❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_پنجم_قسمت۶
🌱 #مریم به خاطر آن مادر شهید سراغ همکاران و دوستانش رفت و توانست پول مناسبی فراهم کند و به همراه سنیه به دیدن خاله زبیده رفت.
خاله زبیده باورش نمیشد. #مریم را در آغوش گرفت و از ته دل او را دعا کرد.
🌱#مریم صورت او را بوسید و گفت:
_ان شاءالله، ان شاءالله.
🍃هنگام بازگشت سنیه با شیطنت پرسید:
_ببینم #مریم، حاجتت چیه، نکنه یک همسر خوب میخواهی؟
_نه سنیه، از آن بهتر میخواهم، شهادت آرزوی من است.
🍀سنیه ایستاد و به #مریم توپید:
_دیگه این دعا را نکن #مریم!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۱
🌾دکتر نگاهی دیگر به عکسهای کمر #مریم کرد و گفت:
_عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفتهاید؟ مهرههای کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمیدارید؟
🍀سنیه به جای #مریم جواب داد:
_آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشینمان در چاله و چولهها میافتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفتهایم.
🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد #مریم به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی #مریم میدید که خانوادهی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آنها کمک کند، خودش وارد عمل میشد و زمینشان را شخم میزد و یا محصولاتش را درو میکرد. سنیه هم پا به پای #مریم کار میکرد و هی غر میزد و #مریم را به خنده میانداخت.
_تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسممان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب میکنیم. میگویم #مریم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شدهام. همهاش از تصدق سر جنابعالی است!
🌱#مریم میخندید و سنیه بیشتر حرص میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۳
_از من گفتن بود.
☘فاطمه گفت:
_راستی #مریم، قضییهی خواستگارت را به ننه گفتهای؟
🍀ننه هادی به #مریم دقیق شد و پرسید:
_قضیه چیه ننه؟
🌱#مریم به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. #مریم خجالت میکشید.
☘فاطمه به ننه هادی گفت:
_#مریم خواستگار دارد. یک جانباز است.
🍀ننه هادی گفت:
_چرا جانباز؟
_ والله من نمیدانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده.
_ووی بسمالله، یعنی کوره؟
🌱#مریم به اعتراض گفت:
_نگو کور ننه، ترکش به چشماش خورده و نابینا شده.
🍀ننه هادی با ناراحتی گفت:
_لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که میخواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر میکنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کردهای.
🌱#مریم با ناراحتی گفت:
_این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد میروم قم و طلبه میشوم.
_وای از دست تو #مریم. من که اگر بمیرم نمیگذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوشات در بیار. والسلام.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۴
💫 آن شب هر چه #مریم اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت #مریم با یک نابینا ازدواج کند.
🌱 وقتی #مریم تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد.
□
☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید.
🌱 وقتی #مریم، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. #مریم گریه گریه گفت:
_خدا را شکر که سرپا میبینمت جوشی جان، خدا را شکر.
_گریه نکن #مریم. میبینی که الحمدلله بهتر شدهام. دارم به زیارت آقا امام رضا میروم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی میخواهی برایت بیاورم.
🌱 #مریم رو به سنیه کرد.
_ببینم سنیه تو چه میخواهی؟
🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت:
_اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی.
دوم اینکه اگر زحمت نمیشود یک انگشتر عقیق میخواهم.
_به روی چشم. تو چی مریم؟
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_هر چی بخواهم برایم میآوری؟
_آره.
_قول؟
_خب آره. حالا چی میخواهی؟
_چند روزه میخواهی در آنجا بمانی؟
_دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم.
نیت ده روزه کردهام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۵
_همینطوری، اگر تونستی زود برگرد. و اما
دربارهی سوغاتی. من کفن میخواهم. آن هم کفنی که با ضریح امام رضا تبرک شده باشد.
🌿سنیه اعتراض کرد.
_باز شروع کردی #مریم؟
_خواهش میکنم خواهر جوشی، من فقط کفن میخواهم.
🌿سنیه با عصبانیت گفت:
_پس بیزحمت به جای انگشتر برای من هم کفن بیاور خانم جوشی، من تصمیم گرفتهام تا آخر عمرم #مریم را تنها نگذارم.
🍀جوشی خندید بعد با کلکی به سنیه گفت:
_اما خودمانیم سنیه، تو #مریم را خوب از دست من دزدیدی ها.
□
🌱#مریم و سنیه به خانهی فاطمه رفتند. ننه هادی میخواست به ماهشهر برگردد. ننه هادی با #مریم سرسنگین شده بود. از دست #مریم ناراحت بود. وقتی ننه هادی میخواست راه بیفتد #مریم جلوی او را گرفت و گفت:
_ننه، حلالم کن. مرا ببخش.
🍀ننه هادی به سردی گفت:
_فکرش را نکن. من تو را حلال نمیکنم.
🌱آخه چرا ننه، من چکار کردهام؟
_چرا؟ چون تو جوانی و باید ازدواج کنی و صاحب شوهر و بچه بشوی.
_خب من که...
_اصلاً حرف آن جانباز را نزن.
_باشه ننه، هر چی شما بگید. حالا حلالم میکنی.
🌱#مریم آن قدر ننه هادی را بوسید و اصرار کرد تا سرانجام ننه هادی گفت:
_باشد. حلالت میکنم. برو تا شب نشده برسی به خانهی سنیه. من هم باید به ماهشهر برسم.
_از ته دل بگو حلالت کردم تا قلبم آرام بگیرد.
🍀 و این بار ننه هادی #مریم را محکم در آغوش گرفت. ناگهان حس غریب به سراغش آمد. فکری شد آخرین باری است که #مریم را میبیند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