گاهي به چای چیزی اضافه می کنيم؛
چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج،
چیزی که مزه و بوي چاي مرغوب تر بشه وعطر ِخوش و طعم ِخوب بگيره.
زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای،
لازمه با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنیم،
یک چیزی که امید بدهد به دلمان،
انگیزه شود
برای حرکت در مسير اهداف زندگی امان.
امروزمان را با لذت بردن از دلخوشي هاي كوچك مثل يك دورهمي دوستانه و يا خانوادگي ، تلفن يا فرستادن يك پيام آرامبخش و دلگرم كننده به عزيزانمان سپري كنيم .
@darjostojuyearamesh
3650
در جهانی که هر روز در حال تغییر است و هیچ چیز قابل پیشبینی نیست، باور دارم نداشتنِ احساس خوب، کاملاً طبیعی است. عیبی ندارد اگر حالمان خوب نباشد. حقیقت این است که اگر گاهی غرقِ بلاتکلیفی و نگرانی و خستگی و التهاب نشوید، شاید واقعاً نمیدانید در دنیا چه خبر است. ما دلایلی حقیقی برای دلسردشدن داریم. زمانی که هیچ چیز دیگر به نظرمان استوار و مستحکم نمیرسد، ضروری است ماهیت متنوع و متغیرِ احساساتِ خود را تصدیق کنیم، اما تصدیقِ جنبهی تیرهی احساسات تنها شروعِ راه است.
نباید کار را همانجا خاتمه دهیم.
پس اگر چالشِ اولمان این باشد که به خود اجازه دهیم هرگونه آشفتگی ذهنی را صادقانه و بیپرده تجربه کنیم، و احساسات منفی را در زندگی خود به رسمیت بشناسیم، مرحلهی بعدی تصمیمگیری در این مورد است که با این شناخت چه کنیم و چطور آن را به چیزی سازنده و سلامتبخش تبدیل کنیم؟
#فرزانگی_در_عصر_تفرقه
#الیف_شافاک
@darjostojuyearamesh
3651
🔺 قابل توجه مردانی که
راضی به بدحجابی زنانشان هستند...
زن_زندگی_نجابت
مرد_میهن_غیرت
@darjostojuyearamesh
۳۶۵۲
#داستان_اموزنده📚
دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود.
براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.
💠طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد...
@darjostojuyearamesh
3653
🌹از عرش صدای ربنا میآید 🌹
🌹آوای خوش خدا خدا میآید 🌹
🌹فریاد که درهای بهشت را باز کنید 🌹
🌹مهمان خدا سوی خدا میآید 🌹
🌷🌷🌷شهدا شرمنده ایم🌷🌷🌷
@darjostojuyearamesh
3654
آرامش را مرد به زن می بخشد
و زن آن را در خانه و بین ڪودڪان
تقسیم میڪند...
👈و دوباره به مرد باز میگرداند.
آرامـــش را به هم هـــدیه دهید
برای ایجاد آرامش در خانه
کمی "🌷مـحبت"🌷خرج ڪنید...
@darjostojuyearamesh
3655
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
⚜بهترین متن نیویورک تایمز در سال 2014⚜
🛑ذرهذره, محبت را باختم و شکست را بردم:
🔺وقتی که در برنامهریزی سال نو(کریسمس) همسرم را به زور با کسانی که دوست نداشت به سفر بردم، فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی که پول پسانداز مشترک را برای خرید "بی ام و" آخرین مدل خرج کردم، فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی که در جمع خانوادگی جواب دندانشکنی به برادر و مادرش دادم و سر جا نشاندمشان، فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی برای خریدهای ریز و درشت زنانه برچسب حماقت به همسرم زدم و وانمود کردم که گریهاش را ندیدم و پولش را بودجه بندی کردم،
فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی در گردش یک روزه جلوی دوستان، عیبهای همسرم را گفتم و همه خندیدیم و کمی سر به سرش گذاشتم و کارهایش را مسخره کردم،
فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی دلش میشکست و ناراحت میشد و میخواستم زیادی لوس نشود و محلاش نمیگذاشتم،
فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی سعی میکردم جلو دیگران وانمود کنم که من عاقلترم و اشتباهات تقصیر اوست و تنهایش میگذاشتم،
فکر کردم که بردم؛ اما باختم.
🔺وقتی سعی نمیکردم که مانند او شوم،
فکر میکردم که بردم؛ اما در اصل باختم.
◾️زندگی و محبت را ذره ذره باختم و شکست را طی سالها زندگیی مشترک بردم.....
☑️ همدلی یعنی مبارزه با خودخواهی بهخاطر دیگری...
@darjostojuyearamesh
3656
مهم نیست تا کجا فرار کنی.
فاصله هیچ چیز را حل نمیکند.
وقتی طوفان تمام شد،
یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی
چطور جان به در بردی!!
حتّی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعاً تمام شده باشد.
امّا یک چیز مسلّم است،
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر همان آدمی نیستی که
قدم به درون طوفان گذاشتی
#هاروکی_موراکامی
@darjostojuyearamesh
3657
📚اميرِ هنرمند
صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مىکرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بىکاره. پس از آن که حرفهاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بىکاره است. اما دستور داد مرد بىکار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اينگونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مىدانم که حق به جانب مرد بىکاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سالها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالىبافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. بهجز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پارهاى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راهپيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانهاى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مىتوانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم.
آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مىدهند و به آن مکان مىآورند و مىکشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مىفروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمىشود. ماهمگى قالىبافان ماهرى هستيم و مىتوانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالىبافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مىداديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مىزدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارونالرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آنرا يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مىشناسى گفت نه. بهدستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم بهسبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمىماند و خود را نجات مىدهد.
@darjostojuyearamesh
3658