💎يك متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ۱۳۲۴
ببينيد سطح آموزش در آن دوران چگونه بوده ..!!
دو برادر ، مادر پیر و بيماری داشتند ..!!
با خود قرار گذاشتند که يکی خدمت خدا کند و ديگری در خدمت مادر باشد ..!!
يکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!
چندی نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!!
چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!!
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم ..!!
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ..؟؟
آيا آنچه کرده ام مايه رضای تو نيست ..؟؟
ندا رسيد : آنچه تو می کنی من از آن بي نيازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نياز نيست ..!!
کتاب فارسی دبستان سال ۱۳۲۴
انسان بودن را بیاموزیم وبه فرزندان خود، آنرا بیاموزانیم.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎ویرانهایست این جهان. عمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم. و غیرت، رخصت نمیدهد که رها کنیم. اینگونه رها کردن نشانهی رذالت، پس آبادسازی یک گوشهی گُم جهان به دست ما، آبادسازی کل عالم است به دست همگان.
📕 مردی در تبعید ابدی
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🐜کشتن مورچه ها🐜
يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود
نوجوان بود به نام محمد خانی.
قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در
پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم.
اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود.
او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت
تا شناخته نشود.
يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز
شب او شنيدم در سجده می گفت:
خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام.
نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی.
من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه
آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم
می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد
آخرت دور مانده ام.
✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تا_انتها_بخوانید 📚
💎علیرضا بیرانوند دروازه بان تیم ملی ایران:
کارگر نانوا بودم
رفتگر شهرداری بودم
ماشین میشستم
در رستوران ظرف میشستم
شبها در میدان آزادی میخوابیدم
او هیچگاه درمانده نشد تا اینکه ...
علیرضا بیرانوند که این سالها با قراردادهای میلیاردی در تیم پرسپولیس تهران و تیم ملی بازی میکند، از آن دسته افرادی است که از خانوادهای بسیار فقیر و بدون داشتن هیچ امکاناتی خود را به این مرحله رسانده است.
به گفته خودش بیش از 10 بار داستان زندگی خود را برای همتیمیهایش تعریف کرده ولی هیچکس از شنیدن این ماجراها خسته نمیشود و همیشه همه گوش شنوای ماجراهای تلخ و سخت زندگی او هستند.
او که متولد سال 71 در خرمآباد است، از بچگی علاقه بسیار زیادی به فوتبال داشته و این علاقه بهشدت مورد نارضایتی پدرش بوده
علیرضا در اینباره میگوید: «پدرم اصرار داشت به جای اینکه وقت خود را برای بازی فوتبال بگذرانم کارگری کنم و بتوانم پول دربیاورم.»
اینطور که دروازهبان تیم ملی میگوید پدر او هیچوقت او را کتک نزده و همیشه توپ، لباس فوتبال یا وسایل فوتبالی او را پاره میکرده که دیگر نتواند بازی کند زیرا میدانسته علیرضا چه علاقه این ورزش دارد اما او هیچوقت خسته نشده و بالاخره با کار کردن در نانوایی بربری در خرمآباد توانسته پدرش را راضی کند که فوتبال هم بازی کند.
این دروازهبان میگوید: «بالاخره پولهایم را جمع کردم و بلیت اتوبوس خریدم و به تهران آمدم. در راه با حسین فیض که مربی تیم وحدت تهران بود همسفر شدم و او به من گفت اگر 250 هزار تومان بدهم من را به تیم میبرد.»
او ادامه میدهد: «من هیچ پولی نداشتم و همین را به فیض گفتم و او با این حال من را به تیم برد. در بازی تدارکاتی درخشیدم ولی این تیم خوابگاه نداشت و در میدان آزادی میخوابیدم.»
او با بیان اینکه همه دستفروشهای آنجا او را میشناختند، ادامه داد: «بعدا قرار شد در ازای شستن ظروف یک پیتزافروشی شبها را آنجا بخوابم. در آن روزها به تیم جوانان هما رفتم و در آنجا هم بازی میکردم.»
او بهعنوان تلخترین خاطرهاش در آن روزها میگوید: «یک بار سعید ریاضی مربیمان ساعت یک و نیم شب به رستوران آمد. نمیخواستم مرا ببیند اما تصادفا دید و برایم گریه کرد و گفت چرا تا به حال درباره کار به او نگفتهام. بعد از آن به یک کارواش رفتم و مدتی در آنجا کار میکردم.
بعد معرفی شدم به شهرداری و هر روز از ساعت 5 در خزانه در حوالی مترو رفتگری کردم.
در همه این مدت پدر و مادرم نمیدانستند من در تهران کار میکنم.» اولین قرارداد این بازیکن با تیم نوجوانان نفت بود. 900 هزار تومان به او پول دادند که آن را به خانوادهاش داد و به آنها گفت در تهران فوتبال بازی میکند.
