eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟ 🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است. 🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچه‌ها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیده‌بان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیده‌بانی را یاد داده بود. 🍂حبیب شانه‌های حسین را فشار داد و گفت: _انتقام خون خواهرت را از آن نامردها می‌گیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت ، لبخند زد. 🍂حبیب رو به امیر کرد. _امیر با ما می‌آیی؟ 🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد. 🍂حبیب گفت: _می‌رویم به مقتل شهیده فرهانیان! □ 🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز ‌کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت: _می‌بینی حبیب، دیگر هیچ‌کس جرأت نمی‌کند تو این خیابان پا بگذارد. دیده‌بان‌های عراقی اینجا را زیر نظر گرفته‌اند و تا کسی را می‌بینند دستور آتش می‌دهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم! 🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را می‌راند و از روی چاله‌های انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور می‌داد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکش‌هایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطب‌نمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چاله‌ی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت: _بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع می‌شود، همین چهار، پنج تا خمپاره‌اندازی هم که داریم بدون مهمات می‌شود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان می‌ریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت می‌کنیم یا مزدوریم؟ 🍂حبیب خنده‌اش گرفت. _این چرت و پرت‌ها چیه؟ 🌿 امیر خنده‌کنان گفت: _والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آن‌قدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیده‌بانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. می‌دانی چیه، من فکر می‌کنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمی‌شناسند یا از قصد بی‌دفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنی‌صدر که با حماقت‌های آن خاک تو سر پدرمان در می‌آمد و مثل رابین هود از ارتشی‌ها مهمات می‌دزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شده‌ایم. من نمی‌دانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندان‌شکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد. _تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمده‌ام. با این حرف‌های ضدانقلابی‌ات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه. 🌿امیر خنده‌کنان موتور را روشن کرد. □ 🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود می‌گفت: _دیگه حنایمان پیش ارتشی‌ها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان می‌دانی کدام گروهان را می‌گویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند. 🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن می‌توانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقی‌ها شلیک کنند اما فرمانده‌شان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در می‌آییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه می‌دهیم انگار که نمی‌شنید. حالا نمی‌دانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه! 🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا می‌کشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشت‌ها را می‌بریدند و باعث خونریزی می‌شدند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂صورت حبیب از درد و خستگی و هرم گرمای درون دودکش خیس عرق شده بود. اما حبیب توجهی به درد و خونریزی نکرد. یا علی گفت و قدم بر اولین پله گذاشت و خود را بالا کشید. به پایین نگاه نمی‌کرد نگاهش رو به بالا بود. به تکه‌ای از آسمان آبی که از بریدگی بالای دودکش معلوم بود. یک بریدگی به اندازه‌ی کف دست اما هر چه بالاتر می‌رفت آن بریدگی بیشتر می‌‌شد. زخمهای بدنش به سوزش افتاده بود. صدای امیر از زیر پایش می‌آمد. 🍂حبیب درِ قمقمه‌ات باز مانده؟! این چیه روی صورت من چکه می‌کنه. آبه یا... وای اینکه خونِ! 🍂حبیب حرفی نزد. سرانجام بالای دودکش رسید و خودش را به داخل محوطه کوچکی انداخت. امیر هم آمد. خیس عرق در حالیکه چند قطره خون روی پیشانی و صورتش جا خوش کرده بود. امیر غرغر کنان شروع کرد به عوض کردن تنزیب‌های خون‌آلود پای حبیب. بعد پیراهنش را پاره کرد و دور پای حبیب بست. حبیب که نفسش جا آمده بود بلند شد و از دوربین ۱۲۰*۲۰ به نخلستان آن سوی اروند خیره شد. نقطه به نقطه نخلستان را کاوید. نخلستانی که سرتاسر اروند را پوشانده بود. حبیب می‌دانست که این نخلستان سرسبز پوشش خوبی برای خمپاره‌اندازان عراقی است. امیر هم کنار حبیب آمد و چشم به نخلستان دوخت. دقایقی بعد صدای ته قبضه‌ی خمپاره‌ای آمد و بعد دود سفیدی مثل دود اگزوز تراکتور از نقطه‌ای از نخلستان بلند شد. امیر با خوشحالی گفت: _آنجاست. دیدمش! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب خشکش زد. با حیرت از جمشید پرسید: _خواهر فرهانیان را می‌گویی؟ مگر خواهران علی و حسین در آبادان هستند؟ 🍃جمشید سر تکان داد و گفت: _آره. یکی‌شان بود. امروز بردنش گلزار شهدا نزدیک برادرش مهدی دفنش کردند. دیشب با بچه‌ها رفتیم جایی که شهید شده. بچه‌ها دور قتلگاهش شمع روشن کردند. 🍃جمشید اشک چشمانش را گرفت. _نمی‌دانی حسین چقدر بی‌تابی می‌کند. اصلاً می‌دانی حبیب، او خواهر همه‌ی ما بود. 🌾یادت است یک بار حسین با کلی اصرار ما را برد خانه‌شان. می‌دانی آن روز آن دمپختک باقالی را که با لذت خوردیم دست‌پخت همین شهیده بود؟ اصلاً تو تا به حال خواهر فرهانیان را دیده بودی؟ 🍂زخم حبیب گز گز می‌کرد. گوش چپش که پرده‌اش بر اثر موج انفجار پاره شده بود سوت می‌کشید، هنوز هم دهها ترکش در پا و کمرش جا خوش کرده بود. اما حالا درد شنیدن شهادت یک دختر آبادانی آن هم در خود آبادان قلبش را به درد آورده بود. یاد اوایل جنگ افتاد. روزهایی که از زمین و آسمان، شهر زیر باران شدید توپ و خمپاره دشمن قرار گرفته بود. در آن روزها جوانان آبادان هم به خرمشهر می‌رفتند و به خرمشهر کمک می‌کردند و شبها در کوچه و خیابان‌های آبادان گشت زنی می‌کردند و در خط اروند سنگر می‌گرفتند و مراقب بودند که عراقی‌ها از اروند نگذرند، و داخل آبادان نشوند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃در آن روزها همه نگران زنان و دخترانی بودند که در بیمارستان‌ها و مساجد شهر فعالیت می‌کردند. یکی از آن‌ها بود که با خواهرانش فاطمه و عقیله در بیمارستان به زخمی‌ها می‌رسیدند. تا اینکه دستور رسید خواهران هر چه سریعتر شهر را تخلیه کنند. خرمشهر داشت سقوط می‌کرد و دشمن دندانش را برای آبادان تیز کرده بود. 🍂حبیب بعدها از یکی از دوستانش شنید که گفته بود: _این همه مرد و جوان دارند شهید می‌شوند. بگذارید ده تا زن هم شهید بشود. مگر چی می‌شود. لازم نیست کسی دل نگران ما باشد. 🌾حاج آقایی که مخاطب بود با دلسوزی گفته بود: _آخر دخترم، شما ناموس ما هستید. عمر دست خداست. ما نگران شماییم. 🍃و حبیب از اینکه آبادان چنین دختران و زنانی دارد به خود بالیده بود و حالا شهید شده بود. 🍃جمشید محمودی گفت: _با خمپاره‌ی ۱۶۲ شهید شده. یک خمپاره جدید. شده بلای جان مردم آبادان. خوب شد تو آمدی. باید حسابش را برسیم. 🍂حبیب سر بلند کرد و پرسید: _وضعیت بچه‌ها چطوره؟ _فرق زیادی با آن موقع که مجروح شدی و رفتی نکرده. همان گروه پانزده نفره‌ی دیده‌بان و خمپاره انداز خودمان هستند و کمبود مهمات. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب به فکر رفت. در ذهنش خط پدافندی آبادان را مرور کرد. پانصد متر مانع آبی که همان رودخانه مرزی بین ایران و عراق بود و چون دو سال از حصر آبادان می‌گذشت و دیگر احتمال سقوط آبادان نمی‌رفت، حالا توپخانه و خمپاره اندازها به جبهه‌های عملیاتی منتقل شده بودند و آن‌ها با سه قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ و دو قبضه ۸۱ از شهر دفاع می‌کردند. قبلاً مهمات را از عراقی‌ها غنیمت می‌گرفتند و یا خمپاره‌های عمل نکرده را جمع و جور و دوباره به سوی دشمن شلیک می‌کردند؛ اما حالا احتیاج به مهمات فراوانی داشتند تا انتقام را از دشمن بگیرند. 🍂حبیب رو به جمشید ‌گفت: _موتورت بنزین دارد؟ _خب آره. چطور؟ _برویم طرف مقتل خواهر فرهانیان. خدا کند قیف انفجار تعییر نکرده باشد. دیدگاه خودمان که هنوز سرپاست؟ 🍃جمشید با تعجب گفت: _معلوم هست از چی حرف می‌زنی؟ با این پای درب و داغون می‌خواهی از آن همه پله بالا بروی؟ _غمت نباشد. راستی امیر و بچه‌های دیگر کجایند؟ _تو اسکله‌ی هشت هستند. _پس اول برویم پیش امیر. 🍂حبیب به سختی ترک جمشید نشست و جمشید زیر باران خمپاره‌ها که داشت شهر را می‌لرزاند به سوی اسکله‌ی هشت روانه شد. 🍂حبیب وارد مقر بچه‌های اسکله‌ی هشت شد. امیر و بچه‌های دیگر با دیدن حبیب با خوشحالی جلو آمدند. حبیب را بوسیدند و سر به سرش گذاشتند. _پس تو زنده برگشتی؟ _ما فکر کردیم با آن همه ترکش دخلت در آمده! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟ 🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است. 🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچه‌ها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیده‌بان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیده‌بانی را یاد داده بود. 🍂حبیب شانه‌های حسین را فشار داد و گفت: _انتقام خون خواهرت را از آن نامردها می‌گیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت ، لبخند زد. 🍂حبیب رو به امیر کرد. _امیر با ما می‌آیی؟ 🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد. 