شوخی کردم ، فعلا شما با یک چایی سر تهش هم بیار تا بعد😁👍
با خنده سری تکون دارم و رویِ مبل نشستم...واقعا دلم برای علیرضا تنگ شده بود.
کوثر و فاطمه که بهم میگفتن عاشق پیشه....انقدر ضایع بازی در آورده بودم
بابا اومد و ناهار رو باهم خوردیم....ظرف هارو به زور مامان شستم و بعد هم چایی هل و دارچین دَم کردم.
کلوچه شیرازی رو از کابینت در آوردم و تویِ ظرف چیدم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و به ساعت نگاهی کردم.
نزدیک ساعت چهار بود.
گوشی رو برداشتم و شماره ی علیرضا رو گرفتم.
بعد سه بوق جواب داد
+سلام علیکم
_و علیکم السلام
خندید و گفت:
+جانم ساجده خانم
+جانت سلامت....کجایی!؟
+جلو در خونتون....دارم پارک می کنم.
_ای ع ام خب
خنده ای کرد
-از دست تو...چی میگی
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و با ذوق به مامان و بابا گفتم علیرضا جلویِ درِ!
بابا خنده ای کرد
+خب دختر....حالا هول شدن نداره اینکارارو نکن مسخرت میکنن ها
چادر رنگی که علیرضا برام خریده بود رو سرم کردم و رفتم جلویِ در.
تا در رو باز کردم علیرضا رو دیدم.....جعبه شیرینی و گل رزی هم تو یک دست اش بود و پلاستیک بزرگی هم دستِ دیگه اش....سرم رو بالا آوردم و باهم چشم تو چشم شدیم.
لبخند دندون نمایی زدم.
+سلام ساجده خانوم مشتاق دیدار....شما که دوباره ابرو کمون شدی😁
بعد از عقد که ابروهام رو برداشتم...دیگه به خاطر مدرسه ها بهش دست نزده بودم.
دوست داشتم سفت بغلش کنم و عطر آرامش بخشش به خودم تزریق کنم.
تو فکر بودم که گفت:
+الو...هستی
_هااا...
+سلام که نکردی!
_ببخشید....سلام خوش اومدی
لب خندی زد
+این پلاستیک رو بی زحمت بگیر
پلاستیک رو ازش گرفتم که جعبه شیرینی رو به یک دست دیگه اش داد و با دست خالی اش گل رو به سمتم گرفت.
+تقدیم با عشق
به معنایِ واقعی داشتم ذوق مرگ میشدم 😍😐
همین یک گل برای من کلی ارزش داشت.
وارد خونه شدیم
با مامان و بابا هم سلام و علیک کرد...چادرم رو در آوردم رفتم سمت آشپزخونه تا چایی مخصوص ساجده رو بیارم 😌👌
ساجده
#پارت_79
صبح با صدایِ مامان از خواب پاشدم.
+پاشو دیگه....دیرت میشه ها
_وایی مامان....میشه نرم!؟؟ علیرضا اومده منم بمونم خونه
+علیرضا بلند شده به خاطر تو تا برسونتت مدرسه...پاشو
به سختی از جا بلند شدم....چشم هام رو باز کردم و با لبخند به مامانم خیره شدم
_سلام...صبح بخیر
مامانم خندید
+صبح قشنگ اردیبهشتیت بخیر.....من رفتم تو هم پاشو
مامان از اتاق بیرون رفت....از جام بلند شدم...علیرضا تشک و پتوش رو جمع کرده بود گوشه اتاق گذاشته بود.
شروع کردم به حاضر شدن.
چادر و کوله ام رو برداشتم و برای بارِ آخر تو آینه به خودم نگاه کردم.
با لبخند رفتم به سمت پایین.
،،،،،،،،
زنگ تفریح تموم شده بود برگشتم سر کلاس....هنوز همه ی بچه ها نیومده بودن
کنار کوثر نشستم
_چرا نیومدی حیاط
+امتحان ریاضی داریم....نخوندم داشتم ی نگاه به کتاب می کردم
_چیییییییی؟؟؟؟
امتحان ریاضی!
تو هیچی نخوندی! من اصلا نمی دونستم امتحان داریم.
