فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🅱 کشتن زن خود با عصا
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم..
پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس......
✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
4_5769259273263515113.mp3
6.23M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اهنگ محلی بسیار زیبا ودلنشین 👌
تقدیم به شما🙏🌹
شاد.باشید😊 ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠آموزنده💠
✍🏻داستانی عبرت انگیز
عاقبت_حسودی
🔳🌸روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك میبرد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود.
🔳🌸عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛
🔳🌸هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
🔳🌸خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد.
🔳🌸در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند.
🔳🌸خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت.
🔳🌸حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضركردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزنداو، و دیگرى برادر او بوده است.
🔳🌸خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
✍🏻این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#قسمتپنجم
#نمنمعشق
یاسر
توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت
با لبخند رفتم توی سالن
توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم..
کت شلوار سورمه ای به رنگچشمام و پیرهن مردونهی دیپلماتی که زیرش پوشیدم ..
موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم..
باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن...
ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود...
رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟
_اشک شوقه مادر
و پشت بندحرفش سرموبوسید
یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم...
+قربون اجی اخموم برممممم
باعشق بغلش کردم که گف
_زن که بگیری دیگه منو ندوووس
+لوس نشو خره خعلیم ترو دوس
راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان..
مهسو
باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در..
دیشب تاحالا خوابم نبرده بود...
حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد...
اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام...
اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش
قراره با زندگیم چیکارکنن اینا...
باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم..
امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش...
باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم...
با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده
جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو
نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش
نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود..
و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت..
ایش مزخرفِ امل...
#زمانهخواستکهدرمعرضخطرباشم!
#كهمنكنارتو... #ازتو... #غريبترباشم
😔😞
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتششم
#نمنمعشق
چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه..
فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره...
تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم..
_دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت
به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...مسخره ها😒
نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم...
واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟
چه جالب
دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم:
+خب،میشنوم...قراره با زندگیم
چکارکنین؟
یاسر
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم...
_من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن..
رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم..
که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس
به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم:
تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست...
پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا ....
شمارو به قتل میرسونن..
اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد...
_آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم.
من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم.
ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس..
لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم..
#گفتهبودمبهکسیعشقنخواهمورزید
#آمدیوهمـهیفرضیههاریختبههم!
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتهفتم
#نمنمعشق
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین...
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه...
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد...
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش...
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا...
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار...
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم...
#بسیجیهستموبایدخطابتمنکنمخواهر...
#تورادیدنبهچشمخواهریسختاستمیفهمی؟
#محیاموسوی
ادامه دارد..
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتهشتم
#نمنمعشق
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم...
شروع کردم فحش دادن به یاسر...
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین...
آخ ننه...
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار...
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه...
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم...
#شکستآخرسکوتخانهیمن
#کسیدرمیزندعشقاستشاید
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتنهم
#نمنمعشق
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر....
#مسلمانکردهایمنراخودتاینرانمیدانی
#توباآوایچشمانتموذنزادهمیخوانی
#محیاموسوی
ادامه دارد..
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتدهم
#نمنمعشق
مهسـو
با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد...
آخه این چه کاریه که باید انجام بدم..
مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟
پس جونم چی...😞
من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم...
درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم..
هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم...
مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه..
پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم...
نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان...
داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم..
به این زودی؟؟؟
یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید...
همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد
آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت...
+کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه
میخایم یکم بازی کنیم
موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد...
با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم
باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت:
یک،دو،سه...
و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ...
ولی اون اصلا توجهی نداشت...
اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن....
یاسر
تمام تمرکزم روی رانندگیم بود ..
برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم...
صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود..
دختری که الان توی ماشین من بود.
بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم
دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه
چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم...
خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه
ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم
کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ...
ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم...
پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم....
از آینه نگاهی انداختم ...
به جز خودمون کسی توی جاده نبود...
توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم....
اینم به خیر گذشت..😰
#گرچهدرچشمتکماکانیکسیاهیلشکرم
#راضیامحتیبهنقشیسادهدرسریالتو.!
#حرفآخریکدعایکآرزویکخواسته!
#دوستدارمخوبباشیخوبباشدحالتو.!
#محیاموسوی
ادامه دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتیازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو...
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم...