🍂حبیب گفت: _می‌رویم به مقتل شهیده فرهانیان! □ 🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز ‌کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت: _می‌بینی حبیب، دیگر هیچ‌کس جرأت نمی‌کند تو این خیابان پا بگذارد. دیده‌بان‌های عراقی اینجا را زیر نظر گرفته‌اند و تا کسی را می‌بینند دستور آتش می‌دهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم! 🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را می‌راند و از روی چاله‌های انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور می‌داد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکش‌هایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطب‌نمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چاله‌ی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت: _بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع می‌شود، همین چهار، پنج تا خمپاره‌اندازی هم که داریم بدون مهمات می‌شود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان می‌ریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت می‌کنیم یا مزدوریم؟ 🍂حبیب خنده‌اش گرفت. _این چرت و پرت‌ها چیه؟ 🌿 امیر خنده‌کنان گفت: _والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آن‌قدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیده‌بانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. می‌دانی چیه، من فکر می‌کنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمی‌شناسند یا از قصد بی‌دفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنی‌صدر که با حماقت‌های آن خاک تو سر پدرمان در می‌آمد و مثل رابین هود از ارتشی‌ها مهمات می‌دزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شده‌ایم. من نمی‌دانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندان‌شکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد. _تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمده‌ام. با این حرف‌های ضدانقلابی‌ات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه. 🌿امیر خنده‌کنان موتور را روشن کرد. □ 🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود می‌گفت: _دیگه حنایمان پیش ارتشی‌ها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان می‌دانی کدام گروهان را می‌گویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند. 🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن می‌توانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقی‌ها شلیک کنند اما فرمانده‌شان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در می‌آییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه می‌دهیم انگار که نمی‌شنید. حالا نمی‌دانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه! 🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا می‌کشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشت‌ها را می‌بریدند و باعث خونریزی می‌شدند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂صورت حبیب از درد و خستگی و هرم گرمای درون دودکش خیس عرق شده بود. اما حبیب توجهی به درد و خونریزی نکرد. یا علی گفت و قدم بر اولین پله گذاشت و خود را بالا کشید. به پایین نگاه نمی‌کرد نگاهش رو به بالا بود. به تکه‌ای از آسمان آبی که از بریدگی بالای دودکش معلوم بود. یک بریدگی به اندازه‌ی کف دست اما هر چه بالاتر می‌رفت آن بریدگی بیشتر می‌‌شد. زخمهای بدنش به سوزش افتاده بود. صدای امیر از زیر پایش می‌آمد. 🍂حبیب درِ قمقمه‌ات باز مانده؟! این چیه روی صورت من چکه می‌کنه. آبه یا... وای اینکه خونِ! 🍂حبیب حرفی نزد. سرانجام بالای دودکش رسید و خودش را به داخل محوطه کوچکی انداخت. امیر هم آمد. خیس عرق در حالیکه چند قطره خون روی پیشانی و صورتش جا خوش کرده بود. امیر غرغر کنان شروع کرد به عوض کردن تنزیب‌های خون‌آلود پای حبیب. بعد پیراهنش را پاره کرد و دور پای حبیب بست. حبیب که نفسش جا آمده بود بلند شد و از دوربین ۱۲۰*۲۰ به نخلستان آن سوی اروند خیره شد. نقطه به نقطه نخلستان را کاوید. نخلستانی که سرتاسر اروند را پوشانده بود. حبیب می‌دانست که این نخلستان سرسبز پوشش خوبی برای خمپاره‌اندازان عراقی است. امیر هم کنار حبیب آمد و چشم به نخلستان دوخت. دقایقی بعد صدای ته قبضه‌ی خمپاره‌ای آمد و بعد دود سفیدی مثل دود اگزوز تراکتور از نقطه‌ای از نخلستان بلند شد. امیر با خوشحالی گفت: _آنجاست. دیدمش! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپاره‌ای که از بالای سرشان می‌گذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را: _یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلوله‌ها را ما داشتیم! 🍂حبیب چشم از خمپاره‌اندازها بر نمی‌داشت، با دقت به عراقی‌ها که مشغول تمیز کردن لوله خمپاره‌اندازها و آماده کردن گلوله‌ها بودند نگاه می‌کرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت: _لامَصَّبها شده‌اند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود می‌کنند. راست گفته‌اند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر می‌شود کلی خرابی درست می‌کند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری می‌خواهیم از خجالتشان در بیاییم؟ 🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت: _ دزدی می‌کنیم! 🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند. مؤلف: پایان فصل سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