eitaa logo
در جستجوی آرامش
429 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
809 ویدیو
12 فایل
اگر پیشنهاد یا انتقادی دارید، با ما در میان بگذارید . با ارسال مطلب یا داستان یا حکایت جالب ما را همراهی کنید. در صورت تمایل اعلام کنید تا جزء مدیران شوید و مطلب و پست بزارید . لحظه هاتون سرشار از رحمت خدا و آرامش باشه . @myazdd @darjostojuyearamesh
مشاهده در ایتا
دانلود
کوتاه چاق و لاغر اثر چاق و لاغر در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا دو دوست با هم برخورد کردند : یکی چاق و دیگری لاغر . چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لبهای آلوده بچربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج میامد. لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود و از او بوی گوشت خوک و قهوه می آمد . در پس او بانوی لاغر و دراز چانه یی ، که زنش بود ، و دانشجوی بلند بالایی با چشم نیمه بسته ، که پسرش بود ، دیده میشدند. - پورفیری!چاق همینکه چشمش به لاغر افتاد او را بنام صدا زد و گفت :- عجب ! این تویی ؟ چشمم روشن !جان دلم ! سالهاست که ترا ندیده ام ! - لاغر با بهت و حیرت گفت :- پروردگارا ! میشا! دوست دیرین دوره ی کودکی ! تو کجا اینجا کجا ! - چاق و لاغر سه بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و مدتی باچشمهای پر اشک بهم نگاه می کردند . هر دو از این دیدار در ذوق و شوق بودند . - لاغر پس از روبوسی بحرف آمد : - عزیز دلم ! - هیچ منتظر نبودم ! برایم خیلی ناگهانی بود !خوب ، درست بروی من نگاه کن ببینم ! بله ، همان خوشگلکی که بودی همانطور باقیماندی ! همان ناز و غمزه یی و خوش لباس و شیک پوش دوره ی بچگی ! پروردگارا ، عجب ! خوب ، بگو ببینم حالت چطور است ؟کارو بارت چطور است ؟ زن گرفته ای یا هنوز یکه و یالغوزی ؟ من مدتهاست زن و بچه دارم ، نگاه کن ...این زن منست ، لوبیزا، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ...خودش پروتستان پیرولوتر است ...اینهم پسرم ، نافانائیل، دانش آموز سال سوم .- بعد به پسرش گفت : - نافانیا،این آقا دوست دوره ی بچگی منست . دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم. - نافانائیل کمی فکر کرد و کلاهش را برداشت . - لاغر باز تکرار کرد :- دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم .آخ ، یادت میاید چقدر سر بسرت می گذاشتند و نام هروسترات رویت گذاشته بودند ، برای اینکه کتابهای دولتی را با آتش سیگار می سوزاندی ؟ بمن هم میگفتند افییالت چون دوست داشتم از همه سخن چینی کنم . خو – خو ... دوره ی بچگی بود ، چه می شود کرد ! .. نافانیا، نترس ، بیا جلوتر ، نزدیک دوست من ...بله ، اینهم زن من ، ام خانوادگی پدریش وانسنباخ..پیرو لوتر ... - نافانائیل کمی فکر کرد و پشت سرپدرش پنهان شد. - چاق ، همچنانکه با اشتیاق به دوستش نگاه می کرد پرسید : - خوب ، دوست من ، زندگیت چطور است ؟ کجا کار می کنی ؟ بچه رتبه ایی رسیده ای ؟ - بله عزیزم ، مشغول خدمتم . رتبه ی قابل توجهی ندارم ، اما به اخذ نشان استانیسلاو نایل شده ام ، حقوقم خیلی کم است ... خوب ،اهمیت ندارد ! زنم درس موسیقی می دهد ، من خودم خصوصی قوطی سیگار چوبی درست می کنم . قوطی سیگارهای عالی ! هر دانه را یک روبل می فروشم . اما اگر کسی ده قوطی یا بیشتر بخواهد ، می فهمی تخفیف در قیمت می دهم . باینطور چاله چوله ها را یکجوری پر میکنیم.تا بحال در یکی از دوایر وزارتخانه کار می کردم ، اما حالا برای همان کار با عنوان رییس شعبه به اینجا منتقل شده ام ...محل خدمتم اینجا خواهد بود ، تو چطور ؟ لابد حالا دیگر به مقام رئیس دایره رسیده ای ؟آها؟ چاق گفت : نه جان دلم ، یک کمی بیا بالاتر . من حالا مدیر کل وزارتخانه هستم ... دو ستاره دارم . لاغر ناگهان رنگش پرید ، خشکش زد ، دهنش با تبسمی چاک خورد و صورتش از همه طرف کج و کوج شد ، پنداری از شوک چشمهایش جرقه میپرید ، خودش را جمع کرد ، پشتش خم شد ، بدنش گرد و گمبله شد ... چمدانها و بقچه بسته ها و جعبه هایش هم گویی مچاله و گرد و گمبله شدند ...چانه دراز زنش درازتر شد ، نافانائیل خبردار ایستاد و همه ی دکمه های نیم تنه ی رسمی اش را انداخت ... - بنده ، حضرت اجل ...خیلی مفتخرم ! می توان گفت دوست دوره ی دبیرستان ، اما شما ، حضرت اجل ، بچنان رتبه ی عالی یی ارتقاء یافته اید که ، حضرت اجل ! خی –خی – خی ! چاق رو در هم کشید و گفت :خوب خوب بس کن ! برای چه ناگهان لحنت عوض شد ؟ من و تو از بچگی با هم دوست نزدیک بوده این ، دیگر این تعظیم و تکریم و ادا و اطوار چه لازم! - لاغر بازهم بیشتر دست و پایش را جمع کرد و گرد و گمبله شد و با تبسم پر اشتیاقی می گفت : - حضرت اجل ، چه فرمایشها می فرمایید ! .. لطف و توجه حضرت اجل ، ...برای این بنده مثل ... مثل آب حیات است ... این ، حضرت اجل ، پسر بنده است ، نافانائیل ...این هم زن بنده ، لوییزا ، که تا اندازه ای پیرولوتر است... چاق می خواست باز چیزی بگوید و او را از این فروتنی بیجا باز دارد ، اما در صورت لاغربقدری احترام و شیرینی و خاکساری و ترشی تعظیم و تکریم دیده می شد که تنفر و تهوع آور بود . چاق از لاغر رو برگرداند و دستش را برای خداحافظی بطرف او دراز کرد . لاغر فقط سه انگشت چاق را با سرانگشتانش گرفت ، تا زمین خم شد و از لذت و شوق مانند چینی ها میخندید:«خی – خی –خی » . زنش متبسم بود . پسرش نافانائیل چنان دو پا
