eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆ابن ابی عمیر 🍂«محمّد بن ابی عمیر» درک خدمت امام کاظم علیه‌السلام و رضا علیه‌السلام و جواد علیه‌السلام را نموده و خاصه و عامه تصدیق و ثاقت او کرده‌اند. 🍂شغل او بزّازی و وضع مادی‌اش بسیار خوب بوده است. تصنیف او نودوچهار کتاب در حدیث و فقه است و از جهت جلالت و علمیت و دانستن اسماء شیعیان، بسیار در زمان هارون‌الرشید و مأمون مورد ستم و حبس و اخذ اموال گردید. از او خواستند قضاوت را بپذیرد، قبول نکرد؛ از او خواستند اسامی شیعیان را بگوید چون شیعیان عراق را می‌شناخت، نگفت. 🍂لذا او را به زندان مبتلا کردند و بارها تازیانه بر او زدند تا وقتی که نزدیک بود طاقتش تمام شود. به امر هارون‌الرشید، سندی بن شاهک او را یک‌بار 120 تازیانه زد و با دادن هزار درهم از زندان آزاد شد؛ و نزدیک به صد هزار درهم ضرر مالی به او رسید؛ و مدت زندانش چهار سال طول کشید. 🍂خواهرش (سعیده یا منّه) کتاب‌های او را جمع و پنهان کرد ازقضا باران باریده و کتاب‌هایش هم از دست رفت و آنچه نقل حدیث می‌کرد از حافظه خوبی که داشته بود، یا از روی نسخه‌هایی بود که مردم از روی کتاب‌های او پیش از تلف شدن نوشته بودند. 📚منتهی الآمال، ج 2، ص 358 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔆زندانی ادیب 💥شبی حجّاج بن یوسف ثقفی حاکم ظالم گفت: «ببینید که در زندان کسی هست که او را فضل و شرفی باشد تا کمی با او صحبت کنم.» بعد از تفحّص ادیبی فاضل را یافتند و به حضور حجّاج آوردند. پس حجاج با او بسیار صحبت کرد و بعد از آن پرسید که سبب به زندان آمدنت چه بود؟ 💥فرمود: پسرعمویی داشتم که شخصی را به‌ناحق کشت و فرار کرد. پس مرا به‌جای او گرفتند و به زندان انداختند و گفتند: تا پسرعموی خود را پیدا نکنی، تو را آزاد نمی‌کنیم! 💥حجاج گفت: شاعر درست گفت: پسرعموی تو مرتکب گناهی شد، پس تو به گناه او مبتلا شدی. به‌درستی که جوان مرد، به شومی پسرعموی بدرفتار خود، گرفتار می‌شود. ادیب فرمود: قول خدای تعالی از شاعر راست‌گوتر است، آنجا که فرمود: «و لا تزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخری»*؛ هیچ کس را به گناه دیگری نگیرید. 💥حجاج از بلاغت به جای او خوشش آمد و گفت: راست گفتی و راست گفت: خدای و دروغ گفت: شاعر! 📚لطایف الطوایف، ص 119 ✾📚 @Dastan 📚✾
😊 اندیشه های شادی بخش؛😊 🔻دليل اينكه نمی خنديد، آن نيست كه ▫️ پير شده ايد، 👈 شما پير مي شويد چون نمی خنديد! 😁 خنديدن یک نيايش است 🍃 اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه 🤲 چگونه نيايش كنی. 😂 خنده ،نشان آسان سازی زندگی است. 🌸 هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم، 🍃 دنيای آسان تر و بهتری خواهيم داشت! " 💠 افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند، 👈 موجوداتي برتر هستند 🔻 این فرمول را همیشه به یادداشته باش؛ 😁 اگر تقسيم شود؛ ▫️دو برابر می شود 😔 اگر تقسيم شود؛ ▫️نصف می شود 👌 پس ضرر نمی كنی اگر؛ 🌹 از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كنی و تمرین کنی...! ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸عاقبت فرزندی که تصمیم بر سقطش داشتند. ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🔆عزای یعقوب علیه‌السلام 🍁حضرت یعقوب علیه‌السلام قریب 140(147) سال عمر کرد و در مصر از دنیا رفت. هنگام مرگ به فرزندش یوسف علیه‌السلام وصیت کرد که جنازه‌ی او را به فلسطین برده و نزد پدرش اسحاق علیه‌السلام و جدش ابراهیم علیه‌السلام دفن کنند. 