eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ می‌دانی چه می‌گویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر می‌کنی من مثل تو هستم. تو فکر می‌کنی من روحیه تو را دارم؟ برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا! _بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش! 🌿با هم به سوی سردخانه‌ای که شهدا را نگه می‌داشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز گریه می‌کردند و به سر و سینه می‌زدند. به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه می‌کردند و نوحه می‌خواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار می‌زدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت: _نمی‌شود عقیله. نمی‌شود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _خواهش می‌کنم آقا یوسف می‌خواهم از مهدی یادگاری داشته باشم. آقا یوسف خم شد، انگشت مهدی را بوسید. اشک‌هایش دست مهدی را خیس کرد. با زبانش انگشتر مهدی را خیس کرد و بعد انگشتر را از انگشت مهدی در آورد. ردِّ انگشتر، سفید مانده بود. عقیله انگشتر را بوسید و بر زمین افتاد. □ روز بعد مهدی زیر آتش شدید دشمن غریبانه به سوی مزار شهدا برده شد. پشت سر تابوت تنها کسی که نمی‌گریست بود. او پا برهنه بود و فقط مهدی را صدا می‌کرد. فاطمه چند بار از شنید که می‌گفت: ✨مهدی جان، قولت فراموش نشود. من منتظرم. مهدی جان بد قولی نکنی ها. مهدی جان من منتظر می‌مانم! 🌷 مؤلف: پایان فصل ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘جواهر از خانه بیرون زد. روستای <<میانکوه>> در اواخر زمستان زودتر از همیشه به پیشواز بهار رفته بود. همه‌جا سرسبز و شاخه‌ی درختان شکوفه زده بود. جواهر از راه باریکی که میان زمین سرسبز و پر از چمن و بوته‌های گل بود گذشت. و به تپه‌های کوچک سرسبز رسید. می‌دانست را کجا پیدا کند. از مدتها پیش که آتش جنگ بالا گرفت و خرمشهر سقوط و آبادان در محاصره افتاد، حاج لطیف توانست با هزار مصیبت خانواده را راضی کند تا آبادان را ترک کنند. 🍀 ننه هادی اول قبول نمی‌کرد: _کجا بروم؟ پسرم مهدی اینجاست. من چطور طاقت بیاورم از او دور باشم. ☘ عقیله و فاطمه و هم هر کدام سر از مخالفت در آورده و قبول نمی‌کردند، آبادان را ترک کنند. _مگر خون ما از دیگران رنگین‌تر است؟ _این همه رزمنده در آبادان و خرمشهر می‌جنگند. اگه امثال ما نباشند چه کسی برای آن‌ها غذا می‌پزد و مجروحین را رسیدگی می‌کنند؟ _آقاجان، علی و حسین در آبادانند. ما هم می‌مانیم. قول می‌دهیم مراقب خودمان باشیم. 🌿اما حاج لطیف گفته بود: مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _آن‌ها پسرند و می‌توانند مراقب خود باشند، گرچه نگران آن دو که کم سن و سالند هم هستم. اما شما دخترها ناموس من هستید من نمی‌توانم اجازه بدهم دخترانم در شهر جنگ زده‌ای که معلوم نیست کی سقوط می‌کند بمانند با ما می‌آیید تا ان‌شاءالله اوضاع بهتر بشود آن وقت همگی بر می‌گردیم آبادان. _پس چرا سمیره و جواهر و رساله با ما نمی‌آیند؟ _آن‌ها شوهر دارند. من نمی‌توانم درباره‌ی آن‌ها تصمیم بگیرم. اما شماها هنوز در کفالت من هستید و من قیم شمایم. دیگر حوصله‌ی جر و بحث ندارم. و سرانجام خانواده‌ی فرهانیان به نمره یک روستای میانکوه آمده و در خانه‌های که از بلوک‌های سیمانی درست شده و در انتهای روستای سرسبز بود ساکن شدند. از روزی که به آنجا آمدند همیشه به تپه‌های سرسبز مجاور روستا می‌رفت. در فراغ مهدی و آبادان می‌گریست و درد دلش را در دفترچه‌اش می‌نوشت. جواهر چند بار دردنامه‌ی را که خطاب به مهدی بود، خوانده بود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌷<<سلام بر برادر شهیدم! مقامت بس بلند و با ارزش است. قلمم توان ندارد که درباره‌ات بنویسد. مانند همیشه که ساعت‌ها می‌نشستم و برایت می‌گفتم و تو گوش می‌دادی و برای مشکلاتم راه حل می‌گذاشتی، می‌خواهم برایت درد دل کنم نمی‌دانم این نوشته را می‌خوانی یا نه؟ اما مطمئنم که تو به همه‌ی امور آگاهی و مقامی بالاتر از تو نیست. تو شهید راه خدایی و یک انسان کامل. نشسته‌ام و به راه تو می‌اندیشم و در می‌یابم که هیچ قدمی در راه تو و هزاران شهید گلگون کفن بر نداشته‌ام. ✨مهدی جان! منتظرم که با لباس سپید و صورتی درخشان به سویم بیایی. می‌دانم که این تصویر رویا نیست تو می‌آیی. زیرا که قدرت و عظمت خدا به قدری است که می‌تواند کارهای غیرممکن را ممکن سازد. راستی کتاب <<انقلاب اسلامی>> شهید مطهری را می‌خوانم. راستی که چه استاد بزرگی بود و با شهادتش من او را شناختم. همانطور که شهادت باعث کامل شدن تو شد. ✨مهدی جان من از تو دورم. قلبم در آبادان است و خودم در اینجا. خیلی دوست دارم بار دیگر هوای پاک شهرم را استشمام کنم و سر مزار پاک تو بیایم و ساعتی با تو خلوت کنم. ✨مهدی جان! قول و قرارمان را که فراموش نکرده‌ای؟ من می‌دانم که تو به عهد خود وفا می‌کنی و مرا تنها نمی‌گذاری. چشم به راهت هستم.>>🌷 مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘جواهر سرانجام را پیدا کرد. دید که در حال گریستن، دارد در دفترچه‌اش می‌نویسد. به آرامی کنار نشست. به خود آمد. سریع صورت خیسش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند. جواهر با مهربانی سر را به شانه فشار داد و پرسید: _آخر خواهر خوبم تو چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟ 🌱بغض دوباره ترک برداشت. ☘_جواهر، من اینجا مثل پرنده‌ای در قفس شده‌ام. جای من اینجا نیست من الان باید تو آبادان باشم. آنجا می‌توانم مفید باشم. آخر وقتی شهر و خانه‌مان توسط دشمن دارد بمباران می‌شود درست است که اینجا باشیم؟ درست است که کسانی دیگر از شهرهای دیگر به کمک آبادان و خرمشهر بیایند و ما با خیال راحت برای اینکه گزندی بهمان نشود در اینجا باشیم. جواهر تو را به روح مهدی قسم می‌دهم که با آقا جان صحبت کن و راضی‌اش کن تا بگذارد من به آبادان برگردم. جواهر من اگر اینجا بمانم دق می‌کنم. خواهش می‌کنم جواهر. آقا جان به حرفهای تو گوش می‌دهد. کاری بکن جواهر. ☘جواهر دست را در دست گرفت و فشار داد. _باشد من سعی‌ام را می‌کنم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃آن شب جواهر پشت سر حاج لطیف به حیاط رفت. حاج لطیف متوجه شد که جواهر با او کار دارد. _چه شده جواهر، اتفاقی برای آقای مطوری افتاده؟ _نه آقا جان. او در آبادان دارد خدمت می‌کند. می‌خواستم درباره‌ی با شما صحبت کنم. 🌿گره به پیشانی حاج لطیف افتاد. جواهر قبل از آن که پدر صحبتی کند گفت: _ببین آقا جان، از زمانی که آمده‌ایم کار شده گریه کردن. روز به روز لاغر و رنجور می‌شود. به خدا این بی‌تابی و گریه کردن را بیمار می‌کند و کار دستمان می‌دهد. 🌿حاج لطیف آه کشید. _خب می‌گویی من چکار کنم، اجازه بدهم تک و تنها در آبادان بماند؟ _نه آقا جان. تک و تنها که نیست. اولاً دوستان در بیمارستان شرکت نفت فعالیت می‌کنند و خوابگاه دارند و جایشان خیلی امن است. ثانیاً من با آقای هاشم مطوری صحبت کرده‌ام. می‌تواند پیش ما هم بیاید. تازه علی و حسین هم وقتی در آبادان باشد به او سر می‌زنند. پس نگرانی در کار نیست. خواهش می‌کنم اجازه بدهید که به آبادان برگردد. جای در اینجا نیست. 🌿حاج لطیف به دیوار سیمانی تکیه داد. به آسمان شبزده خیره ماند. _تو ضمانت را می‌کنی؟ ☘ جواهر فهمید که حاج لطیف دارد راضی می‌شود با خوشحالی گفت: با جان و دل آقا جان. قول می‌دهم که همیشه از او خبردار باشم تازه آقا یوسف داماد بزرگمان هم تو آبادان است. آنجا بی‌کس و کار نیست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿_باشه جواهر. به خدا دوست ندارم یک خار به پای هیچ کدام از شماها برود. داغ مهدی برایم بس است. دوست ندارم به هیچ کدامتان چیزی بشود. اما دوست ندارم جلوی چشمم ذره ذره آب بشود. به بگو هر کاری دوست دارد بکند. ☘جواهر دست پدر را بوسید و با خوشحالی به اتاق برگشت. 🌱 اول باور نمی‌کرد. وقتی جواهر قسم خورد که پدر با رفتن او به آبادان موافق است. از خوشحالی گریه‌کنان جواهر را به آغوش گرفت و بعد دوید به حیاط. جواهر با چشمانی خیس از پشت پنجره دید که دست و صورت پدر را می‌بوسد و پدر هم می‌گرید و را در آغوش گرفته است. □ 🌱 و جواهر به پایگاه هوایی ماهشهر رفتند. آبادان در محاصره بود و تنها راه رفتن به آنجا از راه هوایی و با هلی‌کوپتر بود. هر آن ممکن بود به سوی هلی‌کوپترها که علامت سرخ هلال احمر داشتند شلیک شود و مسافرین و مجروحین شهید شوند. اما فقط فکر و ذکرش رفتن به آبادان بود و خطر رفتن به آنجا را به جان خریده بود. سرانجام جواهر و سوار هلی‌کوپتر شده و به سوی آبادان پرواز کردند. مؤلف: پایان فصل هفتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 با مهربانی او را به اتاقش برد. برایش آب خنک آورد. خاله زبیده دردمندانه گریست. حال دست کمی از او نداشت. نشست و با او صحبت کرد. از مشکلات بنیاد شهید و نبود امکانات و بودجه گفت. خاله زبیده گریه‌اش را خورد. غصه‌دار از جا بلند شد و گفت: 🍂من پسرم را به خاطر خدا داده‌ام. اما فکر می‌کردم لااقل در اینجا به دردم رسیدگی می‌شود. پیر شوی مادر، باز پای حرفهایم نشستی و سنگ صبورم شدی. خاله زبیده رفت. طاقت نیاورد و سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. سنیه به سراغش آمد. 🌱 گریه گریه گفت: _می‌بینی سنیه، وقتی ما که وظیفه‌مان رسیدگی به خانواده‌ی شهداست این طوری سر آن‌ها شیره می‌مالیم و از گردن بازشان می‌کنیم، پس وای ه حال جاهای دیگه. من طاقت ندارم. ببینم سنیه تو می‌توانی به من پول قرض بدهی. 🍀سنیه اشک‌هایش را پاک کرد و خندید: _عجب آدمی هستی . تو که چند ماهه حقوق مرا می‌گیری و باهاش وسایل زندگی میخری و برای فاطمه می‌بری. من پولی برایم نمانده. هم به خنده افتاد. _ناخن خشکی نکن. آخه تو پول به چه دردت می خوره. فاطمه تازه ازدواج کرده و من وظیفه دارم بهش برسم. _خوبه دیگه، از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی، من خودم آدم نیستم، پول احتیاجم نمی‌شود؟ _پول چرک دست است، یاالله پاشو با همدیگه سراغ همکارها برویم. من هر طوری شده باید مشکل خاله زبیده را حل کنم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