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه...
_مهسوخانم؟؟؟
+...
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+.......
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم...
+من.....سرعت......یواش...
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد...
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه...
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده...
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم...
_منوببخش...
ودستموروی صورتش فرودآوردم...
یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت...
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد....
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم...
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم...
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم...
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام😁
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست...
اینو به مرورزمان متوجه میشین...
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم...
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره...
واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت...
+سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش...
#ازعشقچراچشمبپوشمكهندارد
#اينتازهمسلمانشدهباكفرميانه
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتدوازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم
چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود...
+شماتوماشینتونآهنگمپیدامیشه؟
_بلهولیبابمیلشمانیست
+چرابابا،منهمهچیگوشمیدم،حالایدونشوبزارید..
_بااینکهمیدونمباب میلتون نیست ولی چشم میذارم.
از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم:
باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم..
*مردان ماموریت سخت
مردان روز کارزاریم
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم
ما وارث از خود گذشتن
از نسل عشق و اعتقادیم
ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم
اینک مهیای جهادیم..
+اینننن آهنگه؟
_گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم...
فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی.
پوزخندی زد و گفت:
+اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟
_خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید.
همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم:
درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم.
و از ماشین پیاده شدم..
مهسو
من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه.
معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته.
ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره...
همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد..
بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش..
+سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟
چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه...
چه بگوبخندم میکنن
+آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم...
اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع
_کی بود؟کجامیریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+مادرم بود...میریم خونه ی ما...
و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد....
#گویاخداتوراهمهچیزآفریدهاست
#اینازنینترازهمهیآفریدهها
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃از دختــــر جوانى پرسیدند:
از چه نوع آرایشى
استفاده مى كنى؟
گفت اینها رو به كار مى برم:🍃
ﺑراى لبانم ↶رﺍﺳﺘــــــگویى
براى صدایم ↶ذكــــــر خـــــدا
براى چشمانم ↶ﭼشم پوشى از حرامات
ﺑراى ﺩﺳﺘانم ↶یارى به مستمندان
براى پاهایم ↶ایستادن براى ستــایش🍃
براى قامتم ↶سجده بردن براى خــــدا
براى قلبـــم ↶محبت خــــــــدا
شکــــــر 🍃
🌹 برای چنین دختری زیبا
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_چهاردهم مجری:خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_پانزدهم