🍁بنا به سفارش او جنازه‌اش را در تابوتی از چوب ساج (آبنوس) گذاردند و چهل روز به عزاداری مشغول شدند و طبق نقل دیگر هفتاد روز برای یعقوب علیه‌السلام عزا و ماتم گرفتند و مردم می‌آمدند و به فرزندان یعقوب علیه‌السلام تسلیت می‌گفتند! 🍁آنگاه حضرت یوسف علیه‌السلام و غلامان مصری او و اقوام، جنازه را به‌سوی فلسطین بردند تا آنجا دفن کنند. 🍁تاریخ اثبات الوصیه می‌گوید: چون خواستند که یعقوب را کنار قبر ابراهیم علیه‌السلام دفن کنند، عیص آمد و مانع از دفن کردن او شد. 🍁درگیری ایجاد شد و فرزند شمعون (نوه‌ی یعقوب) که جوانی نیرومند بود، او را به قتل رسانید و دو برادر را در یک جا در کنار هم دفن کردند. 📚(تاریخ الانبیاء، ج 1، ص 228) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍃🌸🍃🌸 🥀از وقتی که مسجد النبی ساخته شد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در موقع ایراد خطبه بر تنه ی درخت خرمایی که در مسجد باقی مانده بود تکیه می‌دادند، اما وقتی جمعیت زیاد شد، منبری از چوب با دو پله و یک عرشه ساخته شد. 🥀در اولین جمعه ای که پیش آمد، رسول اکرم جمعیت را شکافتند و با پشت سر گذاشتن آن تنه ی نخل، به طرف منبر رهسپار شدند. همین که بر عرشه ی منبر قرار گرفتند، یک باره صدای ناله ی تنه ی خشکیده همانند زنِ فرزند مرده بلند شد. با ناله ی تنه ی نخل، صدای جمعیت نیز به گریه و ناله برخاست. 🥀رسول خدا از منبر به زیر آمدند؛ تنه ی نخل را در بغل گرفتند و دست مبارک را بر آن کشیدند و فرمودند: "آرام باش". و او آرام شد. سپس به طرف منبر برگشته خطاب به مردم فرمودند: 🥀ای مردم! این چوب خشک نسبت به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی محزون می گردد؛ ولی برخی از مردم، باکشان نیست که به من نزدیک شوند یا از من دور گردند! اگر من او را در بغل نگرفته و بر آن دست نکشیده بودم، تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد. 🥀آری، درخت خشک لحظه ای از پیامبر دور شد و صدا به ناله بلند کرد؛ با این که آن حضرت را می‌دید. 🥀ما را چه شده است که امام زمان خویش را نمی‌بینیم و از او دوریم؛ امّا به زندگی عادی خویش سرگرمیم؟ به یاد همه کس و همه چیز هستیم؛ جز امام زمانمان! 📚بحارالأنوار، ج17، ص326 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 ای انسان ❗️❗️ چرا اين همه از دنيا مى نالى ، مگر ماهيتش را نمى دانى❓ 1️⃣دنيا يك ساعت است،زندگى جاويد بعد از قيام ساعت است❗️ 2️⃣دنيا دارالغرور است،نه دارالخلود❗️ 3️⃣دنيا دار فناست،نه دار بقا❗️ 4️⃣دنيا سراب است،نه سر آب❗️ 5️⃣دنيا مزرعه آخرت است،نه آخرت(آخر تو)❗️ 6️⃣دنيا دار ابتلاست،نه دار سلام❗️ 7️⃣دنيا دار بى قرارى است ،نه دارالقرار❗️ 8️⃣دنيا دار آلام است ،نه جاى آرام❗️ 9️⃣دنيا دارالهموم است ،نه دارالجموم❗️ 🔟دنيا گذرگه عبور است،نه دارالسرور❗️ 🍁پس نه به خوشيهايش دل ببند و نه از ناخوشيهايش دل برنج❗️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸عبادات را خوب بِجَوید!🔸 سؤال: من علاقه زیادی به انجام مستحبات ندارم، آیا این یک آفت نیست؟ آیت الله حائری شیرازی: مستحباتتان را عجولانه انجام ندهید تا مزه‌اش زیر دندانتان برود. بعد علاقه‌مند می‌شوید. علت اینکه علاقمند نیستید اینست که درست نجویده‌اید و مزه‌اش را نفهمیده‌اید. خوب بجویدش تا مزه‌اش را بفهمید. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ♦️در زندگی آدمی لحظاتی وجود دارد که می‌تواند بایگانی غم‌های همه‌ی این سال‌هایی که گذشته و در پشت توده های چند فرسخی خنده های فرمالیته پنهان شده است را لو دهد و به آنی دست آدمی را رو کند ، ❣اما میدانی ؟ 💕من فکر میکنم بهترین فرصت برای دیدن غم‌های پنهان شده در پشت نقاب بدل هر آدمی ، وقتی است که میخندد .. 💜وقتی که آدم ها میخندند به آن ها برچسب خوشحال بودن نزنید ، خندیدن با خوشحال بودن فرق‌شان چندین سال نوری است ، 🧡قدیم‌ها رفیقی داشتیم که میگفت آنکه همیشه ناراحت است یک غم دارد و آنکه همیشه میخندد هزار غم .. ❤️خندیدن آدم ها را خوب نگاه کنید ، خوب . ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🔆به خاطر تشیّع او را کشتند 🌱قاضی نورالله شوشتری صاحب کتاب مجالس المؤمنین و احقاق الحق، در زمان خود، مذهبش را پنهان می‌داشت و تقیه می‌کرد. اکبر شاه، سلطان هند و خیلی‌ها خیال می‌کردند، او شیعه نیست. چون سلطان مراتب علم و فضل او را دانست، منصب قاضی القضاه به او داد. او قبول کرد به‌شرط آن‌که بر هر یک از مذاهب چهارگانه که اجتهادش مقتضی شود، حکم کند. ولی در اصل طبق مذهب امامیه حکم می‌کرد. تا این‌که اکبر شاه فوت کرد و پسرش جهانگیر شاه به‌جای او نشست. علمای مخالف او، نزد سلطان سعایت کردند که او شیعه است. 🌱پس برای صدور قتلش، یک نفر را به‌عنوان شاگرد علوم دینی، نزدش فرستادند و او مدتی خدمت قاضی نورالله بود تا این‌که کتاب‌های او که دلالت بر تشیع می‌کرد، مانند مجالس المؤمنین را استنساخ کرد و به آن‌ها داد. 🌱آن‌ها نزد سلطان، شیعه بودن او را ثابت کردند؛ پس سلطان گفت: حدش چیست؟ گفتند: تازیانه؛ پس آن‌قدر تازیانه به وی زدند که در سن هفتادسالگی به سال 990 هـ. ق شهید شد و الآن در اکبرآباد هند مشهور به «باکره»، قبرش زیارت گاه می‌باشد. 📚(منتخب التواریخ 432 فوائد الرضویه) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🔆به خاطر تشیّع او را کشتند 🌱قاضی نورالله شوشتری صاحب کتاب مجالس المؤمنین و احقاق الحق، در زمان خود، مذهبش را پنهان می‌داشت و تقیه می‌کرد. اکبر شاه، سلطان هند و خیلی‌ها خیال می‌کردند، او شیعه نیست. چون سلطان مراتب علم و فضل او را دانست، منصب قاضی القضاه به او داد. او قبول کرد به‌شرط آن‌که بر هر یک از مذاهب چهارگانه که اجتهادش مقتضی شود، حکم کند. ولی در اصل طبق مذهب امامیه حکم می‌کرد. تا این‌که اکبر شاه فوت کرد و پسرش جهانگیر شاه به‌جای او نشست. علمای مخالف او، نزد سلطان سعایت کردند که او شیعه است. 🌱پس برای صدور قتلش، یک نفر را به‌عنوان شاگرد علوم دینی، نزدش فرستادند و او مدتی خدمت قاضی نورالله بود تا این‌که کتاب‌های او که دلالت بر تشیع می‌کرد، مانند مجالس المؤمنین را استنساخ کرد و به آن‌ها داد. 🌱آن‌ها نزد سلطان، شیعه بودن او را ثابت کردند؛ پس سلطان گفت: حدش چیست؟ گفتند: تازیانه؛ پس آن‌قدر تازیانه به وی زدند که در سن هفتادسالگی به سال 990 هـ. ق شهید شد و الآن در اکبرآباد هند مشهور به «باکره»، قبرش زیارت گاه می‌باشد. 📚(منتخب التواریخ 432 فوائد الرضویه) ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🔆خدایا تو! تو! ✨چون خدای متعال به موسی علیه‌السلام فرمود: «برو نزد فرعون که او طغیان کرده است.» (سوره‌ی طه، آیه‌ی 24) 💥موسی گفت: «پروردگارا! خانواده و گوسفندانم را چه کنم؟» 💥فرمود: «ای موسی! حال که مرا یافته‌ای تو را با غیر من چه کار؟ ✨ای موسی! برو به من چنگ زن و تسلیم من باش و کارها را به من واگذار که من گرگ را چوپان گوسفندانت و فرشتگان را حافظ خانواده‌ات قرار داده‌ام. 💥 ای موسی! آنگاه‌که از فرعون گریختی چه کسی تو را از بیابان خطرناک نجات بخشید؟» ✨ موسی گفت: «خدایا تو! تو!» 💥💥خدای متعال فرمود: «ای موسی! همین‌گونه تو روز قیامت در برابر من خواهی بود و خودم هم پرسنده و هم پاسخ‌گو می‌باشم.» 📚(بحرالمعارف، ج 1، ص 183) ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨زندگی مثل یه کتابه و 💞💞هر روزش مثل یه صفحه جدید ✨✨چه بهتر که اولین سطر هر صفحه اون رو با “صبح بخیر” پر کنی! 💞💞صبحتون بخیر دوستان گلم😊 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 🔆🔆جوان خداترس 🍂منصور عمّار گوید: سالی به حج می‌رفتم، در کوفه فرود آمدم؛ شبی در کوچه‌های کوفه می‌گذشتم، از خانه آوازی شنیدم که یکی می‌گفت: 🍂«خداوندا مرا از عذاب تو چه کسی می‌تواند رها کند؟ اگر دستم از ریسمان رحمت تو بگسلد، به کی پناه ببرد؟» 🍂منصور گوید: من خواستم امتحان کنم، دهان در شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! خود و خانواده‌ی خویش را از آتشی که هیزم آن انسان‌ها و سنگ‌هاست نگه‌دارید.» (آیه‌ی 6 سوره‌ی تحریم) 🍂ناله‌ای زد و ساعتی ساکت شد. من خانه‌ی او را نشان کردم و روز دیگر به آنجا آمدم، جنازه‌ای دیدم که بر در خانه هست و پیر زنی در آن رفت‌وآمد می‌کرد. گفتم: ای پیرزن این مرد کیست؟ 🍂 گفت: «جوانی خداترس از فرزندان رسول خداست. دیشب با خدا در مناجات بود که مردی از کوچه گذشت و آیه‌ای از قرآن خواند و این جوان بیفتاد و ساعتی دگرگون بود تا به رحمت ایزدی پیوست.» من گفتم اولیاء خدا چنین می‌باشند. 📚(خزینه الجواهر، ص 509) 🌱🌱پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند جوانی را که عمر خود را در عبادت خدا به سر می‌برد، دوست دارد.» 📚(نهج الفصاحه، ص 162) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆ریش‌بلند 🌱«حاحظ بصری» (م 249) که در هر رشته از علوم کتابی نوشته است، گفت: روزی مأمون عباسی با عده‌ای بر جایگاهی نشسته بودند و از هر بابی صحبت می‌کردند. یکی گفت: «هر کس که ریش او دراز بود احمق است» عده‌ای گفتند: «ما به خلاف، عده‌ای ریش‌بلند دیده‌ایم که مردمانی زیرک بودند.» 🌱مأمون گفت: امکان ندارد. در این هنگام مردی ریش‌دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. مأمون برای تفهیم مطلب، او را احضار کرد و گفت: نامت چیست؟ 🌱عرض کرد: ابوحمدویه، گفت: کُنیه‌ات چیست؟ عرض کرد: علویه، مأمون به حاضران گفت: مردی را که نام و کنیه را نداند، باقی افعال او نظیر این جهالت است. پس از او سؤال کرد: چه کار می‌کنی؟ عرض کرد: مردی فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مسئله‌ای بپرسد. 🌱مأمون گفت: «مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت. هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلی (سرگین) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است؟» مرد ریش‌بلند کمی فکر کرد و گفت: «دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری.» حاضرین گفتند: چرا؟ 