🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲
دست بالای دست بسیار است
متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
- چه جور کاری؟
- نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود.
اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم.
شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت.
نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی!
@Dastan
به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید.
وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند.
بفرمایید. بخورید. بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد.
حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
@Dastan
امام فهمید هدف چیست.
آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر.
امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد.
این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد.
شیر درنده او را درید و خورد.
سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست!
برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند.
چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند.
@Dastan
اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد: ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم.
واقعا که دست بالای دست بسیار است!
- به خدا قسم! شعبده بازی نبود.
این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟
آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟!
امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛
حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
▪️▪️◼️▪️▪️
شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض می کنم
🔰🔰🔰
@Dastan
🔸 آیا می دانستید اکثر دعاهایی که از امام عصر ارواحنا فداه نقل شده، در ماه رجب بوده است؟
یکی از عالی ترین مطالب آن ادعیه را تقدیمتون میکنم👇
انسانهاي كامل كه خليفه خدا و مجرا و مجلاي فيض او هستند، رابط غيب و شهودند، زيرا سبب بهرهمندشدن موجودات از فيض وجود ميگردند. به بيان ديگر، اگر آنها نميبودند پيوندي ميان خدا و مخلوقات نبود و فيوضات خداوند مجرا و مجلايي پيدا نميكرد؛ يعني هيچ چيز خلق نميشد، در نتيجه قدرت خدا و يگانگي او هيچ گونه ظهور و بروزي نميداشت.
در دعاي روزهاي ماه رجب كه از توقيعات حضرت ولي عصر (عجّلالله تعالي فرجهالشريف) است، اين حقيقت بدين صورت بيان شده است: «فجعلتهم معادن لكلماتك و أركاناً لتوحيدك و آياتك... فبهم ملأت سمائك و أرضك حتي ظهر أن لاإله إلاّا أنت»
؛ يعني با آن خلفا و وسائط فيض خود، آسمان و زمين را از موجودات گوناگون پر كردي و بدينگونه روشن شد كه الهي جز تو نيست، چون اولاً جايگاه خود آنها در نظام خلقتْ خلافت و وساطت در فيض است؛ نه الوهيّت. ثاني تنها از ناحيه تو عهدهدار خلافتاند؛ نه غير تو، پس الوهيت در انحصار توست.
📚 ادب فنای مقربان، آیت الله جوادی آملی، ج۴ ، ص۳۰۶
✅ @Dastan
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
خشک سالی و قحطی شهر مدینه را فرا گرفته بود . احتیاجات اولیه ی مردم چنان گران و نایاب شده بود که مردم ، روزگار را به سختی می گذراندند . تنها هنگامی که قافله ای تجارتی به مدینه می آمد ، مردم از ته دل خوشحال می شدند . صدای طبل شادی و هلهله ی مردم بر می خاست ، مردم سراسیمه به قافله نزدیک می شدند و احتیاجات خود را ارزان تر از همیشه می خریدند .
@Dastan
ظهر جمعه بود . مردم مدینه در مسجد مدینه جمع شده بودند . پیامبر مشغول خواندن خطبه های نماز جمعه بود
در این هنگام ، ناگهان صدای هلهله از بیرون برخاست و صدای طبل شادی شنیده شد .
لحظه ای نگذشته بود که خبر به نمازگزاران مسجد رسید که کاروانی بزرگ از شام به مدینه رسیده و با خود مواد غذایی آورده است .
این خبر، صف های نماز جمعه را به هم ریخت . نمازگزاران مسجد که هفته های سختی را گذرانده بودند ، بی اختیار به پا خاستند و به سرعت به سوی قافله حرکت کردند .
پس از مدتی ، مسجد از همهمه ای که ایجاد شده بود نجات یافت . سکوت سنگینی بر مسجد نشست . پیامبر به صف های نماز که بسیار خلوت شده بود ، چشم دوخت .
@Dastan
فقط 8 نفر در مسجد مانده اند (يا 12 نفر) ، كه از شرمندگی سر به زیر انداخته بودند ، از جای خود تکان نخوردند .
پیامبر با آرامشی خاص گفت :
سوگند به خدایی که جانم در دست اوست اگر شما چند نفر هم از مسجد می رفتید و کسی در مسجد نمی ماند، از آسمان بر سر همه سنگ می بارید .
در اين هنگام آياتي از سوره جمعه نازل شد :
وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ وَ اللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقينَ
هنگامى كه آنها تجارت يا سرگرمى و لهوى را ببينند پراكنده مىشوند و به سوى آن مى روند و تو را ايستاده به حال خود رها مىكنند؛ بگو: آنچه نزد خداست بهتر از لهو و تجارت است، و خداوند بهترين روزىدهندگان است
سوره جمعه / 11
منبع :تفسير نمونه جلد 24 صفحه 125 با اندكي تصرف
🌐 Dastan
💠 امام صادق (ع) :
🔹قبل از اینکه دشمن اعتقاد نوجوان را به غارت ببرد، به او معارف دین را بیاموز
📚ميزان الحكمة ج ۱۳،ص 508
🌐 @Dastan
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
#کانال_مادرانه
توصیه های اساتید و کارشناسان تربیتی در زمینه ی فرزندپروری، تغذیه کودک، ایده ی بازی و سرگرمی، نکات مفید در زمینه بارداری و شیردهی
👇👇👇
http://eitaa.ir/joinchat/368640000C926aa9c60f
🚶🚶🚶🚶🚶🚶
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
یک زن جادوگر😈 که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت:
آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، برای همین هرکدام از شما می تواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده کنم!