همه بچه ها اومده بودن سر کلاس دیگه
فرزانه یکی از دختر های کلاس رفت روی میز و گفت:
+بچه ها میایید امتحان و کنسل کنیم!؟
سر و صدای بچه ها بلند شد که همه تایید کردن
آتنا+هفته ی پیش گفت هرجور شده امتحان و میگیرم.....کنسل نمی کنه
فرزانه+خب پس یکاری می کنیم نیاد
از جام بلند شدم
_ایول من پایه ام
فاطمه+زشته ساجده
_نمیشه که هیچی نخوندیم
یکی از بچه ها از ته کلاس داد زد
+می خواید من قش کنم
یکی از بچه ها بلند شد و رفت سمت در
+بچه ها من میرم سرویس....حالم بده خانم اومد بگید خطیبی رفته سرویس شاید دیگه نیاد بیرون.
خطیبی از در رفت بیرون و پشت سرش یکی از دخترا با دست پر از خوراکی اومد تو و در رو از پشت قفل کرد.
+بچه ها خانم تو راه پله اس داره میاد.
عجب جمله ی استرس زایی بود.
این چی کار کرد!!!
در و قفل کرد
واییی استرس این در قفل کردنِ خیلی بیشتر از خودِ امتحانه
_بالاخره که باز می کنه
فرزانه+وقت کلاس میره....بعدش نمی تونه امتحان بگیره
دستگیره در بالا پایین شد..
+چرا باز نمیشه!
همه بچه ها داشتن از خنده خفه می شدن
فرزانه+آیی خانم....تو کلاس زندونی شدیم....الان خفه میشیم...اینجا اسکیژن کمه😐😁
آروم گفتم
_فرزانه...اکسیژن!!😐
+خب حالا...همون
همه خندمون گرفته بود و جلوی دهن هامون رو گرفته بودیم صدامون بیرون نره.
صداهای پشت در مشخص بود که بابای مدرسه اومده.
فرزانه که نزدیک در بود...قفل در و باز کرد.
همه سر جامون نشستیم....یک نیم ساعتی معطلی بود.
اما مطمئنا بعدا مدیر بارخواستمون می کنه....سابقه گیر کردن در نداشتیم.
بابای مدرسه فشاری به در آورد و در باز شد.....آقای محمدی بدون اینکه حرفی بزنه و به دبیر نگاه کنه رفت.
دبیر با تعجب اومد داخل.
میز یکی مونده به آخر بودم...کنار کوثر و پشت سرم هم فاطمه و فرزانه.
_خانم امروز مرور داریم.
دبیر+نخیر...امتحان داریم...وقت داره میگذره کتابارو جمع کنید سریع.
_اع خانم من سوال دارم...
میشه صفحه نود و چهار رو توضیح بدید؟
کوثر خوابید رو میز و آروم گفت
+ساجده کتاب همه اش نود صفحه اس ! نود و چهار چیه؟
چشمام درشت شد.
_اع خانم یعنی صفحه هشتاد و چهار
نگاهی به صفحه اش کردم همش چهار تا عکس بود.
دبیر+خب کجاش رو شایسته!؟
_اممم
کوثر+خانم متن زیر عکس رو یک بار بخونید
موج سوالات بود که به سمت اش میومد😂👌🏻....حسابی کلافه اش کرده بودیم
یک دفعه زد روی میز و همه بچه ها از دورش پراکنده شدن.
دبیر+یعنی سوالاتتون نوبره....مثل این می مونه که بیاید بگید خانوووم سه ضربدر پنج جوابش همیشه میشه پانزده
سرم و گذاشتم رومیز و با خنده آرومی گفتم:
_کوثر بپرس وقتی سه ضربدر پنج میشه پانزده
اونوقت پنج ضربدر سه هم میشه پانزده
فاطمه و فرزانه هم شروع به خندیدن کردن.
+دیگه وقت امتحان نیست...نمونه سوال حل می کنیم.
آخییش....عملیات موفقیت آمیزی بود.
،،،،،،،،
تو نماز خونه نمازم رو با فاطمه و کوثر به جماعت خوندم.
تو راه برگشت از مدرسه بودیم....تمام اتفاقات زنگ ریاضی رو باهم مرور می کردیم و می خندیدیم.
_فردا که دیگه امتحان نداریم!؟
فاطمه+نه...ولی کلا نزدیک امتحانات خردادِ
این چند وقت و فقط باید بشینیم بخونیم
امتحانامون نهایی هم هست
_آییی آرهههه
از کوچه مدرسه که اومدم بیرون ماشین علیرضا رو دیدم....
