داستان_کوتاه
"سنگــــریزه"
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد...
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقهای زندگی میکرد، بقیهی اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد...
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.!
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگریزهای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگریزهها چاه به مشکلی بر نمیخورد.!
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگریزههای کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.!
"دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود..."
🍀* مطمئن باشید؛ تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد...*
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋من از کجا میتوانم بفهمم که خدا محبوبترین شخص من است؟؟
هرشخص کسی را دوست داشته باشد، چیزی را دوست داشته باشد، زبانش به او گویا است و شیفته او است .شیفته سخن گفتن درمورد او است .در مورد او فقط صحبت میکند .
در بخشهای روانشناسی ثابت شده است که ببینید آدمها راجع به چه چیز صحبت میکنند؟ دوست دارد راجع به چه موضوعی صحبت کند؟
این نشان میدهد که لذت نهایی آن اینطوری است . یک کسی مثلاً دوسه ساعت راجع به کباب میگوید، راجع به مرغ میگوید,راجب به انواع مزهها صحبت میکند . تمام عشقش غذاست، کمال او در همین غذا خلاصه میشود.
#محمدشجاعی
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🔆سخن بلیغ و دلسخت
🌱در زمان خلافت هشام بن عبدالمَلِک، در یکی از نواحی مملکت قحطی شد. جمعی نزد هشام آمدند. امّا هیبت سلطنتی نگذاشت آنها سخن بگویند. در میان آنها پسری شانزدهساله به نام «درواس پسر حبیب» بود؛ چون چشم هشام به این پسر افتاد، به دربانش گفت: «کار به جایی کشیده که کودکان را نیز تو راه میدهی تا به دربار ما بیایند؟»
در این هنگام «درواس» جلو رفت و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی سخنی گویم.»
🌱گفت: هر چه میخواهی بگو. درواس گفت:
«سه سال است که بر ما قحطی وارد شده است. یک سال پیه (چربی) ما را آب کرد، یک سال گوشت و سال دیگر استخوان ما را از بین برد! در اختیار شما ثروتی است، اگر از خداست بر بندگانش انفاق کنید، اگر از بندگان است، چرا به آنها نمیدهید؟ و اگر از شماست، بر آنان تصدّق کنید؛ که خدا به تصدّق کنندگان پاداش دهد.»
🌱هشام خیلی تعجب کرد و بر فصاحت و بلاغتش آفرین گفت و سپس رو به جمعیّت همراه کرد و گفت: برای ما جای عذری باقی نگذارد! پس دستور داد به همه صد هزار دینار بدهند و به آن پسر صد هزار درهم بدهند. سپس گفت: «ای پسر تو را حاجت دیگری نیست؟» گفت: «حاجتم برای عموم بوده است که عرض کردم.»(2)
📚نمونه معارف، ج 2، ص 628 مستطرف، ص 46
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆ابن ابی عمیر
🍂«محمّد بن ابی عمیر» درک خدمت امام کاظم علیهالسلام و رضا علیهالسلام و جواد علیهالسلام را نموده و خاصه و عامه تصدیق و ثاقت او کردهاند.
🍂شغل او بزّازی و وضع مادیاش بسیار خوب بوده است. تصنیف او نودوچهار کتاب در حدیث و فقه است و از جهت جلالت و علمیت و دانستن اسماء شیعیان، بسیار در زمان هارونالرشید و مأمون مورد ستم و حبس و اخذ اموال گردید. از او خواستند قضاوت را بپذیرد، قبول نکرد؛ از او خواستند اسامی شیعیان را بگوید چون شیعیان عراق را میشناخت، نگفت.
🍂لذا او را به زندان مبتلا کردند و بارها تازیانه بر او زدند تا وقتی که نزدیک بود طاقتش تمام شود. به امر هارونالرشید، سندی بن شاهک او را یکبار 120 تازیانه زد و با دادن هزار درهم از زندان آزاد شد؛ و نزدیک به صد هزار درهم ضرر مالی به او رسید؛ و مدت زندانش چهار سال طول کشید.
🍂خواهرش (سعیده یا منّه) کتابهای او را جمع و پنهان کرد ازقضا باران باریده و کتابهایش هم از دست رفت و آنچه نقل حدیث میکرد از حافظه خوبی که داشته بود، یا از روی نسخههایی بود که مردم از روی کتابهای او پیش از تلف شدن نوشته بودند.
📚منتهی الآمال، ج 2، ص 358
✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_آموزنده
🔆زندانی ادیب
💥شبی حجّاج بن یوسف ثقفی حاکم ظالم گفت: «ببینید که در زندان کسی هست که او را فضل و شرفی باشد تا کمی با او صحبت کنم.»
بعد از تفحّص ادیبی فاضل را یافتند و به حضور حجّاج آوردند. پس حجاج با او بسیار صحبت کرد و بعد از آن پرسید که سبب به زندان آمدنت چه بود؟
💥فرمود: پسرعمویی داشتم که شخصی را بهناحق کشت و فرار کرد. پس مرا بهجای او گرفتند و به زندان انداختند و گفتند: تا پسرعموی خود را پیدا نکنی، تو را آزاد نمیکنیم!