وقتی از نوجوانان به امید رفت رقم قرارداد او به دو میلیون و 500 هزار تومان رسید. پس از آنکه نفت به لیگ برتر آمد، قراردادش 85 میلیون تومان شد و حالا با قرارداد یک میلیارد و 900میلیون تومانی که قراردادی دوساله با پرسپولیس است برای این تیم بازی میکند.
شهرت بیرانوند به بلند پرتاب کردن توپ و دستهای بلندش است. خودش در اینباره میگوید: «دستهای بلند من جان میداد برای شستن ماشین شاسی بلند».
برای رسیدن به رویاهات
هر بهایی که لازم هست بپرداز
خودت را که باور داشته باشی کائنات برای رسیدن به رویاهایت به تو کمک خواهد کرد ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند
🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»...
نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
📚 @Dastan 📚
به کویت گر چنین آشفته میگردم ، مکن مَنعَم . .
دلی گم کرده ام اینجا و میجویم نشانش را . . . !
.
فرمود : " راضی بودن به سختترین مقدّرات الهی از عالیترین مراتب یقین خواهد بود . "
شهادت راضیترین بنده ، به سختترین حادثهی مقدر ِتاریخ تسلیت باد .
شهادت #امام_سجاد (علیه السّلام) ، بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🏴شهادت حضرت امام سجاد (ع)
قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمار خیمه ها باشی
حکمت این بود روی نی نروی
راوی رنج نینوا باشی
چقدر گریه کردی آقاجان
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی
ناله هایت به لکنت افتادند
سربریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را !؟
کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام ِ قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد
خون این باغ، گردن ِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور ِ طشت طلا
عمه ات داشت نصف ِ جان می شد
کاش مادر تو را نمی زایید!
گله از دست ِ زندگی داری
دیدن آب ، آتشت می زد
دل خونی ز تشنگی داری
تا نگاهت به دشنه ای می خورد
جگرت درد می گرفت آقا
تا جوانی رشید می دیدی
کمرت درد می گرفت آقا
جمل شام پیش ِ رویت بود
خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روضه دارت بود
پدرت خواند از سر نیزه
تا ببینند اهل قرآنی اید
عاقبت کاخ شام ثابت کرد
که شما مردمی مسلمانی اید
سوخت عمامه ات، بمیرم من
سوختن ارث ِ مادری شماست
گرچه در بندی از تو می ترسند
علتش خوی ِ حیدری شماست
خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را به هم بستند
هرچه باشد توهم علی هستی
کاش می مُردم و نمی خواندم
سر بازارها تو را بردند
نیزه داران عبای دوشت را
جای سوغات کربلا بردند
🌹 شادی روح امام سجاد (علیه السّلام)
#پنج_صلوات🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام...
✍از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
▪️1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
▪️2.سرهای شهداء را در میان هودجهای زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگهداشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند، و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم سُتوران قرار میگرفت.
▪️3.زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
▪️4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند: «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
▪️5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند: اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند . امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
▪️6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
▪️7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
📗برگرفته از: تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📣📣📣📣📣📣📣📣
🔴 یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا
🔹یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا، عدم همراهی مردم و مسلمان ها با حضرت امام حسین(ع) بود . به گونه ای که در قیام عاشورا، آن بزرگوار تنها با حدود 72 نفر از کل جامعه ی چند میلیونی جهان اسلام به جنگ با یزید رفته و به شهادت رسیدند.
🔹اما دنیای اسلام، بعد از تنها گذاشتن امام و مولای خود، دیگر رنگ راحتی و آرامش را ندید و گرفتار جنایات بی سابقه ی حاکمان پلید بنی امیه گردید تا جایی که :
مردم مدینه در زمانی که باید از حسین(ع) تبعیت می کردند نافرمانی کردند. اما وقتی که سیدالشهدا(ع) شهید شد پشت سر عبدالله ابن حنظله قیام کردند ، ولی از یزید شکست خوردند و سه روز جان ، مال و ناموس مردم مدینه بر سپاه شام حلال شد. بسیار زنان و دخترانی که مورد تجاوز قرار گرفتند و صدها یا هزاران فرزند نامشروعِ این حادثه ، در تاریخ به اولاد الحرّه مشهور شدند.
همچنین لشكر خونخوار یزید به رهبری حصین ابن نمیر در بالاى كوههاى مكه كه مشرف بر خانه ها و مسجدالحرام بود، اجتماع كردند و با منجنيق، پيوسته سنگ و گلوله های آتشین بر مكه و مسجدالحرام افکندند تا آنكه كعبه معظّمه سوخت و بناى آن منهدم گشت و ديوارهاى آن فرو ريخت و ادامه ی این جنایتها با مرگ یزید متوقف شد.