_اعع...علیرضا
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_80
فاطمه+فکر کنم اومده دنبالت...ما رفتیم دیگه خداحافظ
_اعع کجا
دستشون رو گرفتم و باهم رفتیم سمت علیرضا
_سلام....چرا زحمت کشیدی خودم میومدم
علیرضا+سلام زحمتِ چی...
رو به اون دو نفر هم سلام کرد
لبخندی زدم
+کوثر و فاطمه از دوستایِ صمیمی من
+خوشبختم...خب بریم
فاطمه+بااجازه
علیرضا+بفرمایید بشینید...می رسونیمتون
کوثر+نه مزاحم نمیشیم
_چه مزاحمتی...بیاید
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
بعد از اینکه فاطمه و کوثر رو رسوندیم رفتیم به سمت خونه.
+خوش گذشت امروز!! تو خیابون به چی می خندیدی؟
گوشه لب ام رو گاز گرفتم.
_ببخشید حواس ام نبود
+چی! من که حرفی نزدم ساجده خانومم
_نه خب می دونم نباید تو خیابون اونجوری بخندم
چیزی نگفت و سکوت کرد....میگه حرفی نزدم!
اما همین حرفی نزدن اش از حرف زدن اش بدتره.
+حالا به چی می خندیدید؟
_به امتحان کنسل کردنمون....هیچ کس نخونده بود
+اعع...شما چرا نخوندی!
_خب من اصلا نمی دونستم امتحان داریم
لبخندی زد
+امتحان چی بود؟
_ریاضی....خیلی سخته
+اشکالی نداره...باهم دیگه تمرین می کنیم.
لبخند عمیقی زدم.
_خیلی هم ممنون
+قربانِ شما
زیر لب خدانکنه ای گفتم و بیرون رو نگاه کردم.
_علیرضا....امشب خونه سجاد دعوتیم.
بریم برای مهسا کادو بخریم؟
+الان که ظهره و شما خسته ای...غروب میریم باهم ان شاءالله
،،،،،،
با حس دستی رویِ سرم از خواب بیدار شدم.
_اع اینجایی
لبخندی زد
+موهای خیلی قشنگی داری
با دست چشمام رو مالیدم
_مبارکه صاحابش
+بله می دونم ...مبارکم باشه👍
از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
+ساعت خواب ساجده خانم....ساعت 5 غروبه دختر خوب ، دوباره زنگ نزنی بگی تو رو خدا علی پاشو بیا
من دیگه نمیام....شما همه اش خوابی.
_اعع من کجا همه اش خوابیدم....تو هم که خوابیدی
+نخوابیدم دیگه....مامان بابا زنگ زدن. سلام رسوندن
_سلامت باشن دلم براشون تنگ شده مخصوصا حنین سادات
لبخندی زد
+اونم از دهنش زنداداش ساجده نمیوفته
_الهیی...خواهر شوهر کوچولویِ من
علیرضا باخنده گفت:
+ بلند شو خانوم مگه نگفتی میخوای برای مهسا کادو بگیرم.
_هوم
چشم غره ای رفت
+این صد بار...بله...ب...له
لبخند دندون نمایی زدم کف دستم رو گذاشتم رو سینه ام
_چشم
+چشمت سلامت ، پاشو حاضر شو من میرم پایین
،،،،،
انقدر توی مغازه های سیسمونی ذوق کرده بودم که علیرضا رو به خنده انداخته بود
_وایی علی اون کفش رو
علیرضا کفش رو تو دست اش گرفت
کتونی آل استار اندازه ی نوزاد
+خیلی خوشگله....
_خیلی
+بیا این ام بخریم...!
تو چشم هاش زل زدم و با لحن شیطونی گفتم.
_برای کی بخریم!
لبخندی زد که پشت بند ش منم لبخند زدم
+برای پسر رفیق ام
لبخندم جمع شد
_علیییی
+بله
پوفیی کشیدم و به بقیه جاها سر زدم.
بعد حسابی گشتن با علیرضا از فروشگاه زدیم بیرون.
یک پیراهن صورتی رنگ که اندازه کف دست بود با گل سر ست اش رو برای مهسا خریدیم.
تو ماشین نشستیم و راه افتادیم سمت خونه.