💥حجاج گفت: شاعر درست گفت: پسرعموی تو مرتکب گناهی شد، پس تو به گناه او مبتلا شدی. بهدرستی که جوان مرد، به شومی پسرعموی بدرفتار خود، گرفتار میشود.
ادیب فرمود: قول خدای تعالی از شاعر راستگوتر است، آنجا که فرمود: «و لا تزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخری»*؛ هیچ کس را به گناه دیگری نگیرید.
💥حجاج از بلاغت به جای او خوشش آمد و گفت: راست گفتی و راست گفت: خدای و دروغ گفت: شاعر!
📚لطایف الطوایف، ص 119
✾📚 @Dastan 📚✾
😊 اندیشه های شادی بخش؛😊
🔻دليل اينكه نمی خنديد، آن نيست كه
▫️ پير شده ايد،
👈 شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
😁 خنديدن یک نيايش است
🍃 اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه
🤲 چگونه نيايش كنی.
😂 خنده ،نشان آسان سازی زندگی است.
🌸 هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم،
🍃 دنيای آسان تر و بهتری خواهيم داشت!
"
💠 افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند،
👈 موجوداتي برتر هستند
🔻 این فرمول را همیشه به یادداشته باش؛
😁 #شادی اگر تقسيم شود؛
▫️دو برابر می شود
😔#غم اگر تقسيم شود؛
▫️نصف می شود
👌 پس ضرر نمی كنی اگر؛
🌹 از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كنی و تمرین کنی...!
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_آموزنده
🔆عزای یعقوب علیهالسلام
🍁حضرت یعقوب علیهالسلام قریب 140(147) سال عمر کرد و در مصر از دنیا رفت. هنگام مرگ به فرزندش یوسف علیهالسلام وصیت کرد که جنازهی او را به فلسطین برده و نزد پدرش اسحاق علیهالسلام و جدش ابراهیم علیهالسلام دفن کنند.
🍁بنا به سفارش او جنازهاش را در تابوتی از چوب ساج (آبنوس) گذاردند و چهل روز به عزاداری مشغول شدند و طبق نقل دیگر هفتاد روز برای یعقوب علیهالسلام عزا و ماتم گرفتند و مردم میآمدند و به فرزندان یعقوب علیهالسلام تسلیت میگفتند!
🍁آنگاه حضرت یوسف علیهالسلام و غلامان مصری او و اقوام، جنازه را بهسوی فلسطین بردند تا آنجا دفن کنند.
🍁تاریخ اثبات الوصیه میگوید: چون خواستند که یعقوب را کنار قبر ابراهیم علیهالسلام دفن کنند، عیص آمد و مانع از دفن کردن او شد.
🍁درگیری ایجاد شد و فرزند شمعون (نوهی یعقوب) که جوانی نیرومند بود، او را به قتل رسانید و دو برادر را در یک جا در کنار هم دفن کردند.
📚(تاریخ الانبیاء، ج 1، ص 228)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍃🌸🍃🌸
#اندکی_تامل
🥀از وقتی که مسجد النبی ساخته شد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در موقع ایراد خطبه بر تنه ی درخت خرمایی که در مسجد باقی مانده بود تکیه میدادند، اما وقتی جمعیت زیاد شد، منبری از چوب با دو پله و یک عرشه ساخته شد.
🥀در اولین جمعه ای که پیش آمد، رسول اکرم جمعیت را شکافتند و با پشت سر گذاشتن آن تنه ی نخل، به طرف منبر رهسپار شدند. همین که بر عرشه ی منبر قرار گرفتند، یک باره صدای ناله ی تنه ی خشکیده همانند زنِ فرزند مرده بلند شد. با ناله ی تنه ی نخل، صدای جمعیت نیز به گریه و ناله برخاست.
🥀رسول خدا از منبر به زیر آمدند؛ تنه ی نخل را در بغل گرفتند و دست مبارک را بر آن کشیدند و فرمودند: "آرام باش". و او آرام شد. سپس به طرف منبر برگشته خطاب به مردم فرمودند:
🥀ای مردم! این چوب خشک نسبت به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی محزون می گردد؛ ولی برخی از مردم، باکشان نیست که به من نزدیک شوند یا از من دور گردند! اگر من او را در بغل نگرفته و بر آن دست نکشیده بودم، تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد.
🥀آری، درخت خشک لحظه ای از پیامبر دور شد و صدا به ناله بلند کرد؛ با این که آن حضرت را میدید.
🥀ما را چه شده است که امام زمان خویش را نمیبینیم و از او دوریم؛ امّا به زندگی عادی خویش سرگرمیم؟ به یاد همه کس و همه چیز هستیم؛ جز امام زمانمان!
📚بحارالأنوار، ج17، ص326
✾📚 @Dastan 📚✾