eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
218 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
ساجده گوشیم از روی میز برداشتم عاطفه بود _الو سلام +سلام ساجده خانوم گل نیستی بابا یه سری به ما بزن _شرمنده اتم عاطفه +دشمنت ، میگم ساجده امروز میایی بریم شاه چراغ از اون ورم بریم من یکم سوغات بگیرم فردا میخوام برم قم _بسلامتی ، باشه عزیزم ساعت چند؟ +یک ساعت دیگه میام خونتون باهام بریم. _منتظرممم گوشی رو قطع کردم و نت گوشی ام رو روشن کردم. رفتم تو اینستا...تا پیج علیرضا رو هم ببینم. یک پست بود... نفـــس میـــکشم در هــوای ♡تــــو♡...🌱 وایی.... یا خدا یعنی کی رو داره میگه ! یکم ترسیدم....خون امم به جوش امد رفتم تو کامنت ها ^بالاخره سید ما عاشق شد ^علی جان حال دلتو خریدارم ^به به ببین چه کرده با دل رفیق ما به هیچ کدوم جواب نداده بود با حرص از اینستا بیرون اومدم و گوشی رو کنار گذاشتم. خب من که اینجام....تو هوای کی نفس می کشی....آخه.... بغضم گرفته بود خودم رو دل داری می دادم. نه بابا علیرضا همچین آدمی نیست. وایی ساجده از دست تو...چرا انقدر دیر جواب دادی! برای فرار از فکرهام از جا بلند شدم و حاضر شدم. ،،،،،، با عاطفه زیارت کردیم و نماز هم خوندیم. تویِ حیاط نزدیک آب نما....پرنده ها نشسته بودند...حیاط اش خیلی با صفا بود و همین چیز های کوچیک دلنشین ترِش کرده بود. +خب ساجده چه خبرا!؟ _سلامتی....پس این ترم ات تموم شد!؟ +هعی...کم و بیش _امیر هم باهات میاد ؟ +قم ؟ نه با من نمیاد...دوم سوم عید با عمو و زن عمو میاد‌ _آها +ی خبر ساجده _چی شده ! +احتمالا تو همین سه ماه اول سال عروسی بکنم....یعنی تو بهار _جدییی!؟؟ خیلی خوشحال شدم بسلامتی وایی که دلم چقدر شادی می خواد. شیطون نگاه معنی داری بهم کرد _چیه!؟ +تو که دلت شادی می خواد...جواب این داداش مارو زودتر می دادی! فقط نگاهش کردم بعد اروم گفتم _چطور +از دوری یار کنج عزلت برگزیده😁 لبخند محوی زدم +الان که شما جوابش رو دادی....فکر کنم تو شادی غرق شده باشه دستش رو گذاشت رویِ پاهام +ولی خوب کردی.....بزار بفهمه راحت نمیشه به دستت اورد....حال کردم 😜 از حرفش خندم گرفت _جدی داری میگی اینارو؟ -باور کن همه اش راسته....دو سه شب یک بار به من زنگ می زنه...مثلا به خیال خودش غیر مستقیم حالت رو می پرسه😄.....منم الکی خودم و می زدم به اون راه...کلا ی چیز دیگه می گفتم. بنده خدا... یک بار که زنگ زد گفتم خوبه خوبه....باور کن که خوبه گفت بهش نگی که من زنگ می زنم🚶‍♀ منم گفتم قول نمیدم🤐 بحث رو عوض کردم _پاشو عاطفه سادات....دیر میشه میخوایی سوغات هم بگیری +بریم از جامون بلند شدیم سلام دادیم و از حرم اومدیم بیرون با تاکسی تا بازار رفتیم. برای هرکی یک سوغاتی خرید... برای حنین...پیراهن عروسکی آبی آسمانی خرید. _ای جانم...فکر کنم خیلی بهش بیاد +خودش این لباس هارو خیلی دوست داره....هروقت می پوشه میگه عروس شدم...عروس شدم. لبخندی زدم و باهم ادامه دادیم‌. قرآن کوچیکی که توی جعبه بود و رویِ جعبه خاتم کاری بود رو برایِ علیرضا خرید. خیلی قشنگ بود. +ساجده ۱۳ روز دیگه تولدشه....نمیدم بهش که ☝️🏻 میزارم برای تولد اش بریم الان ی پیراهن براش بخرم _باشه بریم پس چند وقت دیگه تولدشه ! رفتیم از یک لباس فروشی یک پیراهن شیک کرمی رنگ براش خرید و بعد از بازار خارج شدیم. سمت چند تا شیرینی فروشی رفتیم.. +ساجده چی بخرم _نمی دونم....همه رو😁 عاطفه با صدایِ آروم خندید. +چه خبره!! _خب بیا مسقطی بخر. یوخه هم بخر کاک...کاک هم بخر +بازم که شد همه اش...بیا چند تا شیرینی تر بخریم خودمون بخوریم...برای قم مسقطی و یوخه می خرم. _چشششممم .......