+میگم ساجده رانندگی دوست داری؟
_واییی عاشقشم
خودمو مظلوم کردم چشمامو چپل چوله کردم
_اما کسی بهم ماشین نمیده.....بابا که اصلا....سجاد هم که نگم
+حالا چرا مظلوم نمایی میکنی .... من خیلی رو ماشینم حساسم ولی چه کنم ی خانوم که بیشتر ندارم.
با این حرفاش دلم عجیب قنج می رفت.
+الان میرم توی یک خیابون خلوت باهم تمرین کنیم هنوز یک ساعت به اذان مونده
،،،،،،
#سین_میم#فاء_نون
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ| مسیر خوب زندگی مسیر اربعینه
🎙بانوای حاج محمود کریمی
#اربعین
┈••✾🏴✾••┈
دختࢪان بـهشتے
ساجده #پارت_80 فاطمه+فکر کنم اومده دنبالت...ما رفتیم دیگه خداحافظ _اعع کجا دستشون رو گرفتم و باهم
ساجده
#پارت_81
کنار جدول پارک کرد
+خب پیاده شو بشین جایِ من ، با این رانندگی خیلی آسونه دنده اتوماته
چرا خب انقدر یهویی....دست هام یخ کرده بود
_میخوایی بزاریم برای بعد
لبخندی بهم زد
+پیاده شو هواتو دارم
کمبربند اش رو باز کرد و پیاده شد.
از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی راننده نشستم.
_واییی چقدر وحشتناکه.
منتظر به علیرضا نگاه کردم...به تبعیت از اون کمربندم رو بستم.
+خب آماده!
لبخندی زدم
_بله
اشاره ای به جلوم کرد
+خب ببین عزیزم...اون دوتا پدال گاز و ترمزِ....می خوای استارت بزنی باید پات رو رویِ ترمز بزاری
و اینکه دنده حتما خلاص باشه!
کار با دنده و فرمون و تنظیم کردن آینه رو بهم یاد داد.
+خب حالا بسم الله
_بسم الله الرحمن الرحیم
سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد
_اععع علیرضا....روشن شد
چرا نمیره!؟
خنده ای کرد.
+خب دختر خوب...من که گفتم پات رو آروم از رویِ ترمز بردار
_ایییی...فهمیدم..بزار از اول
+نه نمی خواد...
آروم بردار...
حالا بزن تو دنده
_کدوم دنده
+جلو دیگه
ی نگاهی به دنده انداختم....جلو کدوم بود...آهااا R😌
تا زدم فرتی رفتیم عقب.
هی به جلو نگاه می کردم هی می رفتیم عقب
_علیییییی
علیرضا همینجور می خندید...که زد دندهP و ماشین ایستاد.
زدم رو پیشونیم
_شانس آوردیم خلوت بود
+آره دیگه...گفتم بریم ی جای خلوت
حالا اشکالی نداره که....بزن دنده D
دنده رو عوض کردم و حرکت کردیم.
تمام مسیر و زیگزاگی رفتم و تمام مدت دست علیرضا رو فرمون بود
+ثابت بگیر...ببین
_نمیشه خودش می چرخه.
+دفعه اول عزیزم...سعی کن میشه
همه تلاشمو میکردم که باز گند نزنم ولی باز ماشین وسط راه خاموش شد.
نگاهی به علیرضا کردم که در مرز منفجر شدن بود.
_اع علیرضا این ماشینت خرابه هاا!
نکنه بنزین تموم کرده
برگشتم سمت علیرضا و در کمال اعتماد به نفس گفتم:
_ماشین بدون بنزین میدی دست من
دستی به صورت اش کشید و با خنده گفت:
+نههه...نههه..فقط پات رو از رو گاز برندار!
با دست زدم رو فرمون
_عههه...من نمی خوام اصلا
علیرضا از شدت خندیدن سرخ شده بود.
_بخند راحت باش
خنده ای کرد در همون حالت گفت
-معذرت می خوام....خیلی باحال بودی.
دستمم از رو فرمون برداشتم کمربند باز کردم
_اصلا نمیخوام بیا بریم
+چرا قربونت برم..؟ اشکال نداره
من خودم سر رانندگی دوبار رد شدم طبیعیه
_الان دیگه نه....بسه...نمی خوام
لبخندی زد
+چشم هر چی شما بگی
از ماشین پیاده شدم جامون رو عوض کردیم.