🌱گفت: «چون فروشنده، مشتری را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده‌اند و سنگ می‌اندازد تا خود را نگاه بدارد.» مأمون و حاضران خندیدند و او را چیزی داد و برفت و بعد مأمون گفت: صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته‌اند دراز ریش احمق بود. (جوامع الحکایات، ص 300) 💥روایاتی وارد شده است که بلندی ریش را مذمّت می‌کند چنانکه علی علیه‌السلام در مذمت اهل بصره یکی را بلند بودن ریش آن‌ها می‌شمرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله از سعادت شخص یکی بلند نبودن ریش را شمردند. 📚(سفینه البحار، ج 2، ص 509) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴 🔆جنگ بهتر از عبادت 💥ابوهریره گفت: ما در زمان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله در رکاب آن حضرت به جنگ می‌رفتیم. در بین راه از دره‌ای که چشمه‌ی آب گوارایی در آن جریان داشت، عبور کردیم، یکی از اصحاب گفت: «اگر از جامعه و مردم کناره‌گیری می‌کردم و در این مکان (باصفا) به عبادت می‌پرداختیم (بسیار خوب بود)؛ اما هرگز چنین کاری را تا از رسول خدا اجازه نگیرم، انجام نمی‌دهم.» 🍁او نزد پیامبر رفت و تصمیم خود را بیان داشت. پیامبر فرمود: چنین کاری را انجام نده، زیرا بودن شما و جهاد در راه خدا بهتر از شصت سال نمازخواندن در بین خانواده می‌باشد! 🍁آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد و وارد بهشت کند؟ در راه خدا جنگ کنید و اگر در میدان جنگ کشته شدید، به بهشت داخل شوید. 📚(شنیدنی‌های تاریخ، ص 102 -محجه البیضاء، ج 4، ص 8) ✾📚 @Dastan 📚✾
▓ 🌹شهـید حمــید رضا مدنی: شـــیمیایی بود برای درمـــــان به انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم داشت گفت خون نزنید تـــوجه نکردند!! هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون یک جواب داد پزشکش مسلمان شد گفت: ست! 💌 ✾📚 @Dastan 📚✾
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند، انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند. انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند. انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند. انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند، انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند. انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن ✾📚 @Dastan 📚✾
🟢 تو دعا کن از راهی نهان به تو مدد می‌رسد 🔹 در دعای کمیل این‏طور می‌خوانیم: «یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ، قَوِّ عَلی‏ خِدْمَتِک جَوارِحی وَ اشْدُدْ عَلَی الْعَزیمَةِ جَوانِحی وَ هَبْ لِی الْجِدَّ فی خَشْیتِک وَ الدَّوامَ فِی الْاتِّصالِ بِخِدْمَتِک» پروردگارا! پروردگارا! پروردگارا! به اعضا و جوارح من نیرو بده ولی در راه خدمت خودت. (خودتان را بنده آماده به خدمت نشان می‌دهید. از خدا استمداد می‌کنید و نیرو می‌خواهید). نه تنها برای اعضا و جوارح خودم نیرو می‌خواهم، برای دل خودم و برای عزم و تصمیم خودم هم از تو نیرو می‌خواهم. خدایا! به دل من عزم و تصمیم بده، اراده مرا محکم کن. 🔸 اصلًا دعا یعنی چه؟ بسیار خوب، ایمان دارم به غیب برای خودش، من برای خودم؟ نه، نکته‌ای می‌گویند که حرف خوبی است. می‌گویند یکی از تفاوتهایی که میان فلسفه الهی و دین و مذهب هست این است که فلسفه الهی (البته فلسفه‌های الهی‌ای که از مذهب مثل اسلام استمداد نکرده‌اند) حداکثر به خدایی جدای از عالم، به غیبی جدای از شهادت اعتقاد دارد. مثل یک آدم ستاره‌شناس که مثلًا می‌گوید در منظومه شمسی ستاره‌‏ای کشف شد به نام نپتون، در کهکشان چنین چیزی کشف شد. 🔹 خوب، هست که هست، به من چه مربوط؟ ولی در دین، عمده آن رابطه‌ای است که میان بنده و خدا، میان ما و جهان غیب برقرار می‌شود. دین از یک طرف ما را وادار می‌کند به عمل و کوشش و - به تعبیر امیرالمؤمنین(ع) - به خدمت، و از طرف دیگر می‌گوید پیوندها و رابطه‌هایی معنوی میان غیب و اینجا هست. 🔸 تو دعا کن، تو بخواه، تو استمداد کن، از یک راه نهانی که خودت نمی‏دانی، به هدف و نتیجه می‌رسی. می‌گوید صدقه بده، از یک راه نهانی که تو نمی‏‌دانی رفع بلا می‌کند. دعا کن (که البته شرایطی دارد؛ اگر دعا با آن شرایط صورت بگیرد) شما از یک راه نهانی استجابتش را خواهید گرفت. تصمیم بگیر، از خداوند در کارها الهام بخواه، بعد می‌بینی در موقع معین، سر بزنگاه، خدا به قلب تو الهامی کرد، از غیب به تو مدد می‌رسد. 📗 استاد مطهری، آزادی معنوی، ص۲۲۰-۲۱۹ ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨🍃✨✨🍃✨✨ 🔆خدعه‌ی جنگی 🍃یکی از پادشاهان، شهری را محاصره کرد و مدت محاصره طول کشید. امیر آن شهر وزیران را جمع کرد و گفت: چه کنیم، آیا تسلیم شویم یا آن‌که شبانگاه از شهر فرار کنیم؟ 🍃یکی از آن‌ها گفت: من نظرم این است که آنچه در خزانه‌ی دولت از طلا هست، تیر درست کنند و بر آن این دو بیت را بنویسید: 🍃«از جود و کرم، تیر طلای ناب به‌سوی دشمن می‌افکنند، پس مجروحین طلا را صرف می‌کنند و بهبود می‌یابند و آنان که به تیر بمیرند، طلای را صرف در کفن و دفن او می‌کنند.» 🍃پس رأی او را پسندیدند و تیرها از طلا ساختند و به روی دشمن ریختند. پادشاهی که آن شهر را محاصره کرده بود؛ چون آن تیرهای طلا و نوشته را دید، دستور داد لشکر از محاصره دست بردارند و آن شهر را رها کنند و گفت: «مثل این شهر را نمی‌شود فتح کرد، زیرا آن‌قدر ثروت دارند که تیرهای آن‌ها طلاست که برای مجروحین دوا و برای کشته‌شدگان کفن می‌شود.» 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 80 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 223) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆فرمانده نادان 🍂«یعقوب لیث صفار» (م 265) فرماندهی به نام ابراهیم داشت که باآنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد. 🍂روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباس‌های زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند. 🍂ابراهیم خدمتکاری داشت به نام «احمد بن عبدالله» که با ابراهیم دشمن بود. ابراهیم چون به خانه آمد، احمد گفت: «هیچ می‌دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را می‌کشد؟!» 🍂ابراهیم گفت: «نمی‌دانستم علاج آن چیست؟» گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: «ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.» 🍂یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد که احمد گفت: مرا مأمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم؛ یعقوب لیث هم اجازه داد. 🍂چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد. 🍂یعقوب مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت. 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 93) 🍃امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «جهل و نادانی ریشه‌ی همه‌ی شرهاست.» 📚(غررالحکم، ح 819) ✾📚 @Dastan 📚✾