ساجده +یکم آروم تر برو دختر...به نفس نفس انداختیم. _اخ گلرخ خیلی کندی تو قیافه اش رو مظلوم کرد +یه نگاه به وضعیتم بکن نگاهی به شکم گرد شده اش انداختم. _آی عمه😍 +اگر بابای بچه ام ببینه اینجور داری زن ش رو می دوعونی☝️🏻 _اوهوع مثلا میخواد چکار کنه +بزار بهش بگم...میفهمی نگاهمو به آسمون گرفتم _ای خدا چه گیری افتادم اهسته تر قدم برداشتم....با گلرخ رفته بودیم بازار تا وسایل سفره هفت سین رو بخریم. رو به پسر بچه ای که ماهی های قرمز می فروخت گفتم که سه تا ماهی به من بده. از روی پلاستیک...اشاره کردم به یکی از ماهی ها که خیلی ناز بود _ببین گلرخ....اسم اینو میزارم چنگیز😁 گلرخ چشماش رو درشت کرد +ساجدهه....این کجاش چنگیزه!؟ _من تناقض دوست دارم. +صحیح پول ماهی هارو حساب کردم و دنبال ادویه فروشی بودیم تا سماق سنجد هم بخریم. +ساجده کِی میان!؟؟ حواسم به مغازه ها بود. _کیا!؟؟؟ +از دست تو....دایی اینارو میگم...برای قرار عقد و اینا قیافمو مظلوم کردم _مامان گفت....اگر بیان همین سری عقد رو میگیرن.. +الهی... چقدرم تو ناراضی هستی خنده دندون نمایی زدم هیچی نگفتم. خب واقعا چی بهتر از این ! (: وقتی تمام خرید هارو انجام دادیم....از بازار خارج شدیم. سجاد تو ماشین منتظر ما نشسته بود. +بیا آقامون اومده با وسایل ها به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. گلرخ+سلام....خسته نباشی +سلام...مونده نباشی.. ماشاءالله چه خبرههه این همه خرید. نگاهی به خرید ها انداختم. _چیزی نخریدیم که سری تکون داد و راه افتاد. گلرخ+کِی از کار برگشتی!؟ +همین الان اومدم....خونه نرفتم هنوز گلرخ+اعع...خب می گفتی خودمون با تاکسی میومدیم +حرف اشم نزن....با این وضع تو آخه گلرخ ناراحت نگاهی به خودش کرد +وضع من چشه..!!؟ سجاد لبخندی زد +چیزی نیست که....یکم شبیه توپ شدی😍😁 گلرخ+سجاااااد باهم زدیم زیرِ خنده +شوخی می کنم عزیزم. گلرخ+می دونم...نگرانی _یکم دیگه برای هم نوشابه باز کنید... گلرخ+صد بار گفتم اینم صد یکمی...وایسا ازدواج کنی...تورَم می بینیم. بعد هم دوتاشون زدن زیر خنده. زیر لب دیونه هایی گفتم و نگاهم رو به پنجره دادم. سجاد ماهارو یک راست برد پیتزا فروشی...چون گلرخ هوس پیتزا کرده بود. منم که.... یک دلی از عزا درآوردم. ،،،،،، مجسمه اسب کوچیکی رو هم کنار سفره هفت سین ام گذاشتم و عقب رفتم. با دقت همه چیز رو از نظر گذروندم. سبزه سنجد سماق سنبل سیر سیب سکه تویِ هفت تا ظرف های بلوری...با نوارهای طلایی مانند. تور هایی که سفید اکلیلی بود رو هم با سلیقه دور ظرف ها بسته بودم. تخم مرغ ها هم که کارِ خودم بود...با وسیله های نقاشی ام طراحی کرده بودم. دست به سینه ایستادم و با لبخند به سفره هفت سین ام نگاه می کردم. چی بودی تو ساجده چشم نخوری دختر😎 مامان و بابا هم خرید میوه و شیرینی رفته بودند. سال تحویل...ساعت ۸ و خورده ای شب بود...رفتم طبقه بالا تا حمام کنم. کشوم رو باز کردم که چشمم به جعبه ی انگشتر نشون ام افتاد. لبخندی زدم و برش داشتم....جعبه رو باز کردم و انگشتر رو دستم‌کردم‌. یعنی دست کنم!؟؟ یا نه!!؟ گذاشتم روی میز و به حمام رفتم ،،،،، همگی کنار هم نشسته بودیم....سجاد و گلرخ هم اومده بودند. همه از تزیین سفره هفت سین ام تعریف می کردن و من هم به خودم می بالیدم. دو دقیقه به سال تحویل مونده بود. چشم هام رو بستم و تویِ دلم دعا می کردم. خدایا عاطفه سادات میگه اول برای ظهور امام زمان(عج) دعا کن. خیلی محتاجیم بهش. خدایا ازت می خوام ظهور مولامون رو برسونی 💫 برای سلامتی همه دعا کردم...