علیرضا با بسم الله راه افتاد.
دست من رو از روی پاهام برداشت و تو دست هاس گرفت.
+چرا یخ کردی تو؟
_نمی دونم....لابد به خاطر همین رانندگیه
دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید...
+استرس نداشته باش ساجده جان...با اعتماد به نفس کارِت رو انجام بده
و درضمن برای بار اول شما عاالی بودی
لبخندی بهش زدم
_جدی
دستم رو فشار داد
+بله.....حالا ساجده....نزدیک اذانه بریم مسجد نماز جماعت بخونیم؟
اجر و پاداشش بیشتر از نماز فرادی اس
لبخندی زدم
_بریم
حرکت کرد و گفت:
-سر همین خیابون یک مسجد دیدم
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_82
از مسجد بیرون اومدم...علیرضا جلویِ ماشین ایستاده بود.
+قبول باشه خانم
_قبول حق...تو مسجد مامان زنگ زد کفت رفتن خونه سجاد
ما هم مستقیم بریم اونجا دیگه
+باشه...بشین تا شیرینی هم بخریم و بریم.
،،،،،
جلو در واحد ایستادم و در زدم....دلم برای مهسا یک ذره شده بود عزیز دل عمه
تازه دو سه هفته اش بود...خیلی کوچولو و ظریف بود.
سجاد در رو باز کرد.
+به به زوج عاشق خوش امدید بفرمایید
_سلام خوبی داداش
بعد از احوال پرسی دنبال مهسا می گشتم....گلرخ از آشپزخونه اومد بیرون.
+سلام چطوری؟
_سلام....ممنون مهسا خوابه؟
+آره ساجده تازه خوابیده
_عمه اش اومده.....باید بیدار بشه دیگه
+از دست تو..
چادرم رو از سرم درآوردم و گیره روسریم رو باز کردم.
رفتم سمت اتاق مهسا
آروم تو جاش خوابیده بود...دست کوچولو اش رو گذاشته بود زیر چونه اش....آروم دست اش رو برداشتم و بوسیدم..
عاشق بوی بچه بودم...نشستم کنارِش و زل زدم بهش
یک زمانی هم من همین قدری بودم.
همین قدر کوچیک...
پوست سفید و چشم های کشیده اش به گلرخ رفته بود.
گلرخ آروم اومد تو اتاق
+دلت نیومد بیدارش کنی
_خیلی نازه گلرخ....ماشاءالله
آروم بلندش کردم و بغل ام گرفتم اش که چشم هاش رو باز کرد.
از اتاق بیرون رفتیم.
مامان تا منو با بچه دید گفت :
-ای بابا ساجده چرا بچه رو بیدار کردی ؟
بابا خندون گفت
+من یک ساعت اومدم میگم بیارید ببینمش میگن خوابه حالا تو رفتی بیدارش کردی
_اع خب دلم طاقت نیاورد
رفتم کنار علیرضا که با لبخند بهم نگاه میکرد نشستم
_هوم!؟
نوچی کرد
+باز گفتی هوم
هیچی
نگاهش رو شیطون کرد
+خب...بچه خیلی بهت میاد
_دستم بنده وگرنه میکشتمت
خنده ای کرد
دست مهسارو گرفتم گفتم :
_علیرضا...ببین چقدر کوچولوعه
سجاد اومد چایی تعارف کنه با صدا جیغ گفتم:
_اییی سجاد نیا بچه بغلمه
+خب باشه حواسم هست
_نیااا دیگه
+ای بابا
مامان خنده ای کرد
-ساجده برای بچه خودت هم می خوای انقدر حساس بشی؟؟؟ خدا بخیر کنه
گلرخ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+آره مامان....ساجده همینجوریه
ولی عیب نداره بزارید اینجا تمرین کنه
نگاهی به علیرضا کردم که از بحث پیش اومده نیشش باز بود.
_می خندی؟
دستی به صورت اش کشید و لبخندش عمیق تر شد.
_اع چرا اذیتم میکنید....خب بچه اس ظریفه موچولوهه باید خیلی حواسم باشه
رو به گلرخ گفتم
_گلرخ اون لباسی که آوردم رو تن اش می کنی
+دستت درد نکنه ، ولی بهش بزرگه
_خواهش میکنم
اون شب فقط نفری ده دقیقه بچه رو به بقیه دادم و بقیه اش دست خودم بود 😌😄
،،،،،
ساجده
#پارت_83
+این مسئله رو هم حل کنی دیگه کاریت ندارم...تمومه
موهام رو تو دستم گرفتم و کلافه گفتم.