‍ 🔆 💢 یک اصل در روانِ بشر وجود دارد بنام ، که انسانها ذاتا علاقه به فخر فروشی دارند. اینکه انسان به چه چیزی فخر بفروشد خیلی تفاوتی ندارد. مثلا در دوران عرب جاهلیت در ادبیات قرآنی، سران کفار به تعداد زیاد فرزندان پسر خود می بالیدند(مال و البنون). 🔻پیش از انقلاب، دیپلم داشتن یک هنر و امتیاز برای و در عین حال پُز دادن بشمار می رفت. حتی تا همین بیست سال پیش خانواده های ایرانی از اینکه فرزندشان در موفق شده، سر خود را بالا میگرفت و میتوانست افتخار کند. 🔻الغرض، نمونه ها مهم نیست؛ اصل خاص بودن و فخر فروختن با آن اهمیت دارد. حالا به کف خیابانهای شهر برویم، خانمهای متاهلی که شدت آرایش و تنگی و کوتاهی لباسشان، گوی سبقت از کشورهای غیرمسلمان ربوده است! 🔻حالا باز این یک طرف قضیه را به خود اختصاص داده، طرف دیگر ماجرا مدنظر ماست. برخی از آقایان، از اینکه (بخوانید ناموس) در ملاعام جذاب تر و خاص تر باشند بیشتر خوششان می آید!!! و همان مقدار که در مثالها مطرح شد میفروشند. هر چه تعداد کیف کننده گان از تنگی لباس و آرایش و اندام خانم در بین اهالی شهر بیشتر باشد، او بیشتر افتخار میکند. ‍روایتی دراین مورد👇👇 📌‌ مردان و زنان آخرالزّمانی، دچار نوعی « » می‌شوند تا جایی که در دفاع از کیان عفّت و نجابت خانواده‌های خود دچار نوعی بی‌حسّی و بی‌میلی می‌گردند و گاه به عمد، ناموس خویش را در معرض دید نامحرمان قرار می‌دهند و حتّی به بی‌عفّتی‌ها و خودفروشی ایشان رضایت می‌دهند. 📚إلزام الناصب، ص 195 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃✨🍃🍃✨🍃 🔆عاشق کنیز 🌱در مدینه مردی بود که کنیزی بسیار زیبا داشت، همسایه‌ی جوان او که فقیر بود، فریفته‌ی این کنیز شد. راهی برای دسترسی به او نداشت؛ تا آن‌که ناچار شد سرنوشت خود را به امام صادق علیه‌السلام عرض نماید. 🌱امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر وقت او را دیدی، بگو: خدایا! از فضل تو او را می‌خواهم.» جوان به فرمایش امام عمل کرد. 🌱طولی نکشید که برای صاحب کنیز، مسافرتی پیش آمد که ناچار شد، نزد همسایه آمده و بگوید: تو همسایه‌ی منی و از هر کسی بیشتر مورداطمینان من می‌باشی، برایم مسافرتی پیش آمده و می‌خواهم کنیز را نزد تو به امانت بسپارم تا برگردم. 🌱جوان گفت: «من همسری ندارم، صحیح نیست تنها با یک کنیز در خانه باشم.» مرد گفت: «آن را قیمت بکن و آن را تصاحب کن؛ و چون از مسافرت برگشتم، دوباره آن را به من بفروش تا بر تو حلال باشد.» جوان پذیرفت، صاحب کنیز قیمت زیادی برای خرید کنیز گذاشت. 🌱با آن قیمت، جوان کنیز را خریداری کرد و مدت‌ها با کنیز زندگی کرد و از آن بهره برد. تا آن‌که فرستاده‌ی خلیفه به مدینه آمد تا برای او کنیزان زیبارویی را خریداری کند که ازجمله همین کنیز را نام بردند. حاکم مدینه به سراغش فرستاد و پیشنهاد خرید داد. جوان گفت: مالک آن غایب است، اما حاکم گوش نکرد و گفت باید بفروشی. 🌱پول زیادی به او دادند و کنیز را تحویل گرفتند. همین‌که خریداران خلیفه از مدینه خارج شدند، صاحب کنیز آمد و از کنیز خود جویا شد. 🌱جوان داستان را بازگو کرد و همه‌ی پولی را که در قبال کنیز گرفته بود تحویل داد. مرد گفت: «بیش از قیمتی که فروختم قبول نمی‌کنم؛ بقیه‌ی مال برای تو باشد و بر تو گوارا باد.» 📚(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 202-بحارالانوار، ج 47، ص 359) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️ اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍃دل را به صفای صبح پیوند بزن 💐🍃بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن 🌺🍃هرچند که دلسوخته‌ای، 💐🍃چون خورشید بر شوخی روزگار 😊😊لبخند بزن ✨✨سلااااام صبح بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨ 🔆سخن راست از دیوانه 🌾چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آب‌ها بود، دو رکعت نماز خواند. 