علی الخصوص بیمارها سلامتی برای کل خانواده ام پدر و مادرم...سجاد...گلرخ...فندق.....همه دعا کردم که همه جوون ها عاقبت بخیر بشن. دعا کردم که کنار علیرضا خوشبخت بشم و انتخاب ام درست باشه. با صدای بمب سال تحویل چشم هام رو باز کردم. همه بلند شدیم و باهم روبوسی کردیم. بابا به همه عیدی داد...رو به گلرخ گفت: +خبب...نوبتی هم باشه نوبت عیدی نوه ی گل امه. پول رو به دست گلرخ داد +بیا بابا جان.....ان شاءالله به سلامتی بدنیا بیاد و به زندگیتون خیر و برکت بده. گلرخ+ممنون بابا....دستتون درد نکنه هنوز که به دنیا نیومده😅 دلم دوباره برای اون فندق که همه براش ذوق داشتن، رفت.. ،،،،،
ساجده _آخه مامان من این همه لباس دارم...نمی خوام دیگه +انقدر غر نزن ساجده نمیشه که چند سوا دیگه عقد میکنی لباس کم هم میاری پاگشایی دارید بیرون میرید اووو حالا مونده نفسمو با صدا بیرون دادم. مامان برام چند دست مانتو و شلوار و روسری خرید. باهم رفتیم تا چادر بخریم...مدل های مختلفی بود. یاد حرف علیرضا افتادم. حجاب رو دچار تحریف کردن !!! چادر پوشیدن آخه مطابق با مد !!! یک چادر مشکی ساده با آستین های مچ دار خریدم. فردا برای خاستگاری رسمی میومدن....استرس داشتم حتی بیشتر از دفعه قبل. مامان حسابی تدارک دیده بود....همه میومدن همه بزرگتر ها روی تختم دراز کشیده بودم به این چند ماه فکر می کردم. ساجده دختری بود که رفتار های خودش رو داشت...خیلی به این فکر نمی کرد که بخواد تغییر کنه بخواد کسی رو دوست داشته باشه که قبلا زمین تا آسمون باهاش تفاوت داشته باشه ساجده فکر نمی کرد که یک مرد بتونه اون رو تغییر بده توی همین فکر ها بودم که چشم هام گرم شد. ،،،،، روی صندلی نهار خوری نشسته بودم از استرس لب ام رو می جویدم...سجاد اومد توی آشپزخونه...وقتی من رو دید لبخندی زد و صندلی کناریم رو بیرون کشید. +چی شده آبجی کوچیکه پریشونی لبخندی زدم +هیچی یکم استرس دارم _استرس چی ساجده جان ، اگر از نظر انتخابت استرس داری من به تو اطمینان میدم که علیرضا از همه نظر ایده آله ماشاءالله دست اش به دهن اش میرسه....از نظر ایمان و اخلاق هم چیزی کم نداره چشمکی زد و ادامه داد +خوش قیافه هم که هست. _نه داداش خب هر دختری ..... +میفهمم دستم رو گرفت فشرد +بیا بیرون پیش ما بشین....الان هاس که بیان. چادر رنگیم رو رویِ سرم مرتب کردم و بیرون رفتیم. با صدایِ زنگ در ازجا بلند شدیم همه فامیل شامل عمه عمو های بزرگ و مامان خاتون و خانواده دایی وارد شدن. حسابی خونه شلوع شده بود. صدا به صدا نمیرسید. منم استرسم بیشتر شده بود. باز هم آخرین نفر علیرضا وارد شد. کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن سفیدی پوشیده بود یک دسته گل رز آبی هم دستش بود. چقدر که من دلم براش تنگ شده بود. با همه سلام علیک کردم‌ اومد جلویِ من.. +سلام ، بفرمایید گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم. هرکی یک جا نشسته بود....سجاد برای اینکه دیگه رویِ مبل جا نبود رفت صندلی های میز نهار خوری رو آورد...خودش هم کنارَم نشست. بعد حرف های متفرقه مامان خاتون با اقتدار شروع کرد: +همه ما دور هم جمع شدیم که دست این دوتا جوون رو تو دست هم بزاریم. خداروشکر از همدیگه تا حدودی میشه گفت آشنایی کاملی پیدا کردن...الان هم اومدیم که قرار های عقد رو هماهنگ کنیم...چی بهتر از اینکه تو همین ایام عید عقد رو انجام بدیم.
