eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌹❤️ زیباست صُبحے ڪہ شبش را در آغوش مهربانےات گُذران کرده ام و با صداے بال فرشتگانت بیدار شده ام چہ اندڪ است این سپاس در برابرِ بیڪران محبت تو خداے دوست داشتنے من سلااااام صبحتون مهدوے☀️ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
‌ 📚 تقدیم به همهٔ مادران آن زمان‌ها تنها در فکر بازی بودم و به هیچ چیز توجهی نداشتم.تنها آرزویم قد کشیدنم بود.وقتی مادرم در حال پاک کردن سبزی بود،وقتی برای پدرم چای می‌ریخت و با هم از روز مرگی‌های هر روزه صحبت می‌کردند،وقتی مادرم با عشق و دلسوزی به پدرم خیره می‌شد اما حواسش به من بود تا مبادا لیوان چای را نبینم و بسوزم و به پدرم هم دلگرمی می‌داد که سلامتی مهم است نه رکود بازار،عشق را شناختم. زمانی که عروسکم را روی پاهایم می‌خواباندم و با سوز آنچه از لالایی مادرم در ذهنم مانده بود را می‌خواندم، فکر می‌کردم من مادرم؛اما نمی‌دانستم مادر در لالایی گفتن‌های شبانه خلاصه نمی‌شود.مادر تنها در گفتنِ «مادر» خلاصه نمی‌شود. مقام تو آنقدر بالا بود که هر وقت سَرت داد زدم روز خوشی ندیدم.هر بار که حرفت را زمین زده و کار خود را پیش بردم هیچ نصیبم نشد جز تباهی. وقتی تو در نهایت فداکاری پیش‌قدم می‌شدی تا دوباره لبخندم را ببینی شرمندگی را بیشتر حس می‌کردم.حس می‌کردم و توبه می‌کردم و دوست داشتم دستانت را ببوسم و فریاد بزنم چقدر دوستت دارم.اما نتوانستم،شاید از روی غرور بود که باز هم جز پوچی هیچ نصیبم نشد. باید آنقدر به دست و پایت بوسه زد تا گونه‌هایت خیس شود،اشک بریزی و من نیز اشک بریزم،تا به حرمت اشک‌هایت،عاقبت بخیر شوم. نمی‌دانم تو را چگونه خلق کردند که برای رسیدن به امام زمان باید تو را فهمید و محترم شمرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞حکایت تصویری 🔴 به 7 علت دعای شما مستجاب نمی‌شود. #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
‌ 📚در شهری که موش🐭 آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !! بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.» مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.» دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.» بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.» 📗برگرفته از کلیه و دمنه •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
‍ #همسرداری👫 👫همسرانی موفقند كه در گفتگو با هم صدای خود را بلند نكنند 👫تماس چشمی‌ برقرار كنند 👫بخوبی به حرف‌های طرفشان گوش كنند 👫اگر نكته‌ای رامتوجه نشدند، در مورد آن محترمانه سوال کنند❣ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
📌 #تلنگر 🔸 تب تند بیماری #کرونا این روزا خیلی منو به فکر انداخته. این چند روز کاملا فهمیدم که اگه بدونیم چیزی به ما آسیب میزنه با همه وجود سعی می‌‌کنیم از اون دور بشیم. 🔹 اما یه سوال! مگه نمیشه گفت گناه برای روح مثل کرونا برای جسمه؟ همون قدر خطرناک و حتی مُسری. مگه گناه روحمون رو آلوده به عفونت و زندگیمون رو مختل نمی‌کنه؟ 🔸 پس چرا وقتی برای کرونا نگرفتن، مدام دست‌هامون رو می‌شوریم، فکری برای ضدعفونی کردن روحمون از گناهان نمی‌‌کنیم؟ اگه برای کرونا نگرفتن از افراد مشکوک به بیماری، فاصله می‌‌گیریم، چرا برای آلوده نشدن روحمون، از همنشینی با گناهکارا خودداری نمی‌کنیم؟ 🔹 انگار بیماری روح رو بی‌‌اهمیت‌تر از بیماری جسم می‌‌دونیم و باور نداریم که آلودگی روح هم، اول از ویروس غفلت و گناه شروع می‌شه و بعد گناه آروم آروم تمام وجودمون رو می‌‌گیره. 🔸 باور کنید که روح هم مثل جسم حتی شاید بیشتر، به مراقبت و مداوا احتیاج داره! چون همون طور که ویروس کرونا جسم رو ضعیف می‌‌کنه، ویروس گناه هم روح رو ضعیف می‌‌کند #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