خدا خدا می کردم که حداقل من نفر آخر باشم این جوری راحتتر با خودم کنار میام. داشتم با خودم فکر می کردم که اگه دنیل خواست بهم نزدیک شه از فنون رزمی که یکمی بلد بودم استفاده میکنم و... همینجوری داشتم با خودم شاخ و شونه میکشیدم که به یه چیزی برخورد کردم. بالای سرم رو که نگاه کردم دیدم سرم تو سینه.ی دنیل فرو رفته و اونم داره میخنده. یه لحظه حسرت خوردم که اگه کفشای پاشنه دارم پام بود ممکن بود الان هم طعم لباش رو بچشم.(چه بی حیا) -سلام عشق من. :برو خودتو سیاه کن ما خودمون یه عمره زغال فروشیم برو به یکی این حرفا رو بزن که باورت کنه - حالا چرا عشق من این قدر عصبیه نگران نباش با پارتی بازی یه کاری میکنم که اولین نفر باشی - زهی خیال باطل من بخوام با تو باشم؟ اونم اولین نفر؟ - چی چی باطل؟ ایرانیها هم پیشرفت کردنا - کرده بودن شما خبر نداشتی، یه لحظه به این فکر کردم که ولگا داره ما رو میبینه چون من پشت به پنجره بودم و دنیل رو به روش، یه فکر شیطانی به سرم زد. یهو دنیل رو بغل کردم و لبمو به گونه هاش رسوندم و بوسش کردم. دنیل یه لحظه از کارم شوکه شد اما اون باهوشتر از این حرفا بود چون آروم زیر گوشم گفت: - زدی به هدف ولگا ما رو دید. توی اون شرایط باید یکم خجالت میکشیدم اما به جاش راهمو کج کردم و گفتم: - تو مسابقه می بینمت. - به امید اول شدنت - بدو بدو.... وقتی به اتاق رسیدم ولگا و مگی رو دیدم که دارن به خودشون می رسن آخه یه ساعت دیگه میبایست اونجا بودیم. به ولگا نگاه کردم و مثل خودش یه پشت چشم هم نازک کردم خون خونشو میخورد. از این کارم کیف کردم. رفتم طرف اتاقم تا آماده شم یه بلوز و شلوار جین که خیلی خیلی قشنگترم میکرد با موهای لخت اتو شده واقعا قشنگم کرده بود. بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و دیدم اون دو تا هم حاضرن. با هم راه افتادیم طرف ماشین. توی اون لحظه واقعا استرس داشتم....... نمیدونستم اسمشو چی بذارم اضطراب هیجان یا... اسمش رو نمی دونم اما حس جالبی بود حسی كه با اینكه نمی دونستم چیه اما ازش نمی ترسیدم. نميدونم شاید هم به خاطر حسی بود كه به دنیل داشتم. نميدونم چرا ولي تو اون لحظه با جان مقایسهاش كردم. هر دوتاشون خوش تیپ بودن هر دو پول دار ولی دنیل چیز دیگه ای بود در ضمن من اگه تا آخر دنیا هم مجرد می موندم حاضر نمیشدم با جان ازدواج كنم مخصوصا با اون كاری كه با خونوادم كرده بود. توی همین افكار بودم كه صدای شدید ترمز كردن لیموزین منو به خودم آورد مثل این كه یه ماشین جلوی لیموزین ما پیچیده بود و راننده هم داشت با رانندهی اون ماشین حرف میزد. حواسم از بحث دو راننده به مگی كه خیلی با ولگا صمیمی شده بود پرت شد داشتن خیلی آروم با هم حرف میزدن و همین باعث شد كه من گیرنده هام رو واسه شنیدن حرفاشون به كار بندازم. خوب كه گوش كردم دیدم دارن دربارهی من حرف میزنن و همین هم كنجكاوی یا بقول خودمون فوضولیم رو بیشتر تحریك كرد خوب كه گوش كردم فهمیدم كه ولگا از بوسهی مصلحتی صبحمون برای مگی گفته. حرفاشون بوی حسادت میداد و این منو بیشتر از همه چیز هیجان زده ميكرد. بعد از حدود ده دقیقه راننده برگشت و بطرف استودیو راه افتادیم بازم اون اضطراب لعنتی به جونم افتاده بود. یهو یاد حرف خانوم جون افتادم همیشه میگفت وقتی اضطراب داری چشماتو ببند و هرچی ميخوای از خدا بخواه. منم اومدم همینكارو بكنم اما خودم هم هنوز نمیدونستم چی ازخدا ميخوام پس بيخیال این كارا شدم. انتظارمون خیلی طول نكشید و زودتر از اونی كه فكر میكردم به استودیو ضبط رسیدیم. یه نفس عمیق كشیدم و راه افتادم. به محض ورودمون صداي دنیل رو شنیدم كه درحالی كه به طرفمون میومد بلندگفت: دخترا پنج دقیقه وقت دارین زود باشین خودتونو واسه یه زندگی رویایی آماده كنین... تا دنیل به ما رسید ولگا خودشو بهش چسبوند و اول به من نگاه كرد و بعد لباشو محكم به لبای دنیل رسوند. داشتم ازحسادت ميمردم و هدف اون لعنتی هم همین بود بخاطر همین هم تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم به جاش رفتم جلوی آینه و بعد از رضایت ازچهرهی خودم بطرف میز مصاحبه رفتم. كمتر ازیك دقیقه بعد ولگا و مگي و دنیل هم اومدن و هركدوم سرجای مخصوص خودشون نشستن. بعد از آوردن آب برامون مجری برنامه كه اسمش جرج بود هم اومد و با همهی ما دست داد و به جایگاه خودش رفت و دراین لحظه بود كه برنامه شروع شد جرج: سلاااام به همه بینندههای باحال مسابقهی ... همون زمان همهی اونایی كه تو سالن حضور داشتن با صدای بلند گفتن" عاشقم كن" جرج با لحن پرشور همیشگی ادامه داد: آفرین به بینندههای باهوش! همونجوری كه همتون میدونید و شاید هم نمیدونید از روز بر اساس قرعه كشی نوبت ورود این سه تا خوشگل به كاخ رویایي واسه یه روز مشخص میشه. ميدونم كه همه منتظرین بدونین كی اول میشه اما حالا فعال تو خماریش بمونین.