🌻۵پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻
دختࢪان بـهشتے‌‌
ساجده #پارت_70 _آخه مامان من این همه لباس دارم...نمی خوام دیگه +انقدر غر نزن ساجده نمیشه که چند س
ساجده دایی+درست می فرمایید خواهر..با اجازه صادق جان....این دوتا جوون کارهای قبل از عقد...آزمایش و خرید حلقع رو انجام بدن...تا به امید خدا بعدش عقد رو انجام بدیم. اما می مونه بحث مهریه هرچی شما بگید به رویِ چشم بابا+درست میگید دایی...بحث مهریه که دست خود ساجده خانم. رو کرد به من +تو چی میگی بابا سرم رو آوردم بالا مطمئنا حسابی لپ هام گل انداخته بود و سرخ شده بودم. خیلی توی این بحث ها نبودم و نمی دونستم چی بگم . اما شنیده بودم سفر هم می تونه جزیی از مهریه باشه برای همین گفتم: _هرچی شما بگید بابا...فقط من سفر مشهد رو می خوام جزیی از مهریه ام باشه. دایی+به به....خیلی هم خوبه دخترم. صادق جان شما بگید!؟ +نمی دونم دایی جان....چی بگم!؟ شنیده بودم که مهریه باید در حد وسع و توان مرد باشه و نباید سخت گیری کرد. بعد از مدتی تعداد سکه هم برای مهریه مشخص شد. دایی رو کرد به من گفت: +ساجده جان...صد و چهارده تا سکه....من علاوه بر اون سفر مشهدی که انتخاب خودت بود یک سفر کربلا رو هم میزارم..خوبه دایی!؟؟ سرم رو پایین انداختم _بله دایی +مبارک باشه صدایِ صلوات جمع بلند شد. بزرگتر ها در مورد قرار مدار های عقد و کارهای قبل عقد صحبت می کردن. قرار شد برای آخر هفته عقد خونده بشه. زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم. سر به زیر ، نزدیک به دایی نشسته بود. هیچ خبری از شوخ طبعی هاش اینجا نبود. بعد از شام....کم کم همه عزم رفتن کردند....عاطفه سادات بلند شد بره داخل اتاق تا چادر رنگی اش رو با چادر مشکی اش عوض کنه که اشاره کرد باهاش برم. بعد از اینکه عاطفه رفت من هم به اتاق رفتم. درِ اتاق رو باز کردم و وارد شدم. عاطفه در حال تا کردن چادر رنگی اش بود... _جانم عاطفه!؟؟ لبخندی زد +بیا اینجا ببینم زنداداش داخل رفتم و در و بستم....خجالت زده بابت لفظ زنداداشی که بهم گفت جلو رفتم. عاطفه نشست و چادرش رو داخل کیف اش قرار داد...و بعد یک قرآن با جلد صورتی رنگ درآورد. +بیا ساجده جان....این مهریه ی صیغه اتون بود که نتونستم قبل تر به دستت برسونم...حلال کن قرآن رو از دست اش گرفتم....من اصلا یادم نبود.لبخندی زدم و عاطفه رو بغل کردم. _وایی عاطفه....خیلی قشنگه...ممنونتم خیلی لطف کردی +ای بابا...چرا از من تشکر می کنی...اولا که این حق توعه...ثانیا این سلیقه ی علیرضا ست....خودش برات خریده. از بغل عاطفه بیرون اومدم و دوباره ازش تشکر کردم. باهم از اتاق بیرون رفتیم و بعد از خداحافظی و رفتن مهمان ها به اتاق ام برگشتم. لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و رفتم‌پایین. مامان تو آشپزخونه مشغول جمع و جور کردن بود. _خسته نباشی..(: +سلامت باشی عروس خانم اونجا واینَسا....بیا این استکان هارو خشک کردم بچین تو کابینت _ای به چشم ،،،،،،، با صدایِ مامان از خواب بیدار شدم. +ساجده خانمممم‌...پاشو دیر شد دیگه انقدر خوابم میومد که می خواستم بگم "شما برید من نمیام"😐👌🏻 پتو رو کشیدم روسرم. _خواهش می کنم....پنج دقیقه دیگه از صدای پاهاش متوجه شدم اومده تو اتاق....پتو رو از رویِ صورتم کنار زد +می خواستی نشینی تا نصف شب فیلم ببینی.....بلند شو زشته نیم ساعت دیگه علیرضا با زندایی میاد بریم آزمایش.
