❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۵
🍃آن شب جواهر پشت سر حاج لطیف به حیاط رفت. حاج لطیف متوجه شد که جواهر با او کار دارد.
_چه شده جواهر، اتفاقی برای آقای مطوری افتاده؟
_نه آقا جان. او در آبادان دارد خدمت میکند. میخواستم دربارهی #مریم با شما صحبت کنم.
🌿گره به پیشانی حاج لطیف افتاد. جواهر قبل از آن که پدر صحبتی کند گفت:
_ببین آقا جان، از زمانی که آمدهایم کار #مریم شده گریه کردن. روز به روز لاغر و رنجور میشود. به خدا این بیتابی و گریه کردن #مریم را بیمار میکند و کار دستمان میدهد.
🌿حاج لطیف آه کشید.
_خب میگویی من چکار کنم، اجازه بدهم #مریم تک و تنها در آبادان بماند؟
_نه آقا جان. تک و تنها که نیست. اولاً دوستان #مریم در بیمارستان شرکت نفت فعالیت میکنند و خوابگاه دارند و جایشان خیلی امن است. ثانیاً من با آقای هاشم مطوری صحبت کردهام. #مریم میتواند پیش ما هم بیاید. تازه علی و حسین هم وقتی #مریم در آبادان باشد به او سر میزنند. پس نگرانی در کار نیست. خواهش میکنم اجازه بدهید که #مریم به آبادان برگردد. جای #مریم در اینجا نیست.
🌿حاج لطیف به دیوار سیمانی تکیه داد. به آسمان شبزده خیره ماند.
_تو ضمانت #مریم را میکنی؟
☘ جواهر فهمید که حاج لطیف دارد راضی میشود با خوشحالی گفت: با جان و دل آقا جان. قول میدهم که همیشه از او خبردار باشم تازه آقا یوسف داماد بزرگمان هم تو آبادان است. #مریم آنجا بیکس و کار نیست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۶
🌿_باشه جواهر. به خدا دوست ندارم یک خار به پای هیچ کدام از شماها برود. داغ مهدی برایم بس است. دوست ندارم به هیچ کدامتان چیزی بشود. اما دوست ندارم #مریم جلوی چشمم ذره ذره آب بشود. به #مریم بگو هر کاری دوست دارد بکند.
☘جواهر دست پدر را بوسید و با خوشحالی به اتاق برگشت.
🌱 #مریم اول باور نمیکرد. وقتی جواهر قسم خورد که پدر با رفتن او به آبادان موافق است. از خوشحالی گریهکنان جواهر را به آغوش گرفت و بعد دوید به حیاط. جواهر با چشمانی خیس از پشت پنجره دید که #مریم دست و صورت پدر را میبوسد و پدر هم میگرید و #مریم را در آغوش گرفته است.
□
🌱 #مریم و جواهر به پایگاه هوایی ماهشهر رفتند. آبادان در محاصره بود و تنها راه رفتن به آنجا از راه هوایی و با هلیکوپتر بود. هر آن ممکن بود به سوی هلیکوپترها که علامت سرخ هلال احمر داشتند شلیک شود و مسافرین و مجروحین شهید شوند.
اما #مریم فقط فکر و ذکرش رفتن به آبادان بود و خطر رفتن به آنجا را به جان خریده بود. سرانجام جواهر و #مریم سوار هلیکوپتر شده و به سوی آبادان پرواز کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل هفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_پنجم_قسمت۵
🌱 #مریم با مهربانی او را به اتاقش برد. برایش آب خنک آورد. خاله زبیده دردمندانه گریست. حال #مریم دست کمی از او نداشت. نشست و با او صحبت کرد. از مشکلات بنیاد شهید و نبود امکانات و بودجه گفت. خاله زبیده گریهاش را خورد. غصهدار از جا بلند شد و گفت:
🍂من پسرم را به خاطر خدا دادهام. اما فکر میکردم لااقل در اینجا به دردم رسیدگی میشود. پیر شوی مادر، باز پای حرفهایم نشستی و سنگ صبورم شدی. خاله زبیده رفت. #مریم طاقت نیاورد و سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. سنیه به سراغش آمد.
🌱#مریم گریه گریه گفت:
_میبینی سنیه، وقتی ما که وظیفهمان رسیدگی به خانوادهی شهداست این طوری سر آنها شیره میمالیم و از گردن بازشان میکنیم، پس وای ه حال جاهای دیگه. من طاقت ندارم. ببینم سنیه تو میتوانی به من پول قرض بدهی.