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_شانزدهم
خیلي با انرژی حرف می زد و همین بود كه تا حدودی اضطرابم رو كم میكرد. دلم نمیخواست هول كنم و طبق معمول هم تو حفظ ظاهر موفق بودم. جرج رو به دنیل كرد و گفت: دنیل جان، دوست داری كدوم یك از اینا اول بیان تو خونت؟ و بعد هم یه چشمك بهش زد كه معنیش خیلی منو می ترسوند امیدوار بودم حداقل نیمهی ایرانیش فعال بشه و كار به جاهای باریك نكشه چون اون جوری اگه منو نمیخواست رسما بدبخت ميشدم. دنیل: خب راستش... هم ولگا هم مگی منتظر جواب بودن و اینو به تابلوترین نحو ممكن نشون دادان من هم خیلی دلم میخواست نظرشو بدونم اما خودمو بیتفاوت نشون دادم. دنیل چند ثانیهای مكث كرد و بعدش با یه لحنی كه شیطونی ازش میبارید گفت: نمیدونم. از جوابش خوشم اومد خیلی آدم جالبی بود. به مگی و ولگا نگاه كردم دو تاشون مثل بادكنكایی شده بودن كه بادشونو در حد تیم ملی خالی كرده باشن خیلی ضدحال خورده بودن و این حالتشون كیف منو تكمیل كرد. جرج هم كه انگار مثل من از جواب دنیل كیف كرده بود با خنده ادامه داد: و حاالاااااااااااااا..... نفس هاتون رو تو سینه حبس كنید چون لحظهی نهایی نزدیك است فقط دو دقیقه مونده تا تكلیف معلوم شه. اون گوي طلایی كه گوشه سمت چپ میز هست رو نگاه كنین.... این همون گویی هست كه سرنوشت رو مشخص ميكنه.
تا حالا به گوی طلایی دقت نكرده بودم. یه گوی خوش رنگ یا پایههای موج دار روي میز قرار داشت. یه سری توپ توش بود كه احتمالا اسمای ما توشون نوشته شده بود چیز جالبی بود با دیدنش خوشحال شدم نميدونم چرا ولی اضطراب اولیه رو نداشتم.... جرج هم كه انگار كرم داشت فقط سعی داشت اضطراب ما رو بالا ببره. سعی میكردم به حرفای توجه نكنم تا اینكه یهو با داد و فریاد گفت: به اون تایمری كه با پروژكتور روی زمین تصویرش افتاده نگاه كنید فقط یك دقیقه تا لحظهی نهایی مونده... سه دو یك و حاالااااااااا تایمری كه روی زمین بود شمارش معكوس رو شروع كرد سعی كردم اضطرابم رو پایین بیارم بخاطر همین یه صلوات زیرلب فرستادم. ناخودآگاه چشمم به اون سمت كه دنیل بود افتاد بلند شد و به طرف گوی طلایی رفت. سرمو برگردوندم و به ولگا و مگی نگاه كردم دو تاشون سرشون رو انداخته بودن پایین. پنج... چهار... سه... دو... یك
سهتایی همزمان سرمونو آوردیم بالا و به دنیل نگاه كردیم مثل این كه استرس ما به جرج هم سرایت كرده بود چون داشت ساكت و آروم به ما نگاه ميكرد. دنیل با دستاش گوی رو چرخوند و اولین توپ رو بیرون آورد سرشو باز كرد و جلوي دوربین گرفتش: " نفر اول مگی ادواردو." مگی از سر آسودگی نفسشو بیرون داد و با غرور به ما نگاه كرد. دستای دنیل دوباره داخل شد و گوی بعد رو بیرون آورد و باز هم... " نفر دوم ولگا تیمبرتون" حالا هر دو با غرور به من نگاه ميكردن ولی من خیلی ناراحت نبودم نميدوم چرا ولی یه جورایی خوش حال هم بودم. جرج گفت: دنیل خیلی زرنگی خوشگل ترینشونو گذاشتی آخر كه مزش از یادت نره و خودش با صدا خندید. ولگا و مگی از این حرف جرج ناراحت شدن و دنیل به لبخندی بسنده كرد. ناراحت به نظر ميرسید ولی دلیلش رو درك نميكردم. جرج ادامه داد: خب یه آهنگ پخش میشه و بعدش با سه نفر مصاحبه ميكنیم. از دنیل عزیز خواهش ميكنم یه آهنگ رو انتخاب كنه. دنیل بعد از كمی فكر گفت: آهنگ girl pretty مناسب این برنامست. چند دقیقه بعد اهنگ شروع شد.....
