#داستان_کوتاه 📚
گل شمعدانی وگل رز
روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»
📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
💎#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـاش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
🔹 از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله پرسيدند: بهترين بندگان خدا چه کسانی هستند؟ رسول الله فرمودند: بهترین بندگان خدا كساني هستند که:
🌿 وقتی نيكى میكنند، شاد میشوند...
🌿 وقتی بدی میکنند، آمرزش میخواهند،
🌿 وقتی به آنها عطا داده شود، شُكر میكنند،
🌿 وقتی گرفتار شوند، صبر میكنند،
🌿 وقتی خشمگین شوند، چشم پوشى میکنند.
📚 اصول كافى، ج۳ ،ص۳۳۷
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
🔹 پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جملهای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت.
اينبار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد...
🔸 اگر میخواهی خوشبخت باشی،
براي خوشبختی ديگران بکوش ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱#داستان_كوتاه
جوجه هایش گرسنه بودند ...
طوفان همه ماهی ها را به اعماق دریا کشانده بود.
مرغ دریایی هر روز تکه ای از گوشت زیر بال خود را با منقار میکند و پنهانی به جوجه هایش میداد تا آنها را از مرگ حتمی نجات دهد.
روزها گذشت و جوجه ها هر روز بزرگتر و قویتر میشدند و مادر نحیف تر.
بلاخره مادر در یک روز سرد زمستانی مُرد
جوجه ها با دیدن لاشه مادرشان گفتند:
خوب شد که مُرد
خسته شدیم ازین غذای تکراری
حکایت تلخ روزگار ما...
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
یه داستان واقعی از یه کارآفرین:
سالها پیش، یه مرد جوان که تازه کسبوکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکستهای پیدرپی مواجه میشد. او هر روز از شرایط شکایت میکرد؛ از مشتریهایی که نمیخریدن، از بازار که بههم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمیدادن. فکر میکرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن.
🌟یه روز پیرمردی که دوست خانوادگیشون بود بهش گفت:
"مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی میخوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!"
این حرف تو ذهنش جرقهای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش:
- چرا مشتریها از من خرید نمیکنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم.
- چرا تبلیغاتم جواب نمیده؟ شاید روش اشتباهیه.
شروع کرد به خوندن کتابهای موفقیت، شرکت کردن تو دورههای آموزشی، یاد گرفتن روشهای جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده میکرد. کمکم رفتار مشتریها هم عوض شد. کسبوکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمیکرد.
✨ این داستان، مصداق همون آیهست:
«إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»
تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمیکنه.
⁉️ حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت میتونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🌱🍃🌱🌱🍃🌱🌱🍃
#داستان_کوتاه
🔹 دو فروشنده کفش برای فروش کفش های فروشگاهشان به جزیرهای اعزام شدند. فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچکس کفش نمیپوشد. فورا تلگرافی به دفتر فروشگاه فرستاد و گفت: فردا برمیگردم. اینجا هیچکس کفش نمیپوشد. فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد. فورا این تلگراف را به دفتر فروشگاه خود فرستاد: لطفا هزار جفت کفش بفرستید.اینجا همه کفش لازم دارند.
🔸 فرق بین مانع و فرصت چیست؟
نگرش ما نسبت به آن.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
▫️از بصره آمده بودند دیدن امام علیه السلام؛
عریضه دلشان پر بود از شکایت؛
شکایت از یونس بن عبدالرحمن.
گلایه پشت گلایه؛
اتهام پشت اتهام.
یونس که در خانه امام رضا علیه السلام حاضر بود
حرف ها را میشنید؛
خودش را اما به #امر_امام علیه السلام، پنهان کرده بود.
بصری ها که رفتند، با اشک و آه آمد خدمت امام؛
میخواست از خودش دفاع کند.
اما شنید که:
یونس! ... فرض کن در دست تو مرواریدی باشد،
مردم امّا بگویند سرگین شتر است!
حرف مردم آیا ضرری دارد؟!...
گفت: نه!
امام رضا علیه السلام فرمود:
وقتی امام تو از تو راضی باشد حرف مردم چه ارزشی دارد؟!
حالا قلب یونس بن عبدالرحمن آرام گرفته بود،
آرامشی از جنس رضایت امام زمانش.