خانم گفت: وای خدای من!
من می خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
جادوگر وردی خواند و ناگهان :دو بلیط خطوط مسافربری قطر ایرویز در دستان زن ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود تا آرزو کند، چند لحظه فکر کرد و گفت:
خب، همسرم تو خیلی مهربانی اما چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم پیش میآید ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و زن جادوگر واقعا جا خوردند ولی چه میشد کرد؟
زن جادوگر وردی خواند و ناگهان:
آقا 92 ساله شد
😝😝😝😝
@Dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 در مواجه با موانع زندگی گاهی اوقات نیازی به سخت رکاب زدن نیست...
فقط کافی است کمی انعطاف و هوشمندی از خود نشان دهید!
@dastan
🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد.
آقای افتخاری گفت: قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون
قاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم
آقای افتخاری گفت: ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون
ساسان گفت: آقا اجازه؟ ما هم میترسیم
آقای افتخاری گفت: بچه ها! کی از قورباغه نمیترسد؟
من گفتم: آقا اجازه؟ ما نمیترسیم
آقای افتخاری گفت: کیف و کتابت را بردار از کلاس برو بیرون.
گمان میکنم که محمود مَرا لو داده باشد؛ و گرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟!
منوچهر احترامی
🌐 @dastan
✂️✂️✂️✂️✂️
#عشق_راستین
آرایشگر دختر فرعون، خدا پرست بود.
روزی در حالی که سر دختر فرعون را شانه می کرد، شانه از دستش افتاد، آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد.
دختر فرعون گفت: آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟
آرایشگر کفت: خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمان ها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.
دختر برخاست و گریه کنان نزد پدر رفت.
فرعون گفت: چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمان ها و زمین یکی است.
فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: اگر از این گفتار بازنگری تو را هلاک می کنم!
آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخ ها بر زمین دوختند و مار و عقرب بر سینه اش گذاشتند.
فرعون گفت: از دینت باز گرد! اما او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روی سینه اش سر بریدند؛ ولی او از توحید باز نگشت.
دختر شیر خواره ای داشت، او را نیز آوردند و روی سینه اش سر بریدند؛ اما دست از دین خود برنداشت و سپس خود آن زن با ایمان را به قتل رساندند
داستان های کشف الاسرار495
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
@Dastan
🔴 من کنت مولاه فهذا علي مولاه 🔴
#حکایت
جناب آقای حاج احمد یغمائیان نقل کردند:
روزی به آقای مجتهدی عرض کردم، آیا این عید نوروزی که اینقدر مردم به آن توجّه دارند و به خاطرش مسرورند و لباس نو می پوشند، فلسفه ای هم دارد؟
ایشان فرمودند : بله آقاجان، روز عید غدیر که نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم حضرت مولا علی علیه السلام را به جانشینی خود معرفی کردند، مصادف بوده است با روز جمعه ای که اول فروردین بوده است.
کتاب لاله ای از ملکوت
جلد اول
صفحه ۱۸۸
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
@Dastan
🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅🐅
#حکایت
🚶مردی به دهی رفت.
شیپور اسرار آمیزی بهمراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور و استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت :
خاصیت شیپور من اینست که ببر ها را فراری میدهد. اگر هر روز دستمزدی بمن بدهید ، هر روز شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچکس را نمیخورند......!!!
اهالی ده از فکر حمله ی بک جانور درنده بوحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
@Dastan
سالها بهمین ترتیب گذشت ، صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت.
یک روز صبح پسرکی از آنجا گذشت و پرسید :
این قصر مال کیست....؟
وقتی داستان را شنید ، تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند. وقتی او را دید گفت :
میگویند شما شیپوری دارید که ببر ها را فراری میدهد...!!!
اما ما که در کشورمان ببر نداریم....!!!
همان موقع ، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آنچه را که گفته بود ، تکرار کند. بعد فریاد زد :
خوب شنیدید چه گفت ...؟ این دلیل
محکمی بر خاصیت شیپور من است.......!!!
@Dastan
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
#حکایت
تجزیه و ترکیب !
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم!
بهلول گفت: این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
〰〰〰〰〰〰〰
@Dastan
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها را خورده و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده ميبيند
وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد .... که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.
وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکههاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگآميزي کند.
همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم ميآيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مييابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد.
راهب وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟
مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخهاي بوده که تاکنون تجويز کردهام.
براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.
تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشماندازمان (نگرش) ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.
🐸🐸🐸🐸🐸🐸
@Dastan
#حکایت مناظره
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
مجلس مناظره ای راه انداختند .
بزرگترین دانشمندشان را دعوت كردند.
امام جواد علیه السلام را هم همینطور. همه كه جمع شدند یحی بن اكثم بلند شد.
مجلس ساكت شد.
پرسید :"اگر كسی برای مراسم حج محرم شده باشد و شكاری را بكشد تكلیفش چیست؟"
امام جواب داد:" این شخص زن است یا مرد؟
بزرگ است یا بچه؟
آزاد است یا بنده؟
كارش عمدی بوده یا نه؟
حالا چی، پشیمان شده؟
حجش عمره بوده است یا واجب؟
شكار پرنده بوده یا نه؟
***
همه شان ساكت شده بودند
از شنیدن حالت های مساله رنگ صورتهای شان مثل گچ سفید شده بود.
فهمیدند كه شكست خورده اند
💐💐💐💐
@Dastan