eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃آن شب جواهر پشت سر حاج لطیف به حیاط رفت. حاج لطیف متوجه شد که جواهر با او کار دارد. _چه شده جواهر، اتفاقی برای آقای مطوری افتاده؟ _نه آقا جان. او در آبادان دارد خدمت می‌کند. می‌خواستم درباره‌ی با شما صحبت کنم. 🌿گره به پیشانی حاج لطیف افتاد. جواهر قبل از آن که پدر صحبتی کند گفت: _ببین آقا جان، از زمانی که آمده‌ایم کار شده گریه کردن. روز به روز لاغر و رنجور می‌شود. به خدا این بی‌تابی و گریه کردن را بیمار می‌کند و کار دستمان می‌دهد. 🌿حاج لطیف آه کشید. _خب می‌گویی من چکار کنم، اجازه بدهم تک و تنها در آبادان بماند؟ _نه آقا جان. تک و تنها که نیست. اولاً دوستان در بیمارستان شرکت نفت فعالیت می‌کنند و خوابگاه دارند و جایشان خیلی امن است. ثانیاً من با آقای هاشم مطوری صحبت کرده‌ام. می‌تواند پیش ما هم بیاید. تازه علی و حسین هم وقتی در آبادان باشد به او سر می‌زنند. پس نگرانی در کار نیست. خواهش می‌کنم اجازه بدهید که به آبادان برگردد. جای در اینجا نیست. 🌿حاج لطیف به دیوار سیمانی تکیه داد. به آسمان شبزده خیره ماند. _تو ضمانت را می‌کنی؟ ☘ جواهر فهمید که حاج لطیف دارد راضی می‌شود با خوشحالی گفت: با جان و دل آقا جان. قول می‌دهم که همیشه از او خبردار باشم تازه آقا یوسف داماد بزرگمان هم تو آبادان است. آنجا بی‌کس و کار نیست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿_باشه جواهر. به خدا دوست ندارم یک خار به پای هیچ کدام از شماها برود. داغ مهدی برایم بس است. دوست ندارم به هیچ کدامتان چیزی بشود. اما دوست ندارم جلوی چشمم ذره ذره آب بشود. به بگو هر کاری دوست دارد بکند. ☘جواهر دست پدر را بوسید و با خوشحالی به اتاق برگشت. 🌱 اول باور نمی‌کرد. وقتی جواهر قسم خورد که پدر با رفتن او به آبادان موافق است. از خوشحالی گریه‌کنان جواهر را به آغوش گرفت و بعد دوید به حیاط. جواهر با چشمانی خیس از پشت پنجره دید که دست و صورت پدر را می‌بوسد و پدر هم می‌گرید و را در آغوش گرفته است. □ 🌱 و جواهر به پایگاه هوایی ماهشهر رفتند. آبادان در محاصره بود و تنها راه رفتن به آنجا از راه هوایی و با هلی‌کوپتر بود. هر آن ممکن بود به سوی هلی‌کوپترها که علامت سرخ هلال احمر داشتند شلیک شود و مسافرین و مجروحین شهید شوند. اما فقط فکر و ذکرش رفتن به آبادان بود و خطر رفتن به آنجا را به جان خریده بود. سرانجام جواهر و سوار هلی‌کوپتر شده و به سوی آبادان پرواز کردند. مؤلف: پایان فصل هفتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 با مهربانی او را به اتاقش برد. برایش آب خنک آورد. خاله زبیده دردمندانه گریست. حال دست کمی از او نداشت. نشست و با او صحبت کرد. از مشکلات بنیاد شهید و نبود امکانات و بودجه گفت. خاله زبیده گریه‌اش را خورد. غصه‌دار از جا بلند شد و گفت: 🍂من پسرم را به خاطر خدا داده‌ام. اما فکر می‌کردم لااقل در اینجا به دردم رسیدگی می‌شود. پیر شوی مادر، باز پای حرفهایم نشستی و سنگ صبورم شدی. خاله زبیده رفت. طاقت نیاورد و سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. سنیه به سراغش آمد. 🌱 گریه گریه گفت: _می‌بینی سنیه، وقتی ما که وظیفه‌مان رسیدگی به خانواده‌ی شهداست این طوری سر آن‌ها شیره می‌مالیم و از گردن بازشان می‌کنیم، پس وای ه حال جاهای دیگه. من طاقت ندارم. ببینم سنیه تو می‌توانی به من پول قرض بدهی. 🍀سنیه اشک‌هایش را پاک کرد و خندید: _عجب آدمی هستی . تو که چند ماهه حقوق مرا می‌گیری و باهاش وسایل زندگی میخری و برای فاطمه می‌بری. من پولی برایم نمانده. هم به خنده افتاد. _ناخن خشکی نکن. آخه تو پول به چه دردت می خوره. فاطمه تازه ازدواج کرده و من وظیفه دارم بهش برسم. _خوبه دیگه، از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی، من خودم آدم نیستم، پول احتیاجم نمی‌شود؟ _پول چرک دست است، یاالله پاشو با همدیگه سراغ همکارها برویم. من هر طوری شده باید مشکل خاله زبیده را حل کنم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 به خاطر آن مادر شهید سراغ همکاران و دوستانش رفت و توانست پول مناسبی فراهم کند و به همراه سنیه به دیدن خاله زبیده رفت. خاله زبیده باورش نمی‌شد. را در آغوش گرفت و از ته دل او را دعا کرد. 🌱 صورت او را بوسید و گفت: _ان شاءالله، ان شاءالله. 🍃هنگام بازگشت سنیه با شیطنت پرسید: _ببینم ، حاجتت چیه، نکنه یک همسر خوب می‌خواهی؟ _نه سنیه، از آن بهتر می‌خواهم، شهادت آرزوی من است. 🍀سنیه ایستاد و به توپید: _دیگه این دعا را نکن ! مؤلف: پایان فصل پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾دکتر نگاهی دیگر به عکس‌های کمر کرد و گفت: _عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفته‌اید؟ مهره‌های کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمی‌دارید؟ 🍀سنیه به جای جواب داد: _آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشین‌مان در چاله و چوله‌ها می‌افتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفته‌ایم. 🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی می‌دید که خانواده‌ی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آن‌ها کمک کند، خودش وارد عمل می‌شد و زمین‌شان را شخم می‌زد و یا محصولاتش را درو می‌کرد. سنیه هم پا به پای کار می‌کرد و هی غر می‌زد و را به خنده می‌انداخت. _تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسم‌مان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب می‌کنیم. می‌گویم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شده‌ام. همه‌اش از تصدق سر جنابعالی است! 