آهنگ قشنگی بود و البته مثل اینكه هورمونهای قر دادان رو شدیدا توی ولگا تحریك كرده بود چون همش داشت خودشو تكون میداد آخی بچم قر تو كمرش خشكیده. وقتی كه آهنگ تموم شد جرج گفت: - خب دیگه حالا هر چی كه باشه نوبت مصاحبه با این شركت كننده هاست از نفر اول یعنی مگی شروع ميكنیم. و به مگی كه لباسش همهی اجزای بدنش رو به طور كامل نشون میداد چشمك زد. مگی از وقتی كه ما این جا اومده بودیم خیلی عوض شده بود بیشتر با ولگا ميگشت و این جوری شده بود. توی این دوازده سالی كه با هم دوست بودیم هیچ وقت این جوری لباس نپوشیده بود. نچ نچ نچ براش متاسفم جرج: مگي جان لطفا بیا بالا وقتی كه جرج اینو گفت تعدادی از حضار توی سالن دست زدن و مگی با عشوهای كاملا خركی رفت و پیش جرج وایساد. جرج: چه حسی داری؟! - خوشحالم
- مگي اضطراب هم داری؟ - اوهوم - به نظرت در برابر بقیه شركت كننده ها شانسی هم واسه ورود به كاخ آرزوها داري؟!!! و یه لبخند ژكوند به من زد. مگی كه منظور جرج رو خوب فهمیده بود ابروهاش رو یكم تو هم برد و گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه...
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هفدهم
مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همهی اونایی كه اون جا نشستن یه زمانی با من دوست بودن پس ما ميتونیم با هم كنار بیایم. طعنهای كه توی كلامش بود خیلي واضحتر از اونی بود كه فكرشو ميكردم. یكم ناراحت شدم اما زود خودمو به بیخیالی زدم. جرج: نظرت رو دربارهی مرد خوش تیپ ما بگو. مگی با یكم ناز به دنیل نگاه كرد و گفت: معلومه كه دیوونشم. جرج در حالی كه یه پوزخند گوشهی لبش خودنمایی ميكرد دوباره پرسید: خب به نظرت نظر اون دربارهی تو چیه؟! مگی كه معلوم بود انتظار شنیدن این سوال رو نداشت با حالتی كه دست پاچگی توش داد ميزد یه چشمك به دنیل زد و گفت وقتی رفتم خونهاش نظرشو ازش بپرسین. جرج: ممنون از جوابت.... خب دیگه سوالی ندارم حرف خاصی نداری؟! - نه فقط ميخوام بگم واسه فردا لحظه شماری ميكنم. جرج: خب پس از همین حالا لحظه ها رو بشمار تعدادش رو به ما گزارش كن با این حرفش مگی بنفش شد و كل سالن هم زدن زیر خنده و به این ترتیب مگی با یه حالتی كه عمق ضایع شدنس رو نشون ميداد اومد توی جایگاه نشست. جرج: و حالا ولگا.... دختری اصیل از تبار روسیه ولگا متوجه طعنهی كلام جرج شد. كلا جرج مثل اینكه امروز از دندهی چپ بلند شده بود و همه رو ضایع ميكرد نميدونم روی چه موضوعی دربارهی من میخواست كلیك كنه؟ وقتی كه ولگا بلند شد جمعیت بیشتری تشویقش كردن. تو صورت مگی رگههای حسادت رو ميدیدم. همیشه وقتی حسودی ميكرد دور دماغش قرمز ميشد و قیافهی خیلی بامزهای پیدا ميكرد. جرج: احساست؟! - به نظرم این ادامهی مسابقه الكی هست چون معلومه كه دنیل منو انتخاب كرده! اوه اوه اوه اعتماد به سقفو برم من! جرج: از كجا مطمئنی؟! - سریه و دوباره همان پوزخند كه به خیابونی بودن ولگا اشاره داشت - اضطراب داری؟! - خیلي كم - خب خب خب نظرت دربارهی دنیل؟! - خیلي باحاله از همه نظر و عمدا به دنیل نگاه كرد كه عكس العملشو ببینه و دنیل هم یه دونه از اون خندههای دختركش تحویلش داد كه حسادت رو در من فعال كرد. - و نظر دنیل دربارهی تو؟! - باحالم جرج با خنده گفت: پس چه حال تو حالی شود.
