❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_سوم_قسمت۱
💥جنگ آغاز شد!
🗓سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ بود، روز بعد مدرسهها باز میشد و خانوادهها در تکاپوی آماده کردن فرزندانشان برای فرستادن به مدرسه بودند.
🌱 #مریم و فاطمه هم به دبیرستان مصدق در ایستگاه۱۲ آبادان میرفتند. #مریم مقنعه و لباسش را شسته و اتو کرده بود. فاطمه هم سعی میکرد لباسهایش را برای روز بعد آماده کند. فاطمه همیشه به #مریم نگاه میکرد و از او تقلید میکرد. با آن که #مریم از او دو سال بزرگتر بود اما #مریم برای فاطمه یک استاد و بزرگتر حساب میشد.
☄ناگهان صدای دهها انفجار آمد و زمین لرزید. ننه هادی هراسان جیغ کشید:
_یا فاطمه زهرا. چی شده؟
عقیله با هول و ولا گفت:
_لابد خلق عربها بمبگذاری کردهاند.
اما صدای انفجار دیگر قطع نشد. علی هراسان آمد و گفت که جنگ شده و عراقیها آبادان و خرمشهر را زیر آتش توپ و خمپاره گرفتهاند. #مریم و عقیله و فاطمه به زحمت مادر را راضی کردند تا اجازه بدهد آنها به سپاه پاسداران بروند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_سوم_قسمت۲
🔥در راه آنها قارچهای آتش را میدیدند که از گوشه و کنار شهر بلند میشود. مردم وحشت زده و هراسان به این سو و آن سو میدویدند. صدای آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتش نشانی از ورای صدای انفجارها میآمد.
🍃آن سه به مقر سپاه رسیدند.در آنجا بود که فهمیدند عراقیها با بمباران هوایی فرودگاههای تهران و شهرهای دیگر، رسماً اعلام جنگ کرده و حالا از زمین و هوا شهرهای مرزی همچون خرمشهر و آبادان را زیر آتش توپ و خمپاره گرفتهاند.
💥زمین به شدت لرزید و صدای انفجار وحشتناکی آمد. یک بسیجی نوجوان هراسان آمد و گفت که پالایشگاه زیر آتش شدید دشمن دارد میسوزد. دیگری آمد و گفت که پالایشگاه زیر آتش شدید دشمن دارد میسوزد.دیگری آمد و گفت که بیمارستانها پر از مجروح است و کمک میخواهند. #مریم و عقیله و فاطمه بی آنکه حرفی با هم بزنند روانهی بیمارستان شرکت نفت که پشت پالایشگاه آبادان بود شدند.
□
🍃بیمارستان پر از صدای آه و نالهی مجروحان بود.دکترها و پرستارها گیج و حیران به این سو و آن سو میدویدند. مریم، خانم جوشی و میمنت کریمی را دید. جوشی با خستگی گفت:
_خوب شد آمدی #مریم جان، بروید کمک پرستارها. بروید!
کم کم دختران ذخیرهی سپاه به بیمارستان میآمدند، #مریم کمک دست دکتر و پرستار دیگر شد. خستگی نمیفهمید. میدوید و مجروحین را به اتاق عمل میبرد و یا از اتاق عمل به بخش میآورد.سر تا پایش از خون مجروحین خیس شده بود. حالش داشت بهم میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_سوم_قسمت۳
🌱 #مریم که تا قبل از شروع جنگ اگر گوسفندی را سر میبریدند دلش آشوب میشد و غش میکرد، حالا با مجروحینی سر و کار داشت که دست و پایشان قطع و یا ترکش سینه و شکمشان را دریده بود، یک مجروح آوردند که ترکش به شاهرگش خورده و خون مثل چشمه از گردنش میجوشید. #مریم با استیصال دو انگشت سبابه و وسط دست راستش را بر شاهرگ بریدهی مجروح گذاشت. خون از زیر انگشتانش قلپ قلپ میجوشید، انگشتانش را فشار داد و با دست چپ برانکارد چرخدار را هُل داد به سوی اتاق عمل، مجروح تشنج گرفته و میلرزید و کلمات نامفهومی از دهانش خارج میشد. #مریم مجروح را به اتاق عمل رساند. بعد برگشت، دستانش سرخ شده بود. بغضش ترکید، دوید تو حیاط و دستان خونیاش را تو حوض کرد، آب حوض سرخ شد. ناگهان چیزی وسط حوض افتاد، #مریم ترسید، یک کبوتر که سر نداشت، #مریم با مشت به آب کوبید و گریه کرد.