🔹کوفیانی که حاضر نشدند از سیدالشهدا(ع) تبعیت کنند هم ، بعد از امام حسین(ع) سه قیام کردند که هر سه قیامشان به غیر از شکست چیزی نداشت:
توابین ، یعنی همان مومنین وقت نشناس که حدودا ۴۰۰۰ نفر بودند؛ جز شکست و شهادتِ حدود ۱۰۰۰ نفرشان سودی نبردند.
مردم کوفه، مختار را هم تنها گذاشتند و ٦٠٠٠ نفر از یاران مختار از مصعب ابن زبیر امان خواستند و مختار را تنها گذاشتند. مصعب دستور داد که همگی را گردن زده و آنها را به قتل رساندند.
قیام سوم کوفیان هم که به رهبری زید فرزند امام سجاد بود با شکست مواجه شد.
🔰بعدها مردمی که به امام حسین(ع)تمکین نکردند، اسیر دست حجاج ابن یوسفی شدند؛ که طبق گفته تاریخ، بیش از ۱۰۰هزار نفر از مسلمانان را گردن زد.
و .... این است عاقبتِ مردمانی که ولیِ به حق خود را به وقت ، نشناخته و تبعیت نکنند.
🏴 دریابید امام زمانتان را ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
رفقا!🌹
🔹رجبعلی خیاط یه بار تو یه مکان خلوت با نامحرم شرایط گناه براش فراهم بود، تن به خواست شیطان نداد و شد از اولیای الهی
👈 اما امروز ما در فضای مجازی هر روز ممکنه چندین بار با نامحرم در چت خصوصی تنها بشیم و شیطان ما را وسوسه کنه
✅ اگه حواسمون جمع باشه و در همه حال خدا رو در نظر بگیریم، تو این دوره و زمونه هم رجبعلی خیاط شدن زیاد سخت نیست
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ🙏
#تلنگر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام:
دانش اندك با عمل، بهتر از دانش فراوان بى عمل است
قَليلُ العِلمِ مَعَ العَمَلِ خَيرٌ مِن كَثيرِهِ بِلا عَمَلٍ
غررالحكم حدیث 6772
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ پادشاه و سه وزیر
🍎خیلی قشنگه🍎بخونید .مطمئن باشید درس میگیرید از این پیام بزرگ.
در یکی از روزها،
🤴🏻پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها
🍎🍏🍊🍌🍈🍑🍓🍇🍒🍋🍐🍍🥥🍅
و محصولات تازه پر کنند
☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزرا از دستور شاه تعجب کرده
❗❗❗❗❗❗❗
و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
🍎🍏🍐🍊🍋🍑🥥🍅🥕🥒🥭🍑🍒🍈🍍🥝🥔🍓🥑🍍🍎
🌴🌾🌿🌲🌳🌱
😇وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
😊 اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
😁و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند،به سربازانش دستور داد،ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
🏚️در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
✅وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
✅اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
✅و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.
خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.😔
👈در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.👉
حال از خود این سؤال را بپرسیم،ما از کدام گروه
هستیم؟
زیرا ما الان در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،
اما فردا زمانی که مَلک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی...
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به سود می رسانند.
خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی بقره۱۹۷)
*توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است*
لحظات زندگیتان خدایی وپرثمر🌹🌹
🌹🌷🌷🌷🌺🌳
📚 @Dastan 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃
🌹 #ارباب_خوبم_حسین
❤ السلام ای خالق عشق
❤ و محبت یاحسین(ع)
❤ السلام ای قتیل
❤ دشت غربت یاحسین(ع)
❤ السلام ای گل باغ
❤ علی(ع) وفاطمه(س)
❤ ای صفای آل
❤ عصمت یاحسین(ع)
❤ صلی الله علیک یا
❤ اباعبدالله الحسین(ع)
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔅 امیرالمؤمنین #امام_على عليه السلام:
✍️ عَوِّدْ لِسانَكَ حُسنَ الكلامِ تَأمَنِ المَلامَ
🔴 زبانت را به نكو گويى عادت ده، تا از سرزنش ايمن مانى.
📚 عیون الحکم، جلد ۱، صفحه۳۴۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
🔻نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد: پس از مرگم، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد...
🔸وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند!
🔹ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که...
🔹 ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند:
🔹 پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
🔸یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد....
🔹پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادهگان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅ایمان به خدا ...
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#وصیت_نامه 📜
#شهید_حججی
⭕️خواهرم..برادرم..خیلی هواست به سنگرت باشد ⭕️
چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️
دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است..
❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای..❌
فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️
ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️
خیلی هواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...!
⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم..
را جدی بگیرید..⭕️
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شخصى محضر امام زين العابدين علیه السلام
رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.
امام عليه السلام فرمود:
بيچاره فرزند آدم هرروز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد.
اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود.
مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود.
اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست .
دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.
سپس فرمود:
سومى مهمتر از اين است .