ساجده با غرغر از جام بلند شدم.. موهام که اومده بود رو صورتم رو کنار زدم....مامان که از بابت بیدار شدنم خیالش راحت شده بود از اتاق بیرون رفت. به سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم. بعد از اینکه آب خنکی به صورتم زدم بیرون اومدم. یکمی تو چهار چوپ ایستادم و به فکر رفتم بعد از یک دقیقه دوباره برگشتم. جلویِ روشویی ایستادم و وضو گرفتم. خب با وضو باشم بهتره. مانتو گلبهی و روسری زمینه کرمی با گل های گلبهی رنگ رو برداشتم و پوشیدم. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم....دستی به ابروهام کشیدم و مرتب اشون کردم. چادرم رو برداشتم و سرم کردم. دیگه مثل روز های اول سخت ام نبود....انگار به این نتیجه رسیده بودم که روحیه ی لطیف من به این آرامش احتیاج داره. گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم و به طبقه پایین رفتم. _مامان....شما هنوز خودت آماده نیستی!؟؟ +آماده شدن من دو دقیقه است....تو دوساعت طول میدی. سر میز صبحانه نشستم.. +باید ناشتا باشی دختر.....بشین تا من برم آماده بشم. مامان از آشپزخونه بیرون رفت...بعد از پنج دقیقه صدایِ زنگ در اومد. مامان همه وسایل ها رو جمع کرد و چادرش رو پوشید. باهم بیرون رفتیم. علیرضا و زندایی تو ماشین نشسته بودند...وقتی ما اومدیم پیاده شدن و سلام علیک کردند. علیرضا کت چرم قشنگی پوشیده بود. باز هم بهم نگاهی نکرد و سر به زیر سلام و علیک کرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آزمایشگاه. وقتی اسم مارو خوندن به اتاق نمونه گیری بانوان رفتم. بعد از انجام آزمایش...باهم سوار ماشین شدیم و برگشتیم. تو را مامان لقمه ای از کیف اش درآورد و داد بهم. آروم گفتم: _نمی خوام...میل ام نمی کشه +یعنی چی میل ام نمی کشه...تازه می خوایم خرید حلقه هم بریم ضعف می کنی. علیرضا که حرفامون رو شنید. گفت: +می خواید براتون چیزِ دیگه ای بگیرم!؟ آروم گفتم: _نه ...ممنون مامان بعد از شنیدن حرف من گفت: +این کارشه علی جان...هیچی نمی خوره لاغر می مونه. زندایی+اشکالی نداره حلیمه جان....جوون هستن دیگه همه باهم پیاده شدیم و سمت پاساژ رفتیم...البته بعد از اینکه مامان به زور چند تا تیکه جیگر بهم داد. ،،،،،، دیگه واقعا خسته شده بودیم....همه جارو گشته بودیم....خب حلقه ها قشنگ نیستن چیکار کنم): مادر ها که دیگه حسابی کلافه شده بودند....علیرضا هم که از چند دقیقه یک بار دست کردن لایِ موهاش معلوم بود اعصاب اش بهم ریخته اما صبور تر از این حرفا بود. ولی احتمالا همشون می خواستن من رو خفه کنند. زندایی+ساجده جان...الان که اینجاهارو گشتیم چیزی نپسندیدی....بعد از ظهر دوباره خودت با علی بیایید برای من و مامانت که دیگه جونی نمونده لبخندی زدم _توروخدا ببخشید زندایی +این چه حرفیه....منم خوشم نیومد از حلقه ها ان شاءالله بعد از ظهر با علی پیدا می کنید. رو به علیرضا کرد +باشه علی!؟. +باشه...مشکلی نیست مامان سوار ماشین شدیم...علیرضا از همون بستنی فروشی که قبلا بهش آدرس داده بودم برای جمع فالوده خرید و برای من بستنی. بستنی رو که دست مامانم داده بود گرفتم. با شوق و ذوق شروع به خوردن کردم. دمش گرم 👌🏻 ،،،،،