🌱 می‌خندید و سنیه بیشتر حرص می‌خورد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال گشت. اما او را پیدا نکرد. 🍃به دلش افتاد که شاید سر مزار مهدی رفته باشد. 🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکه‌ای سنگ بر اثر وزش باد تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط را می‌شناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد. _پیر شوی مادر، این دست‌خط را برایم بخوان. _مادر جان. سلام دخترت را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفته‌ام. شب به خانه فاطمه برمی‌گردیم. اگر بیایی خوشحال می‌شوم. قربانت . 🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانه‌ی فاطمه روانه شد. □ ☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت می‌کرد. ننه هادی به فاطمه اصرار می‌کرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمی‌تواست خانه‌اش را تنها بگذارد. _شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال می‌افتد که حتماً حالم بد شده. من نمی‌آیم. 🌱 گفت: _راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟ _هنوز نه. _ببین فاطمه، فرزند تو دختر می‌شود. اسمش را بگذار . ☘فاطمه به شوخی گفت: آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم می‌گویم همین که یک تو خانواده داریم بس است. مگر می‌خواهیم ترشی بندازیم؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال گشت. اما او را پیدا نکرد. 🍃به دلش افتاد که شاید سر مزار مهدی رفته باشد. 🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکه‌ای سنگ بر اثر وزش باد تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط را می‌شناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد. _پیر شوی مادر، این دست‌خط را برایم بخوان. _مادر جان. سلام دخترت را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفته‌ام. شب به خانه فاطمه برمی‌گردیم. اگر بیایی خوشحال می‌شوم. قربانت . 🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانه‌ی فاطمه روانه شد. □ ☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت می‌کرد. ننه هادی به فاطمه اصرار می‌کرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمی‌تواست خانه‌اش را تنها بگذارد. _شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال می‌افتد که حتماً حالم بد شده. من نمی‌آیم. 🌱 گفت: _راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟ _هنوز نه. _ببین فاطمه، فرزند تو دختر می‌شود. اسمش را بگذار . ☘فاطمه به شوخی گفت: آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم می‌گویم همین که یک تو خانواده داریم بس است. مگر می‌خواهیم ترشی بندازیم؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _از من گفتن بود. ☘فاطمه گفت: _راستی ، قضییه‌ی خواستگارت را به ننه گفته‌ای؟ 🍀ننه هادی به دقیق شد و پرسید: _قضیه چیه ننه؟ 🌱 به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. خجالت می‌کشید. ☘فاطمه به ننه هادی گفت: _ خواستگار دارد. یک جانباز است. 🍀ننه هادی گفت: _چرا جانباز؟ _ والله من نمی‌دانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده. _ووی بسم‌الله، یعنی کوره؟ 🌱 به اعتراض گفت: _نگو کور ننه، تر‌کش به چشماش خورده و نابینا شده. 🍀ننه هادی با ناراحتی گفت: _لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که می‌خواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر می‌کنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کرده‌ای. 🌱 با ناراحتی گفت: _این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد می‌روم قم و طلبه می‌شوم. _وای از دست تو . من که اگر بمیرم نمی‌گذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوش‌ات در بیار. والسلام. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💫 آن شب هر چه اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت با یک نابینا ازدواج کند. 🌱 وقتی تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد. □ ☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید. 🌱 وقتی ، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. گریه گریه گفت: _خدا را شکر که سرپا می‌بینمت جوشی جان، خدا را شکر. _گریه نکن . می‌بینی که الحمدلله بهتر شده‌ام. دارم به زیارت آقا امام رضا می‌روم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی می‌خواهی برایت بیاورم. 🌱 رو به سنیه کرد. _ببینم سنیه تو چه می‌خواهی؟ 🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت: _اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی. دوم اینکه اگر زحمت نمی‌شود یک انگشتر عقیق می‌خواهم. _به روی چشم. تو چی مریم؟ 🌱 لبخند زنان گفت: _هر چی بخواهم برایم می‌آوری؟ _آره. _قول؟ _خب آره. حالا چی می‌خواهی؟ _چند روزه می‌خواهی در آنجا بمانی؟ _دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم. نیت ده روزه کرده‌ام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