□
🍃کم کم با کمک فاطمه جوشی و میمنت کریمی دختران داوطلب در یک گروه منظم درآمدند. حالا کارها تقسیمبندی شده و آنها در شبانه روز میتوانستند چند ساعتی را در خوابگاه انتهای بیمارستان استراحت کنند.
□
🌱 #مریم بیشتر در بخش میچرخید و به مجروحین رسیدگی میکرد. اما بعضی وقتها پایش به اتاق عمل باز میشد و کمک دست دکترها میشد. روز سوم جنگ بود که #مریم در اتاق عمل با صحنهی عجیبی روبرو شد. یک زن باردار را که مجروح شده بود روی تخت اتاق عمل گذاشتند. فقط دکتر بود و دو پرستار و #مریم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_سوم_قسمت۴
🌱 #مریم تا آن لحظه به دنیا آمدن نوزادی را ندیده بود. زن زائو از یک سو از درد زایمان ناله میکرد و از سوی دیگر زخم ترکشهایی که به بازو و کتفش خورده بود. دکتر با خستگی در حال آماده کردن وسایل بیهوشی بود که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی آمد و دکتر با چشمان گرد شده روی زن زائو افتاد. #مریم سریع دکتر را کنار کشید. چند ترکش بزرگ به پشت دکتر خورده بود، دو پرستار دیگر میخواستند فرار کنند که #مریم جلویشان را گرفت.
🌱_کجا؟ دکتر را ببرید. زود باشید.
🍃دو پرستار دکتر مجروح را روی برانکاردی انداخته و بردند. حالا #مریم مانده بود و زن باردار مجروح. #مریم نمیدانست چه کند. زن جیغ میکشید. سرانجام #مریم به حضرت زهرا توسل کرد و به سوی زن باردار رفت.
□
⏰ساعتی بعد در اتاق عمل باز شد. خسته و عرق کرده اما با لبی خندان به مرد عربی که پشت اتاق عمل گریه میکرد و به سر میزد گفت:
_این خانم همسر شماست؟
مرد هراسان جلو آمد. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بله خانم، حالش چطوره؟
_یک پسر برایت آورده!
💫مرد با ناباوری به مریم نگاه کرد. صدای چند انفجار آمد. مرد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و همزمان گریستن.
🌹_خدایا شکرت. بعد از ۵ دختر بهم پسر دادی. خدایا شکرت!
🍃چند پرستار از راه رسیدند. #مریم لبخند زنان از اتاق عمل دور شد. مرد عرب همچنان خنده و گریه میکرد و دور خود میچرخید.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۵
🌸مراسم ازدواج فاطمه خیلی ساده برگزار شد. جنگ بود و آتش توپها و خمپارهها مانع از روال عادی زندگی نشده بود. مردم شهرهای جنگ زده به زندگی ادامه میدادند و خانوادهی فرهانیان از همین مردم بودند.
🌱#مریم در دفترچه خاطراتش نوشته است.
<<سرانجام با برکناری بنیصدر به عنوان فرماندهی کل قوا و پس از آن عزل او از ریاست جمهوری، جانی دوباره در کالبد رزمندگان خسته از خیانتها و ناملایمتهای ناشی از بی کفایتی بنیصدر، دمیده شد.
در سرتاسر جبههها شوری دوباره دمیده شد و با آمدن داوطلبان مردمی در پنجم مهرماه و طی عملیات ثامنالائمه، حصر آبادان شکسته شد.