ساجده هم قدم با هم تو خیابون راه میرفتیم....بازار خیلی شلوغ بود. کاملا مشخص بود که حواسش به من هست که تنه بهم نخوره...منم که شیطنت ام گل کرده بود. بیشتر خودم‌ رو سمت جمعیت می بردم.البته خودم حواسم بود که یوقت به کسی نخورم. فقط جهت حرص درآوردن بود😁 +ساجده خانوم بیا این طرف من...سمت دیوار وایسا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _چرا...جام که خوبه نفسی بیرون داد +لطفا....اگر میشه بیایید اینور تو دلم یک خنده شیطانی زدم....بسه دیگه حرص اش رو به اندازه کافی درآوردم....حالا بگو ببینم.... تو هوای کی نفس میکشی هوم؟😎 همینجور باهم می رفتیم....جلویِ ویترین یک طلا فروشی ایستادم. بالاخره پیدا کردم. حلقه ی ست نقره ای رنگی بود که خیلی ظریف و قشنگ بود. اروم گفتم +خودشه بهش نکاه کردم +این قشنگه بریم ! سری تکون داد باهم رفتیم داخل مغازه دار حلقه رو اورد با کلی ذوق کردم دستم بهش نشون دادم _قشنگه نه ؟ +بله قشنگه _ست اش برای شما هم هست...دست کنید ببینیم! علیرضا به حلقه اشاره کرد +ببخشید آقا....این حلقه طلاعه!؟ +بله رو به من گفت: +ببخشید اما من نمی تونم این حلقه رو دست کنم! _خب...چرا!؟؟ +طلا برای مرد حرومه. _یعنی نمیشه ست گرفت؟ مغازه دار که حواسش بود گفت : +مشکلی نیست آقای محترم....همین شکل حلقه رو اگر بخواهید می تونیم براتون پلاتین اش رو بسازیم. بدون اینکه نظرش رو بپرسم رو به اون آقا گفتم: _آره آقا...لطفا برامون بسازید با لبخند به علیرضا نگاه کردم که دیدم اخم به صورت داره وا...چرا اخم کرده خودش گفت قشنگه دیگه آروم گفتم _خوب نیست.... +نه خوبه...مشکلی ندارم روبه فروشنده کرد و گفت: +فقط کِی آماده میشه.!؟ ما برای آخر هفته می خوایم. فروشنده لبخندی زد +ان شاءالله زود آماده میشه...تو دو سه روز آینده. حلقه ی من رو داخل جعبه گذاشت و همراه با کارت و شماره تلفنی بهمون داد. تا وقتی که حلقه علیرضا حاضر شد باهامون تماس بگیرن و بریم تا بگیریم. باهم از مغازه خارج شدیم. هنوزم اخم داشت....معلوم بود از چیزی ناراحته خب اگر به خاطر حلقه هاس...خودش گفت قشنگه. زیر چشمی نگاهش می کردم. آروم بهش گفتم: _از چیزی ناراحت شدید!؟؟ +نخیر! _ولی...خب بگید....من کاری کردم!؟ نفسی بیرون داد دست به ریشش کشید +ساجده خانم وقتی من همراه شما بودم لازم نبود که شما با اون آقا هم کلام بشید. چشم هام در حد گردو گرد شد. _وا خب مگه چیه ! یکم سرخ شد. +من دوست ندارم که همسرم با یک مرد غریبه اینطوری صحبت کنه. چی میگفتم! یکم که فکر کردم خودم هم متوجه شدم که خیلی یکدفعه ای و بچه گانه صحبت کردم. حرفی نزدم و علیرضا هم چیزی نگفت. به سمت ماشین می رفتیم تا سوار بشیم و برگردیم. انقدر بیرون گشته بودیم که هوا داشت تاریک می شد و نزدیک به اذان بود. صدایِ گوشی علیرضا اومد...از تویِ جیب شلوارش درآورد و جواب داد: +سلام‌مادر ...... بله ...... نه برای من رو سفارش دادیم قرار شد تا یک روز قبل عقد حاضر بشه نگران نباش ..... نه شما فردا برید با سلیقه خودشون لباس بگیرین بعد نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد. +من فردا با سجاد میرم دنبال کار های دیگه ..... نه مادر جان قربانت خدا نگه دار معلوم بود در مورد لباس عقد حرف میزنن ولی داشتم از فضولی میمردم که بهم بگه چی گفتن😐 به اول بازار رسیدم...سمت ماشین رفتیم و نشستیم. دیگه اون اخم رو به چهره نداشت. اما حالا من ناراحت بودم...اخم کرده به روبه رو نگاه می کردم. کمر بندش رو بست. آهی کشید و رو بهم گفت: +نمیخواستم ناراحتتون بکنم....شاید برای شما این موضوع کم اهمیت باشه. اما برای یک مرد مهمه در هر حال عذر می خوام. نمی خواستم خیلی به قضیه دامن بزنم...درست می گفت. یک لبخند کم رنگی زدم و چیزی نگفتم. علیرضا هم مثل همیشه بسم الله ی گفت و ماشین رو روشن کرد. رفتیم سمت خونه ی ما ،،،،،،