گفته شد، آن چيست ؟
امام فرمود:
هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم .
آنگاه فرمود:
طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است.
📗داستان های بحارالانوارجلد4
📚 @Dastan 📚
قبل از اینکه صحبت کنید
کلمات را از سه دروازه عبور دهید
اولین دروازه، از خود بپرسید:
آیا این حرفی که می خواهم بزنم حقیقت است؟
دومین دروازه بپرسید
آیا لازم است الان مطرحش کنم؟
سومین دروازه بپرسید
آیا حرفم نیش و کنایه ندارد که کسی را برنجاند
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_مهدی_نظری🌷
چهار پنج کلیومتر اونطرف تر از #عباس ، #مهدی_نظری در #روستای_حمره (حومه حلب) با #زبان_روزه_شهید_و_جاوید_الاثر_شد
طوری که حتی رفقاش نتونستن جسم مطهرش رو برگردونند.
به عقیده من مهدی مظلوم ترین مدافع حرم خوزستانه.
چهارده هزار صلوات نذر کرده بود و تو آخرین اعزامش مرتب تسبیح به دستش بود و ذکر میگفت :
هر چی ازش میپرسیدن نذر چیه واسه چیه یه جور میپیچوند . چهارده هزارتا که تموم شد یکی از بچهها پافشاری کرد که باید بگی و با خنده جواب داد : #یا_شهید_بشم_یا_سالم_برگردم .
همرزماش دونوبت رفتند تا جسم پاک رفیقشون رو برگردونند اما نشد .
دفعه دوم که خواستن مهدی رو برگردونند
به طور اتفاقی عملیاتشون هم زمان شد با حملهای که جبهه النصره تدارک دیده بود و چون بچهها به پیشواز رفته بودن، عملا حمله دشمن دفع شد، اینجا بود که فهمیدم
شهید بعدازشهادتش هم ، تو دنیا در حال یاری کردن دینش هست.
چند روز بعد از شهادت، یکی از رزمندههای عراقی که شبکههای مسلحین رو رصد میکرد میگفت :
دیدم که با پیکر پاک مهدی و سه شهید عراقی که از بچههای عصائب بودن سنگر درست کرده بودن (کاش دروغ باشه).شنیدن این حرف از دیدن شهادتش خیلی سختتر بود .
هر چند که اون هم به ضرورت حرکت که مهم تر از نفس کشیدنه پی برده بود، مثل #عباس_دانشگر رفت و حتی ذره ای از این خاک را اِشغال نکرد . #تاریخ_شهادت_۲۰_خرداد_۹۵_حلب_روستای_حمره
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅انگشتر سلیمان
✍روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند .
زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند...
...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... .در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد...
...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند
📚برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای.. بر اساس مثنوی مولانا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
🔅فارس عصبتنا أهل البيت
ایرانیها پشت و پناه اهلبیت ما هستند
📚أخبار أصبهان ج۱ ص۴۷
امام سجاد (علیه السلام) از طرف پیامبر می فرماید: گروهي از بندگان خدا آدمهای خیلی خوبی شدند، یک گروهشان از عربها که قریش (بنی هاشم) بودند و گروه دوم از عجم ها که اهل فارس هستند، برای همین به علی بن الحسین(ع) گفته می شد فرزند دو خیر (اشاره به نسل پدری که از بنی هاشم و نسل مادری که از اهل فارس بودند)
📚ربيع الأبرار ج۱ ص۶۴
📚الوافي بالوفيات ج۲۰ص۲۳۱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس
✍استاد طَیب (از شاگردان حاج اسماعیل دولابی) میگوید: شاید سال شصت و شش بود، یکی از سفرهای حجّی که خدا توفیق داده بود و با تعدادی از رفقا در محضر ایشان (حاج اسماعیل دولابی) مشرّف بودیم. بزرگواری هم که ایشان هم به رحمت خدا رفت و آدم با فضیلتی بود، خدمت حاج آقا عرض کرد وقتی به مسجد الحرام رفتم، به خدا عرض کردم خدایا جدا مکن؛ ما را هم قاطی بندگانت بخر!
بعد اشاره کرد و گفت میوه فروش ها در هم می فروشند، خریدار هم در هم می خرد، تو هم ما را در هم و یک جا بخر؛ ما پوسیده ها و لک دارها را دور نریز! حاج اسماعیل دولابی فرمودند نه، خدا این کار را نمی کند ... اتّفاقاً خدا آن لک دارها و لِهیده ها را می خرد! کسانی که احساس می کنند نتوانستند در پیشگاه خدا عمل به درد بخوری انجام دهند! خود را دست خالی و سرشکسته می بینند؛ خود را بندگان بد و پست و معصیت کاری میشمارند؛ اتّفاقاً خدا خریدار اینهاست و اینها را جدا می کند.
🌷در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس
🌷بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•