📚بحارالأنوار جلد۲، صفحه ۶۵.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!... فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...». هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
بعد از شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا علیه السلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟» هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیه السلام اشاره ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده ام و با صدای بلند چیزی گفته ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب هایم هم تکان نخورده اند. با شرمندگی به امام رضا علیه السلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید». حرف «ابن ابی کثیر» که به این جا رسید، نگاهش کردم ... بغض راه گلویش را گرفته بود.
#امام_رضا
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
📌 درایت امام باقر علیهالسلام، پیش از رسیدن به مقام امامت
بنا بر اعتقاد ما شیعیان، علوم ائمۀ اطهار (علیه السلام) به علم بیپایان خدای متعال متصل است؛
هیچ امر کوچک یا بزرگی نیست که کسیی در آن به امام معصوم (ع) مراجعه کند و او از پاسخ آن عاجز بماند.
اما گاهی در زمان برخی از ائمه (ع)، فرصتهایی برای بروز و ظهور این علوم بیشتر فراهم شد.
🔶 یکی از این موقعیتها در دوران خلافت عبدالملکبنمروان رخ داد:
👕 عبدالملک برای درباریان لباسهایی از امپراتوری روم تهیه میکرد،
اما متوجه شد که در حاشیۀ این لباسها جملاتی به زبان رومی نوشته شده است.
مترجم آوردند و فهمیدند آن جملات شعار تثلیث مسیحیت است: پدر، پسر و روحالقدس!
خلیفه بهشدت برآشفت و دستور داد که دیگر این لباسها از روم وارد نشود و مسلمانان خودشان لباس تهیه کنند.
👑 اما روم تهدید کرد:
اگر واردات لباسها را قطع کنید، دیگر برای شما سکهای ضرب نخواهیم کرد!
عبدالملک ترسید و دانست که راهحل را باید از خاندان #پیامبر (ص) بجوید...
👨🏫 از امام باقر (ع) درخواست یاری کرد.
بر اساس روایت، امام را به شام فراخواندند و حضرت نیز آمدند و دستورالعمل ضرب سکه در داخل حکومت اسلامی را صادر کردند:
✔️ یکطرف سکه: «لا اله الا الله»
✔️ طرف دیگر: «محمد رسولالله»
✔️ ذکر محل و تاریخ ضرب سکه نیز توصیه شد.
💰 بدین ترتیب، نخستین سکههای رسمی در عالم اسلام با هویت اسلامی ضرب شد.
🔸 البته پیش از این نیز در زمان #امیرالمؤمنین (ع) سکه در داخل حکومت اسلامی ضرب میشد،
اما بنیامیه برای محو آثار ایشان، آن سنت را کنار گذاشته بودند.
📌 نکته مهم:
با توجه به اینکه عبدالملک در زمان امامت امام سجاد (ع) از دنیا رفت، برخی احتمال دادهاند که اصل ماجرا مربوط به امام سجاد (ع) باشد و امام باقر (ع) در آن زمان با اجازۀ پدر بزرگوارشان، مأمور این کار شده باشند.
یعنی این واقعه، مربوط به دوران پیش از امامت #امام_باقر (ع) است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿🌺🍃
🌿
🌺
#داستان_کوتاه
دایی محمود آدم جالبی بود. هفتاد و چند سال پیش از دهات میآد تهران و میره سربازی ...
یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، میشنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت میکنه. میپره جلو و میگه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی میزنه در گوشش و بعد میگه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه و شروع میکنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش میداده یکیشو شبونه رَد میکرده توی بازار و میفروخته. همین میشه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که میتونسته برا خودش توی بازار حجره بخره. ولی حجره نمیخره. به جاش پول هاشو بر میداره میره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حریر میخره و میآره این جا. یک انباری اجاره میکنه پارچه ها رو میریزه اون تو. بعدش میره اداره بیمه که تازه توی کشور تأسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه میکنه.
دو هفته بعد انبار پارچههای دایی محمود آتیش میگیره و همه چیز اون میسوزه. کارشناسهای بیمه میآن آتیش سوزی رو تایید میکنند و خسارت کامل میپردازند. حالا نگو که دایی محمود همه پارچههای گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده. این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه. همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا میکنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا میکنی. ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی و همه با احترام ازت یاد میکنند...!!!
#عليرضا۰ميراسداله
کتاب: ویزای کوه قاف
✾📚 @Dastan 📚✾