ساجده فردا اون روز دیگه علیرضا رو ندیدم. با سجاد رفته بودن دنبال کارهای عقد... من و عاطفه سادات با زندایی رفته بودیم خرید. غیر از چادر رنگی برای سر سفره عقد قند و.... لباس نامزدی برای مراسم هم گرفتیم....چشمم به پیراهن‌مردونه ی قشنگی افتاد....دوست داشتم برای علیرضا بخرم نمی دونستم این سبک لباس هم میپوشه یا نه... _عاطفه سادات...علیرضا این مدل لباس می پوشه!؟ عاطفه سادات از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت +از دست تو شوهرذلیلی نثارم‌کرد و باهم پیرهن رو خریدیم. برای خودم هم پیراهن نباتی و بلند و آستین دار.....لبه ی آستین اش چین داشت و رویِ سینه ای نگین کار شده بود. ،،،،، عقد خونه خودمون بود همه کار ها انجام شده بود.... برای مرد ها توی حیاط میز صندلی گذاشته بودن و برای خانوم ها داخل عاطفه و گلرخ هر دوشون همراه من آرایشگاه اومدن....بقول خودشون تلافی اینکه دنبال هر دوشون تا آرایشگاه رفتم‌. یک ساعت روی صندلی ساکن نشسته بودم...حتما تغییر زیادی میکردم چون ابرو های پر پشتی داشتم. عاطفه و گلرخ هم یک ریز در موردم حرف می زدن....منم حرص ام در میومد چون نمیزاشتن خودم رو ببینم. بالاخره خانوم آرایشگر رضایت داد و من از رویِ صندلی بلند شدم...آخ که چقدر درد داشت. +خوشگل خانوم بیا دیگه می تونی خودت رو ببینی تو آینه به خودم‌نگاهی کردم. آرایش خیلی کمی داشتم اما واقعا تغییر کرده بودم. گلرخ به شوخی گفت +بیا ساجده بالأخره قابل تحمل شدی😅 میشه الان نگات کرد بعد هم زد زیر خنده _یعنی چی...!!!؟؟؟ قبلا نمی شد نگام کرد!؟ +نه عزیزم....خوشگل بودی....خوشگل ترم شدی. اومد جلو و گونم رو بوسید. عاطفه از توی کیف اش پولی در آورد دور سرم گردوند +اینم صدقه عروس خوشگلمون ، قشنگ تر شدی ساجده جان دستشو فشردم اروم تشکری کردم موهامو نپیچیده بودن....یکم فر تر از مو خودم کرده بودن و نیم تاجی رو سرم بود. من خودم عاشق تاج گل بودم اما این نیم تاج هم خیلی قشنگ بود. از جام بلند شدم برای تعویض لباس.... که صدای گوشی عاطفه بلند شد. جواب داد +سلام داداش داماد خودم ، جلو دری؟ ...... +خب نه الان....لباساشو بپوشه میایم ...... +باشه خداخافظ لباسام رو عوض کردم و با کمک عاطفه چادرم رو سرم کردم. چادر رو جلویِ صورت ام انداختم و بیرون رفتیم نمی تونستم سرم رو بالا بیارم...وقتی جلویِ در رسیدیم دو جفت کفش مشکی دیدم. با کمک عاطفه سادات جلوتر رفتم که گلرخ کنار گوشم گفت: +شک ندارم آقا علیرضا قبل عقد بهت نگاه نمی کنه...پس چیی!؟؟ میزاریم بعد از خطبه رونما رو میگیریم. رونما!!!....عجبا علیرضا دسته ی گل نرگسی رو جلوم گرفت....چقد قشنگ بود. ازش گرفتم و بعد هم سوار ماشین شدیم. تویِ ماشین بویِ خیلی خوبی میومد....عاطفه سادات و گلرخ از ما جدا شدن...نمی دونم استرس بود یا چی! اما تپش قلب گرفته بودم.نفس عمیقی کشیدم و اون ذکری که علیرضا تو محرمیت بهم یاد داده بود رو زمزمه کردم. "اَلا بِذِکرِاللهِ‌تَطمَئِنُ‌القُلوب" ،،،،، روی صندلی های تک نفره...کنار هم نشسته بودیم تا خطبه عقد جاری بشه کنارش نشسته بودم تا خطبه جاری بشه بالا سرمون پارچه ای گرفته بودن و قند میسابیدن...چون چادرم کلفت بود نمی تونستم کسی رو ببینم. همه بزرگتر ها دور سفره عقد جمع شده بودند....سفره عقد ساده اما قشنگی داشتم.بعضی وقت ها قشنگی تو همین سادگی هاست. عاقد یاالله گفت وارد شد. علیرضا هم به رسم ادب از جاش بلند شد. کم کم سر و صدا ها کمتر شد و زندایی قرآن رو به دستمون داد. به آیه های قرآن نگاه می کردم. کلی پیشرفت کرده بودم دیگه...می تونستم تقریبا روان قرآن رو بخونم. عاقد شروع به خواندن خطیه کرد. 1-أنکحتُ مُوکلتی مُوکِّلی علی المهرالمعلوم...قبلتُ النِّکاحَ لمُوکِّلی علی المهرالمعلوم..... وقتی به خودم اومدم....بار سوم بود. +عروس خانم وکیل ام!؟؟؟ چشم هام رو رویِ هم گذاشتم و بسم الله الرحمن الرحیم ای گفتم. _با اجازه امام زمانم...پدر و مادرم و بزرگتر ها بله