-و حاالااااااا..... مهرسا...
تا اینو گفت همهی سالن با هم شروع به دست زدن كردن و این اون یه ذره حسادت رو از بین برد....... جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به .... عزیزم نوبت توا ..... خودت رو چندم میبینی .... به نظرت شانسی هم داری طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم: راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم .... چی از این بهتر؟ :یعنی اصلا علاقهای به دنیل نداری؟ پوزخندی زدم و بهش خیره شدم: راضیم به رضای خدا ، صدای خندهی حضار بلند شد . جرج رو به دوربین کرد و گفت: از نظر من دختر خیلی اغوا گریه .... عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم .... همه خندیدن ..... : راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟ من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم: عکسای خوبین .... اگه بخوایین بقیهاشم خودم دارم .... ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم. دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو توی چشاش خوند .... برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله :این چه بازییه مگی.... دستمو ول کن شکستیش با نفرت تو چشمام زل زد: دستمو ول کن .. :بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنی دستمو روی بینیم گذاشتم :هیس آرومتر این دری وریا چیه که میگی :دری وری چیزیه که تو میگی .... :ببین باور کن اون عکسا کار من نبود.... خواهش میکنم باور کن .... میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم :آره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنی، دستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش: مگی من رفیق دوازده سالهی توام ... خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز و فردا برم و تا سه هفتهی دیگه هم برنمیگردم ..... :تو به من خیانت کردی :نه .... من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم :پس اثبات کن .... قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای :خیلی خب ...گوش کن با صدای بلند فریاد زد :قول بده :خیلی خوب قول دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشقتر خواهم شد هواپیما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم: هی دنی.
ادامه دارد...
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت اول
بعد از مرگ پدرو مادرم،با خواهرم هستی بزرگ شدم.
اون با باربد ازدواج کرد و بچه دارن.
منم درشرف ازدواجم با پسری به اسم هیراد،کسی که خیلی دوسش دارم.
وقتی شیدا صمیمی ترین دوستم بوسیله برادرش محمدرضا منو ب شرکتشون معرفی کرد همونجا با هیراد اشناشدم و بعد مدتی منو به خانوادش برای ازدواج معرفی کرد
بعداز قرارومدارهای خواستگاری و تعیین روز عقد.حالا قراره منو هیراد فردا نامزد کنیم.
روز نامزدی
صبح که از خواب بیدار شدم بدون اینکه به کسی بگم رفتم به سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم اب و گلاب و گل خریدم و رفتم به سمت قبر مامان و بابام
نشستم روی سنگ و از ته دلم گریه کردم ...
مامان .. بابا
امروز روز نامزدیمه .. حداقل میومدین تو خوابم و بهم تبریک میگفتین
امروز قراره صیغه محرمیت بخونیم .. با هیراد محرم میشیم شوهرم میشه
بابا کاش بودی میگفتی من به این اسونیا دختر شوهر نمیدم
مامان میدونم برام کلی ارزو داشتی .... میدونم دوست داشتی تو همیچین روزی میبودی
خدا از اونی که زد بهتون نگذره .. ایشالا ...
ولش کن روز نامزدیم نمیخوام نفرین کنم
بابا کاش میومدی تو خوابم و میگفتی توام خوشحالی از اینکه من دارم ازدواج میکنم
قراره یه مدت نامزد بمونیم و بعدش عقد و عروسیمونه
من دارم میرم امروز کلی کار دارم الان باید برم خونه هیراد اینا با بارانا خواهرش و مامانش بریم ارایشگاه اخه واسه شب کلی مهمون دارن و برام کلی مراسم با شکوه میخوان بگیرن
بابا مراسم نامزدی با خانواده ی دختره ولی من اینقدر بی کسم که نمیتونم نامزدی بگیرم
کاش بودین .. امروز ازتون ناراحتم نمیدونم چرا ..