🌾دیوانه‌ای به زنجیر در گوشه‌ای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟» 🌾گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانه‌خانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان می‌گیری و صرف دیوانگان می‌کنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر می‌کنند! 🌾تو را به این فضولی چه کار؟» سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبه‌ی خام می‌خواهم که بخورم!» سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند. 🌾دیوانه می‌خورد و سرش را تکان می‌داد. سلطان گفت: «برای چه سرت را می‌جنبانی؟» گفت: از وقتی‌که تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.» 📚(لطائف الطوائف، ص 418) 💥💥پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به دیوانه‌ای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.» 📚(بحارالانوار، ج 1، ص 131) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه وصیت 💥شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمه‌شب که همه‌ی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن می‌کنند. به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمه‌شب را از او پرسیدم. 💥زن گفت: این جنازه‌ی جوانم می‌باشد، چون شراب می‌خورد و گاهی کارهای خلاف می‌کرد، مردم در بدی او را مثال می‌زدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که‌ ای مادر! چون وفات کردم: ✨1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم! ✨2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند. ✨3. خودت ای مادر! جنازه‌ام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم به‌واسطه‌ی گیسوی سفید تو بر من رحم کند. 💥اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد. 💥به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن می‌خواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم. 💥من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمی‌تواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است. 💥مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بنده‌ی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم. 📚(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱 🔆حجاج و چوپان جوان 🌴روزی حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار در صحرایی با عده‌ای از خواص، سیر و سیاحت می‌کرد. از دور گوسفندانی را دید که می‌چرند و جوانی، چوپانی گوسفندان می‌کند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من به‌تنهایی با او صحبتی کنم.» 🌴پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد. 🌴حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالم‌تر بر مسند حکومت ننشسته و بی‌رحمی او زیاد است. امید دارم به‌زودی شرش از زمین پاک شود.» 🌴حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟» 🌴گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع می‌گیرد و دیوانه می‌شوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیه‌ای داد و عفوش کرد. 📚(لطائف الطوائف، ص 394) ✾📚 @Dastan 📚✾