❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_پنجم_قسمت۲
🍀لیلا با گریه گفت:
_مجروحیت او طوری نبود که شهید شود آخر فقط ترکش به پاهایش خورده بود. تا دیشب سرحال بود و به مجروحین دیگر روحیه میداد.
🌱 #مریم که سعی میکرد خود را کنترل کند با صدای بغض گرفته گفت:
_مسمومش کردهاند. بهش زهر خوراندهاند!
🌻پرستاران و امدادگران دور تخت ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند. #مریم به آنها نگاه کرد و گفت:
_این سومین نفره که اینطوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچکس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد اول خودمان از شربت یا آب یک جرعه میخوریم بعد به مجروح میدهیم. کمپوتها و شربتهای اهدایی باید آزمایش بشوند. به تمام مجروحین بسپرید که دیگر از دست غریبهها چیزی نگیرند. از هیچکس!
🍁دخترها با رنگی پریده سر تکان دادند.
از روز بعد، از مجروحین به شدت مراقبت میشد. #مریم و دوستانش داوطلبانه اول خود جرعه با قاشقی از نوشیدنی و خوردنی مجروحین میخوردند و وقتی که میدیدند بیخطر است به مجروحین میدادند. این وسط لیلا به امدادگران داوطلبی که از جاهای دیگر آمده بودند مشکوک شده بود.
_ببینید خانم جوشی، اینها نه حجاب درست و حسابی دارند نه کار بلدند. من یکی به اینها مشکوکم.
🌱 #مریم گفته بود:
_آخر همینطوری که نمیشود به کسی تهمت زد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_پنجم_قسمت۳
🍃_چه تهمتی؟ هیچ میدانید بعضی از آنها گروهکی هستند، فکر میکنید چه کسی آمار مجروحین و شهدایمان را به روزنامههای آنها میدهد مگر همین روزنامهی مجاهدين خلق خبرهای دست اول از بیمارستان چاپ نمیکند؟
من مطمئنم که کار همینهاست!
☘جوشی به #مریم نگاه کرده بود.
_ #مریم! شاید لیلا حق داشته باشد تو بیش از حد با آنها مدارا میکنی.
🐻حتی اگر منظور بدی هم نداشته باشند با دادن اطلاعات به روزنامهها، دوستی خاله خرسه میکنند.
🌱_اما من میگویم باید آنها را جذب کرد، نه دفع.
🌸فاطمه آمد و گفت:
_ #مریم بیا آن نوجوان بسیجی دوباره نمیگذارد کسی پانسمانش را عوض کند.
🌱 #مریم رو به خانم جوشی و لیلا گفت:
_خواهش میکنم زود قضاوت نکنید.
🌱 #مریم به طرف بخش ۳ رفت.
🌿یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتشسوزی یک تانک به شدت سوخته بود روی تخت ناله میکرد و نمیگذاشت کسی پانسمانش را عوض کند. #مریم به طرف او رفت.
به پرستارها اشاره کرد بیرون بروند. نشست روی صندلی کنار تخت. به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
🌹_ اسمت چیه برادر؟
🍂نوجوان بیآنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
_حسین نیکزاد.
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
فصل_پنجم_قسمت۴
🌷اتفاقاً من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟
_دارخوین.
_ببین برادر نیکزاد مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟
_بله.
_میدانی که تو این بیمارستان عدهای نامحرم هستند که خبرهای این بیمارستان را به بیرون میفرستند. میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که میترسد و نمیگذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه میشود. آن وقت دوستان بسیجی تو روحیهشان ضعیف میشود و دشمن شاد میشود. تو که دوست نداری اینطور بشود. دوست داری؟
🌾حسین برگشت و مظلومانه به #مریم نگاه کرد. ۱۳ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس گفت:
_آخر خیلی درد دارد. شما که نمیدانید انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی میکنند. خیلی درد دارد.
_میدانم برادر، اما مطمئنم وقتی میخواستی جبهه بیایی فکر همه چیز را کردهای. جنگ که جای خوش گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانوادهات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند. پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفتهای درد میکشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن میروی. حالا اجازه میدهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟
🌾حسین لب گزید. بعد گفت:
_فقط به شرطی که شما هم باشید.
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_باشد قبول است.
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۲
✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بیخوابی، لبخند زنان گفت:
_مگر میشود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش.
🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بیخوابی کشیدهای.
✨مهدی با لحنی پر معنی گفت:
در این اوضاع و احوال مگر میشود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ.
🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. #مریم دید که ننه هادی میخواهد لباسهای مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت:
_خودم میشورم. ننه شما برو استراحت کن.
_ننه جان تو خستهای برو استراحت کن.
اما #مریم با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت:
_ #مریم متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟
🌱 #مریم بی آنکه سر بلند کند جواب داد:
_حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل میگفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟
عقیله، آرام آرام گریه میکرد و لباسهای برادرش را آب میکشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃بیست و یک روز از شروع جنگ میگذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه میسوخت و دود غلیظی شهر را تیره کرده بود.
🌱 #مریم و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمندهها بودند. تکهای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش میکردند و در پاتیل رویی بزرگی میگذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت:
🥀چهارتا شهید آبادانی آوردهاند فردا تشییعشان میکنند.
🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به #مریم نگاه کرد. #مریم در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانمهای دیگر شد که او و #مریم را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست میزدند و بعضاً گریه میکردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. #مریم از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشهای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت میکردند نشست. یکی از زنها با افسوس گفت:
_خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود.
زن دیگر پرسید:
_یعنی برادر همین #مریم و فاطمه فرهانیان است؟
_آره مهدیشان است. خدا روحش را شاد کند.
🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. #مریم را دید که در گوشهی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه میکند. فاطمه، گریه گریه #مریم را بغل کرد.
🥀_ #مریم، #مریم! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۴
🌱 #مریم لبخند تلخی زده گفت:
_خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه.
🌱 #مریم تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمیتوانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمیکرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمیکرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت میکرد و در مخیلهاش هم نمیآمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷
🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه میکرد. با دیدن #مریم و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. #مریم به آن دو گفت:
_شما چرا گریه میکنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من میروم عقیله را خبر کنم. #مریم به سوی مدرسهی باغچهبان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. #مریم به سویش رفت و خنده، خنده گفت:
_عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است.
_چی شده مریم؟
✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید!
🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمیتوانست. #مریم زیر بغل عقیله را گرفت.
_عقیله! مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن.
🍃بغض عقیله ترکید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۵
_ #مریم میدانی چه میگویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر میکنی من مثل تو هستم. تو فکر میکنی من روحیه تو را دارم؟ #مریم برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا!
_بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش!
🌿با هم به سوی سردخانهای که شهدا را نگه میداشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز #مریم گریه میکردند و به سر و سینه میزدند. #مریم به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه میکردند و نوحه میخواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار میزدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت:
_نمیشود عقیله. نمیشود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