یکی از بهترین داستان‌هایی که تا الان خواندم! کوتاه «حربا» اثر اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد: ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش! و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانکه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افکند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نکنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دکانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرک میکشند و لحظه ای بعد ،‌ عده ای ــ انگار که از دل زمین روییده باشند ــ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند. پاسبان ، رو میکند به افسر و می گوید: ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! … اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی که وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار که داد میزند: « حقت را میگذارم کف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر کلانتری ،‌ نگاهش میکند و استاد خریوکین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یک توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریک و لکه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیکرانش حکایت میکند. اچوملف ، صف جمعیت را میشکافد و می پرسد: ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … کی بود داد می زد؟ خریوکین توی مشت خود سرفه ای میکند و می گوید: ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، کاری هم به کار کسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتکشی هستم … کارهای ظریف میکنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممکن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم … آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر کسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم … اچوملف سرفه ای میکند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید: ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی کوچه و خیابان ، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی که میخواهد باشد ، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! … آنگاه رو میکند به پاسبان و می گوید: ــ یلدیرین! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس کن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال کیست؟ مردی از میان جمعیت می گوید: ــ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد. ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا کمکم کن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد … بعد ، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد: ــ من فقط از یک چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کله ات زده که دروغ سر هم کنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم! یک نفر از میان جمعیت می گوید: ــ قربان ، خریوکین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل که نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان که میشناسید این آدم چرند را! خریوکین داد می زند: ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می کنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاکمه ام کنند … قاضی قانونها را خوب بل
خوشبختی وجود ندارد.... و ما خوشبخت نیستیم، اما می توانیم این حق را به خود بدهیم که در آرزوی آن باشیم❤️ @darjostojuyearamesh 2936
ساعت دروغ می‌گوید - زمان دور یک دایره نمی‌چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم می‌دود و هیچ‌گاه، هیچ‌گاه، هیچ‌گاه باز نمی‌گردد. ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعتِ خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو نشان میدهد که دانه‌ای که افتاد دیگر باز نمی‌گردد. و به‌یادمان می‌آورد که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمی‌گردد. نه افسوس، نه اصرار، بر اين خط بی‌انتها تاثيری ندارد. تفسيرش بماند برای اهلش. همين! فریبی که ما را خرسند می‌کند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد. @darjostojuyearamesh 4551
ساعت دروغ می‌گوید زمان دور یک دایره نمی‌چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم می‌دود و هیچ‌گاه، هیچ‌گاه، هیچ‌گاه باز نمی‌گردد. ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو نشان می‌دهد که دانه‌ای که افتاد دیگر باز نمی‌گردد. و به یادمان می‌آورد که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمی‌گردد. نه افسوس، نه اصرار، بر اين خط بی‌انتها تاثيری ندارد... تفسيرش بماند برای اهلش... همين! فریبی که ما را خرسند می‌کند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد... @darjostojuyearamesh 5330