شور و حال مردم ناگفتنی بود. شهر من دوباره با تمام وجود نفس میکشید. و حالا نوبت خرمشهر بود. و عملیات حماسی بیتالمقدس با رمز <<یاعلی>> آغاز شد. دشمن بعثی تاب توان در برابر خیل رزمندگان تازه نفس و از جان گذشته را نیاورد و سرانجام خرمشهر پس از نزدیک به دو سال بار دیگر به دامان پربرکت ایران بازگشت. بله خرمشهر با خونهای جوانان غیور ایران متبرک و آزاد و رها شد. خدایا به خاطر این همه لطف و کرم، تو را سپاسگزارم. ای شهیدان راه وطن، ما را دریابید. ✨مهدی جان، میدانم که روحت خوشحال است. من فتح خرمشهر را بر سر مزارت جشن گرفتم.>>
□
☘عقیله صاحب پسری شد و اسمش را مجتبی گذاشتند. #مریم برای مجتبی لباس دوخت. عقیله خیلی خوشش آمد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۶
_ #مریم تو با اینکه کلاس خیاطی نرفتهای اما خیلی خوب لباس میدوزی. کارت معرکه است. دستپخت و آشپزیت هم حرف ندارد. تو این همه هنر و سلیقه را از کجا آوردهای؟
🌱 و #مریم خندیده و جوابی نداده بود. حق با عقیله بود. #مریم غیر از آنکه سری نترس و شجاعتی فراوان داشت در امور خانهداری و خیاطی و آشپزی از همهی دختران خانوادهی فرهانیان سرتر بود.
🍃خانم کریمی به خوابگاه رسید. از خوابگاه صدای مناجات و گریهی دخترها را شنید. وارد خوابگاه شد. دید که #مریم و دوستانش در حال خواندن دعای توسل هستند. عصبانی شد. صبر کرد وقتی مراسم دعا تمام شد با ناراحتی رو به آنها گفت:
_چه خبره این همه عزاداری میکنید و دعا میکنید که شهید بشوید. اگر شماها نباشید چه کسی به مجروحین میرسد و حال آنها را میپرسد. همه چیز سر جای خودش. شهادت خوب است. اما قسمت هر کس که باشد درست است. نه اینکه دستی دستی خودمان را به کشتن بدهیم. شماها مادران آیندهی این مملکت هستید. از حالا به بعد فقط شبهای چهارشنبه و جمعه حق برگزاری مراسم دعا دارید.
بغض خانم کریمی ترکید:
_این همه شهید میدهیم، جوانهایمان دارند پرپر میشوند. این همه خون بیگناه ریخته میشود. دیگر بس است. من دیگر طاقت ندارم که شماها را از دست بدهم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۱
🍂حبیب خشکش زد. با حیرت از جمشید پرسید:
_خواهر فرهانیان را میگویی؟ مگر خواهران علی و حسین در آبادان هستند؟
🍃جمشید سر تکان داد و گفت:
_آره. یکیشان #مریم بود. امروز بردنش گلزار شهدا نزدیک برادرش مهدی دفنش کردند. دیشب با بچهها رفتیم جایی که شهید شده. بچهها دور قتلگاهش شمع روشن کردند.
🍃جمشید اشک چشمانش را گرفت.
_نمیدانی حسین چقدر بیتابی میکند. اصلاً میدانی حبیب، او خواهر همهی ما بود.
🌾یادت است یک بار حسین با کلی اصرار ما را برد خانهشان. میدانی آن روز آن دمپختک باقالی را که با لذت خوردیم دستپخت همین شهیده بود؟ اصلاً تو تا به حال خواهر فرهانیان را دیده بودی؟
🍂زخم حبیب گز گز میکرد. گوش چپش که پردهاش بر اثر موج انفجار پاره شده بود سوت میکشید، هنوز هم دهها ترکش در پا و کمرش جا خوش کرده بود. اما حالا درد شنیدن شهادت یک دختر آبادانی آن هم در خود آبادان قلبش را به درد آورده بود. یاد اوایل جنگ افتاد. روزهایی که از زمین و آسمان، شهر زیر باران شدید توپ و خمپاره دشمن قرار گرفته بود. در آن روزها جوانان آبادان هم به خرمشهر میرفتند و به خرمشهر کمک میکردند و شبها در کوچه و خیابانهای آبادان گشت زنی میکردند و در خط اروند سنگر میگرفتند و مراقب بودند که عراقیها از اروند نگذرند، و داخل آبادان نشوند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۲
🍃در آن روزها همه نگران زنان و دخترانی بودند که در بیمارستانها و مساجد شهر فعالیت میکردند. یکی از آنها #مریم_فرهانیان بود که با خواهرانش فاطمه و عقیله در بیمارستان به زخمیها میرسیدند. تا اینکه دستور رسید خواهران هر چه سریعتر شهر را تخلیه کنند. خرمشهر داشت سقوط میکرد و دشمن دندانش را برای آبادان تیز کرده بود.
🍂حبیب بعدها از یکی از دوستانش شنید که #مریم گفته بود:
_این همه مرد و جوان دارند شهید میشوند. بگذارید ده تا زن هم شهید بشود. مگر چی میشود. لازم نیست کسی دل نگران ما باشد.