📣🎊 مژده 📣 🎊 مژده 🎈🎈 کانال داریم چه کانالی 🎈🎈 ✅اگه پدر و مادر هستید👇 ✅اگر معلم و مربی هستید 👇 ✅اگر مُبلّغ هستید 👇 ✅ اگر دانش آموز هستید 👇 eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf 📌 با صدای دختر 6 ساله () 🔆 قصه های کودکانه رو بچه ها از زبون شیرین هم سن و سال‌های خودشون🧒 بشنوند و لذت ببرند😇 اینجا هرچی برای فرزندان و کودکان و دانش آموزان خود لازم دارید هست😉 ✅ رنگ آمیزی ✅ قصه ✅ شعر ✅ طرح درس ✅ مسابقه ✅ کلیپ ✅ نکات تربیتی و خیلی محتواهای ناب دیگه.... 👇👇 eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
🌷هر 20 سال شهادت یک سپهبد در جمهوری اسلامی ●شهید سپهبد قرنی که در سوم اردیبهشت سال 58 به دست گروهک #فرقان به شهادت رسید و اولین شهید ترور در انقلاب اسلامی محسوب می گردد. شخصیتی بود که نه تنها در تثبیت موقعیت ارتش در نظام جمهوری اسلامی نقش کلیدی داشت ●بلکه با شهامت و ایستادگی در مقابل طرح‌هایی که در جهت فروپاشی ارتش مطرح می‌شد که در پشت این قضیه دست آمریکا بود به ارتش هویت داد و به همین خاطر خاری در چشم دشمنان شد و او را به شهادت رساندند و بعد از ایشان در سال 78 شهید سپهبد صیاد شیرازی و بیست سال بعد در سال 98 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده‌اند. 📎روحشان شاد یادشان گرامی‌باد🌷 #شهید_سپهبد_محمدولی_قرنی #یاد_شهدا_صلوات 🌷 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
⚡️ در روز پایانی ماه رمضان اعمال‌مان را به ولی‌مان هدیه کنیم. 💠 استاد سیدمحمّدمهدی میرباقری: «در روز پایانی ماه رمضان همه اعمال‌مان را به دست ولی‌مان بسپاریم. بهتر است که این اعمال را به ایشان هدیه کنیم. او که محتاج نیست و این هدیه معنایش این است که شما برای ما نگه‌داری کنید. سیدبن‌طاوس در اعمال شب نیمه‌شعبان می‌گوید که آخر شب به اعمال خود معجب نشوید! هیچ چیز از خودتان ندارید و خود را دست خالی ببینید! مبادا ما روز آخر ماه رمضان مُعجب شویم که ما روزه گرفتیم! اگر مُعجب شوید هیچ چیز از این ماه بیرون نمی‌برید! بلکه بگویید که این اعمال از توفیقات خداوند است و آن را به دست امام زمان(ع) بسپارید تا آنرا حفظ کنند و به امام زمان(عج) بگویید شما این ناقابل را از طرف ما به خدا عرضه بدار...»
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
امام على عليه السلام: هر انسانى در مال خود دو شريك دارد: وارث و حوادث لِكُلِّ امرِئٍ في مالِهِ شَرِيكانِ : الوارِثُ و الحَوادِثُ ميزان الحكمه جلد 5 صفحه 532 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
مراقب باش...! وقتی سوار بر تاب زندگی شدی دست روزگار هلت میدهد ولی قرار نیست تو بیفتی! اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری... روزتون بخیر #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط و من و توست که فرق دارد.... از بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت و است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات داشته باش •✾📚 @Dastan 📚✾•
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