_اخ علیرضا نمیتونم ن..می.. تو..نم
با همون چهره ی آروم و صبورِش گفت:
+غر نزن...اینو حل کن
شما این امتحان ات رو خوب بدی...پیش من هدیه داری
ذوق زده گفتم:
_بستنی
لبخندی زد
+چشم شما امتحانت رو خوب بده
_یا اصلا خودت ی چیز بخر...ببینم سلیقه ی سید چجوریه😌
+ساااجده...بنویس.
شروع کردم به حل کردن آخرین مسئله....سه ساعت مفید باهام ریاضی کار کرده بود...چون خودش هم رشته ی کامپیوتر می خونده خیلی تو این زمینه قوی بود.
خندون رو بهش گفتم
_خب حل شد.
پهن شدم رو زمین
_حالا بزار یکم بخوابم
دارم می....می...رم
+یکم خوش خط تر می نوشتی😅
_اععع...خب عجله ای شد
دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشم هام رو بستم
+ساجده خانم پاشو برو سرِجات بخواب
اینجوری اذیت میشی
چشم هام رو باز نکردم
_باشه...میرم
دیگه حرفی نزد...منم درحال خواب بودم که بالشتی رو زیر سرم گذاشت.
+شب بخیر
ی ذره خوابیدم اما باید می رفتم سرویس....به زور از جام بلند شدم...علیرضا دفتر و کتاب هام رو سرجاشون گذاشته بود...رفتم بیرون.
از جلوی اتاق علیرضا رد شدم.
لایِ در باز بود....یواشکی نگاهی انداختم.
داشت نماز می خوند.
نگاهی به ساعت انداختم...این وقت شب حتما نماز شب می خونه
خیلی آروم و با تواضع...اصلا انگار اینجا نیست.
یادم باشه ازش بپرسم چطور انقدر تو نماز حضور قلب داره.
تو دلم برای صدمین خداروشکر کردم که همچین مردی تویِ زندگیم هست و رفتم پایین.
،،،،،،
گوشی رو از گوشش فاصله داد
+عاااطفه جان...آروم باش خواهر من
خب قسمت نبوده دیگه
صدای عاطفه از پشت تلفن میومد اما واضح نبود
+بمون قم من میام اونجا همدیگه رو می بینیم
وقتی علیرضا اومد شیراز عاطفه سادات رفت قم...برای همین همدیگه رو ندیده بودن و دنبال راهی برای دیدن همدیگه بودن
+من نمی تونم بمونم شیراز عزیزم...باید برم فروشگاه. کار دارم
علیرضا با لحن غمگینی گفت
+عاطفه...قهر نکن دیگه.
....
+باشه عزیزم....خداحافظ
سری تکون داد و گوشی رو قطع کرد
_خب راست میگه دیگه....یک روز دیگه بمون شیراز
+نمی تونم ساجده خانم...کلی کارهام عقب افتاده....یک ماه دیگه عروسیشه میام دوباره
بادَم خوابید
_یعنی تا یک ماه نمیایی!؟
َلُپ ام رو کشید
+امتحانات شروع شده دیگه
ساجده☝️🏻
نبینم نشستی اسم من و می نویسی تو کتابات هاا😌 بشین بخون
خندیدم اما دلم می گرفت از اینکه یک ماه نمی تونستم ببینمش.
ابرویی بالا انداخت
+امتحان ریاضی چطور بود!؟؟
_خوب بود
دست هام رو گرفت
+اِی بابا...مگه قراره بمیرم که اینجوری می کنی
_اع علیرضا..از این حرف ها نزن بدم میاد
خندید
+باشه...امتحان و نگفتی چند شدی هاا؟؟
از جام بلند شدم و برگه رو از کوله ام درآوردم....به دست اش دادم
+به به...نونزده...خانومِ ما هم باهوش بوده و نمی دونستم
لبخند محوی زدم
+کمک های تو بوده
+شما خودت استادی عزیزم....خب بلند شو بریم پایین....تا از مامان بابا هم خداحافظی کنم.
،،،،،،