🌾حاج آقایی که مخاطب #مریم بود با دلسوزی گفته بود:
_آخر دخترم، شما ناموس ما هستید. عمر دست خداست. ما نگران شماییم.
🍃و حبیب از اینکه آبادان چنین دختران و زنانی دارد به خود بالیده بود و حالا #مریم_فرهانیان شهید شده بود.
🍃جمشید محمودی گفت:
_با خمپارهی ۱۶۲ شهید شده. یک خمپاره جدید. شده بلای جان مردم آبادان. خوب شد تو آمدی. باید حسابش را برسیم.
🍂حبیب سر بلند کرد و پرسید:
_وضعیت بچهها چطوره؟
_فرق زیادی با آن موقع که مجروح شدی و رفتی نکرده. همان گروه پانزده نفرهی دیدهبان و خمپاره انداز خودمان هستند و کمبود مهمات.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۳
🍂حبیب به فکر رفت. در ذهنش خط پدافندی آبادان را مرور کرد. پانصد متر مانع آبی که همان رودخانه مرزی بین ایران و عراق بود و چون دو سال از حصر آبادان میگذشت و دیگر احتمال سقوط آبادان نمیرفت، حالا توپخانه و خمپاره اندازها به جبهههای عملیاتی منتقل شده بودند و آنها با سه قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ و دو قبضه ۸۱ از شهر دفاع میکردند. قبلاً مهمات را از عراقیها غنیمت میگرفتند و یا خمپارههای عمل نکرده را جمع و جور و دوباره به سوی دشمن شلیک میکردند؛ اما حالا احتیاج به مهمات فراوانی داشتند تا انتقام #مریم_فرهانیان را از دشمن بگیرند.
🍂حبیب رو به جمشید گفت:
_موتورت بنزین دارد؟
_خب آره. چطور؟
_برویم طرف مقتل خواهر فرهانیان. خدا کند قیف انفجار تعییر نکرده باشد. دیدگاه خودمان که هنوز سرپاست؟
🍃جمشید با تعجب گفت:
_معلوم هست از چی حرف میزنی؟ با این پای درب و داغون میخواهی از آن همه پله بالا بروی؟
_غمت نباشد. راستی امیر و بچههای دیگر کجایند؟
_تو اسکلهی هشت هستند.
_پس اول برویم پیش امیر.
🍂حبیب به سختی ترک جمشید نشست و جمشید زیر باران خمپارهها که داشت شهر را میلرزاند به سوی اسکلهی هشت روانه شد.
🍂حبیب وارد مقر بچههای اسکلهی هشت شد. امیر و بچههای دیگر با دیدن حبیب با خوشحالی جلو آمدند. حبیب را بوسیدند و سر به سرش گذاشتند.
_پس تو زنده برگشتی؟
_ما فکر کردیم با آن همه ترکش دخلت در آمده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۴
_ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟
🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است.
🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچهها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیدهبان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیدهبانی را یاد داده بود.
🍂حبیب شانههای حسین را فشار داد و گفت:
_انتقام خون خواهرت را از آن نامردها میگیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت #مریم، لبخند زد.
🍂حبیب رو به امیر کرد.
_امیر با ما میآیی؟
🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد.
🍂حبیب گفت:
_میرویم به مقتل شهیده فرهانیان!
□
🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت:
_میبینی حبیب، دیگر هیچکس جرأت نمیکند تو این خیابان پا بگذارد. دیدهبانهای عراقی اینجا را زیر نظر گرفتهاند و تا کسی را میبینند دستور آتش میدهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم!
🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را میراند و از روی چالههای انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور میداد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۵
💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکشهایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت #مریم بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطبنمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چالهی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت:
_بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع میشود، همین چهار، پنج تا خمپارهاندازی هم که داریم بدون مهمات میشود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان میریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت میکنیم یا مزدوریم؟
🍂حبیب خندهاش گرفت.
_این چرت و پرتها چیه؟
🌿 امیر خندهکنان گفت:
_والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آنقدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیدهبانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. میدانی چیه، من فکر میکنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمیشناسند یا از قصد بیدفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنیصدر که با حماقتهای آن خاک تو سر پدرمان در میآمد و مثل رابین هود از ارتشیها مهمات میدزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