ساجده دیگه بعدش سر و صداهای جمع بلند شد....نگاهی به پاهام کردم یک جعبه جلوم بود. اع.....این رو کی بهم داد!!! زیرلفظی بوده! انقدر حواسم ‌پرت بوده که متوجه نشدم. تشکر هم‌ نکردم یعنی!؟؟ نوبت علیرضا شد اون هم با آرامش خاصی بله گفت چرا انقدر این مرد آرومه عاقد اومد امضا هارو گرفت و برامون دعای خیر کرد....چقدر امضا کردم هیچکدوم هم شبیه اون یکی نبود. کم کم مرد ها به حیاط رفتن. روی صندلی نشسته بودم هنوز چادرم رویِ صورتم بود....صدای زن دایی اومد +سید علی میتونی چادرو برداری مادر انشالله مبارکتون باشه یکم یخ کردم دستش و به لبه چادر زد از روی سرم برداشت....زل زدم به چشم های مشکی اش....اونم من رو با لبخند محوی نگاه می کرد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. تا قبل اش قلبم تند تند می تپید اما الان آروم بود...آرامش علیرضا به من هم رسیده بود. همیشه پیشم بمون علیرضا(: حلقه هارو آوردن و دست کردیم....حلقه ی علیرضا رو دقیقا همون مدلی که می خواستیم ساخته بودن. مادر ها جلو امدن و روبوسی کردن.. مامانم اشک میریخت وقتی بغل ام‌کرد کنار گوش ام گفت: +مادر فدات بشه خوشبخت بشی منم گریه ام گرفته بود _مامان خیلی دوست دارم +منم دوست دارم عزیزدلم زندایی+ای بابا...گریه نداره که....بسه فعلا که دورِ همیم حلیمه جان مامان لبخندی زد +اشک شوقه آنیه خانوم زندایی دست مامان رو گرفت گفت: +بیا بریم حلیمه جان این دوتا جوون هم یکم باهم تنها باشن. بعد هم لبخندی بهمون زد ای وای....می دونستم حسابی سرخ شدم. نفس عمیقی کشیدم و به حلقه ام نگاه می کردم. +خوشگل شدی ساجده خانوم سرم رو اوردم بالا _ممنون لبخندی زد +حالا چرا انقدر خجالت می کشی....اون دختر شیطون کو !!! لبخندی زدم +گفته باشم هاا من همون دختر میخوام ناخودآگاه اخم اومد رو صورتم...اعع همون دختر _نکنه همون که تو هواش نفس می کشی!! با تعجب نگاهم کرد +کیو میگی؟ عصبانی تر شدم _تو پیج اینستات دیدم. درهوای تو نفس می کشم انگار فهمید که زد زیر خنده بین خنده هاش گفت: +خب خوبه برگشتی به همون حالت گذشته _جواب بده وگرنه خفت میکنم 😩 +اخ اخ خطرناک شدی بعد هم ابرویی بالا انداخت گفت: +خب هوایِ خانومم دیگه...! اگر تو جمع نبودیم تمام موهاشو میکندم نمیدونم چی شد که بغضم گرفت معلوم بود شوخی میکنه ولی من ..... سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم چند ثانیه بعد دستم رو گرفت گفت: +ساجده جان شوخی می کنم....مگه من به جز تو...خانوم خوشگلِ دیگه ای هم دارم. حساس شدیاا آروم گفتم _ولم کن علی.. دستت رو بردار +اوقات تلخی نکن دیگه...شوخی کردم...اصلا تو بگو چکار کنم.. چیزی نگفتم +حالا که اینجور شد میرم یک زن دیگه می گیرم حرصم در اومد آروم طوری که دندون هام رو هم قفل شده بود گفتم _میکشمت تو ....تو بی جا کردی خنده ای کرد +باشه ببخشید 😄
دختࢪان بـهشتے‌‌
__
-حسادت‌مۍڪنی؟ +اوهوم.. -بہ‌ڪی؟! +بہ‌کسانۍکہ‌خاکِ‌ڪربلارالمس‌مۍکنند، درحالیکه‌من‌دلتنگم..((:!💔🚶🏾‍♂
شدیدانیازدارم،آقای‌ِامام‌حسین‹؏› ازم‌بپرسہ: ـ ڪَیۡفَ‌حٰالـُك؟! منم‌بگم : + هَل‌‌‌ۡيمكنك‌اَن‌ۡتَعٰانقني(: «میشہ‌بغلم‌کنے؟💔:)» +چه‌قشنگ:)