🍀سنیه اشکهایش را پاک کرد و خندید:
_عجب آدمی هستی #مریم. تو که چند ماهه حقوق مرا میگیری و باهاش وسایل زندگی میخری و برای فاطمه میبری. من پولی برایم نمانده. #مریم هم به خنده افتاد.
_ناخن خشکی نکن. آخه تو پول به چه دردت می خوره. فاطمه تازه ازدواج کرده و من وظیفه دارم بهش برسم.
_خوبه دیگه، از کیسهی خلیفه میبخشی، من خودم آدم نیستم، پول احتیاجم نمیشود؟
_پول چرک دست است، یاالله پاشو با همدیگه سراغ همکارها برویم. من هر طوری شده باید مشکل خاله زبیده را حل کنم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_پنجم_قسمت۶
🌱 #مریم به خاطر آن مادر شهید سراغ همکاران و دوستانش رفت و توانست پول مناسبی فراهم کند و به همراه سنیه به دیدن خاله زبیده رفت.
خاله زبیده باورش نمیشد. #مریم را در آغوش گرفت و از ته دل او را دعا کرد.
🌱#مریم صورت او را بوسید و گفت:
_ان شاءالله، ان شاءالله.
🍃هنگام بازگشت سنیه با شیطنت پرسید:
_ببینم #مریم، حاجتت چیه، نکنه یک همسر خوب میخواهی؟
_نه سنیه، از آن بهتر میخواهم، شهادت آرزوی من است.
🍀سنیه ایستاد و به #مریم توپید:
_دیگه این دعا را نکن #مریم!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۱
🌾دکتر نگاهی دیگر به عکسهای کمر #مریم کرد و گفت:
_عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفتهاید؟ مهرههای کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمیدارید؟
🍀سنیه به جای #مریم جواب داد:
_آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشینمان در چاله و چولهها میافتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفتهایم.
🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد #مریم به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی #مریم میدید که خانوادهی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آنها کمک کند، خودش وارد عمل میشد و زمینشان را شخم میزد و یا محصولاتش را درو میکرد. سنیه هم پا به پای #مریم کار میکرد و هی غر میزد و #مریم را به خنده میانداخت.
_تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسممان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب میکنیم. میگویم #مریم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شدهام. همهاش از تصدق سر جنابعالی است!
🌱#مریم میخندید و سنیه بیشتر حرص میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۳
_از من گفتن بود.
☘فاطمه گفت:
_راستی #مریم، قضییهی خواستگارت را به ننه گفتهای؟
🍀ننه هادی به #مریم دقیق شد و پرسید:
_قضیه چیه ننه؟
🌱#مریم به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. #مریم خجالت میکشید.
☘فاطمه به ننه هادی گفت:
_#مریم خواستگار دارد. یک جانباز است.
🍀ننه هادی گفت:
_چرا جانباز؟
_ والله من نمیدانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده.
_ووی بسمالله، یعنی کوره؟
🌱#مریم به اعتراض گفت:
_نگو کور ننه، ترکش به چشماش خورده و نابینا شده.
🍀ننه هادی با ناراحتی گفت:
_لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که میخواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر میکنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کردهای.
🌱#مریم با ناراحتی گفت:
_این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد میروم قم و طلبه میشوم.
_وای از دست تو #مریم. من که اگر بمیرم نمیگذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوشات در بیار. والسلام.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۴
💫 آن شب هر چه #مریم اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت #مریم با یک نابینا ازدواج کند.
🌱 وقتی #مریم تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد.
□
☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید.
🌱 وقتی #مریم، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. #مریم گریه گریه گفت:
_خدا را شکر که سرپا میبینمت جوشی جان، خدا را شکر.
_گریه نکن #مریم. میبینی که الحمدلله بهتر شدهام. دارم به زیارت آقا امام رضا میروم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی میخواهی برایت بیاورم.
🌱 #مریم رو به سنیه کرد.
_ببینم سنیه تو چه میخواهی؟
🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت:
_اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی.
دوم اینکه اگر زحمت نمیشود یک انگشتر عقیق میخواهم.
_به روی چشم. تو چی مریم؟
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_هر چی بخواهم برایم میآوری؟
_آره.
_قول؟
_خب آره. حالا چی میخواهی؟
_چند روزه میخواهی در آنجا بمانی؟
_دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم.
نیت ده روزه کردهام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