شاید چون حتی تو خوابمم نیومدین ازتون دلخورم
بازم میام ... خدافظ مامانی .. خدافظ بابایی
راه افتادم به سمت خونه ی هیراد اینا
رسیدم تو ماشین گوشیمو چک کردم دیدم هیراد چند باری زنگ زده و پیام داده اومدم بهش زنگ بزنم که دیدم خودش داره زنگ میزنه
الو هیراد
-معلومه کجایی هسلا ؟؟؟ 10 بار زنگ زدم چرا بیدار نمیشی ؟ الان جلو در خونتم باز کن بیام بالا
-من خونه نیستم عزیزم
-کجاییی پس ؟؟
-اومده بودم بهشت زهرا
-چرا به من نگفتی ؟ هسلا اصلا از کارای پنهونی خوشم نمیاد ... بیا خونه من منتظرتم . مامان و بارانا هم منتظر توان که برید ارایشگاه دیر شد بجنب
-باشه اومدم
خواستم که بلند شم اقای سماواتی(محمدرضا) رو دیدم از دور که داره میاد سمتم.هیراد بهم سفارش کرده بود فعلا از نامزدیمون به محمدرضا چیزی نگم حالا فعلا خوبه شیدا هم سفره وگرنه به شیدا میگفتم اون به محمدرضا میگفت...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت دوم
-عه سلام حالتون خوبه ؟
-سلام هسلا مرسی اینجا اومدی ؟ تسلیت میگم بازم
-مرسی .. لطف دارین راستی اقای سماواتی من به شیدا زنگ میزنم گوشیش خاموشه کجاست این دختره من کارش دارم
-والا رفته سفر مام زنگ میزنیم میگه خاموشه ولی حالا میاد نگران نباش.
-هسلا خانوم راستش من میخوام یه چیزی بگم
-اقای سماواتی شرمنده من کار دارم باید برم میشه حرفتون رو بزارید برای بعدا؟
-بله البته .. جایی میرید برسونتمون
-نه ممنون ماشین هست
تقریبا یه ساعت بعد رسیدم دم خونشون .. به بارانا زنگ زدم و گفتم بالا نمیام بیاین پایین بریم
از در که اومدن بیرون هیراد سریع تر از اونا خودشو بهم رسوند و گفت: -خوبی ؟
-اره عزیزم
-باشه ولی دیگه اینکارو نکن .. هرجا بخوای بری باهم میریم اوکی ؟
-اوکی
مامان و بارانا هم اومدن با هم سوار شدیم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت 2 کار همگیمون تموم شد
مامان: واااای ببینمت؟ چقدر ماه شدی دخترم خیلی ناز شدی نازنینم ... قربون اون چشمات بشم
بارانا: اره خیلی خوشگل شدی عزیزم .. ایشالا خوشبخت بشین
-مرسی مامان مرسی بارانا جونم ممنونم ازتون .. من الان واقعا یه خانواده دارم خیلی خوشحالم
رفتم سمت یکی از اتاقای ارایشگاه تا لباسمو بپوشم
لباسم یه پیراهن بلند صورتی بود با استین های حریر بلند که دستمو معلوم نمیکرد ..
خیلی پوشیده و مناسب بود برای مهمونیه نامزدیه قاطی
شال سفیدمو سرم کردم با کیف و کفش سفید صدفیم .. خیلی خوشگل شدم از خودم حسابی راضی بودم
به سمت خونه حرکت کردیم و رفتیم داخل خونه خداروشکر هیراد نبود نمیخواستم منو از الان ببینه
بعد از خوردن یکمی ناهار هستی و باربد و 2قلو هاشون اومدن
ساعت تقریبا 6 بود که هیراد و بقیه مهمونا اومدن
-هسلا ؟ من چرا هرچی به شیدا زنگ میزنم جواب نمیده ؟
-نمیدونم هستی، منم از اون روزی که رفتیم مرخصی شرکتی باهاش حرف نزدم 2 هفته شده امروز محمدرضا گفت رفته سفر اونا هم بهش زنگ میزنن جواب نمیده
یه هفته که خود شرکت تعطیل بود یه هفته هم به خاطر مراسم هام هیراد برام مرخصی گرفت
-نگرانشم .. خب جواب میداد میگفتیم داری نامزد میکنی دیگه از هیچی خبر نداره
-اره منم ولی ایراد نداره پس فردا که رفتم شرکت احتمالا دیگه میاد
-اره حتما میاد
تقه ای به در خورد و در باز شد
هیراد با یه دسته گل اومد سمتم چشماشو نمیتونست برداره ازم
با لبخند و چشمایی که تحسین ازش میبارید داشت نگام میکرد
هستی تنهامون گذاشت و گفت که زود بیایم پایین تو حیاط همه ی مهمونا اومدن دیگه
-وای هسلا .. هسلای من . عجیب من .. تو واقعا از زیبایی عجیبی مثل اسمت
خندیدم و سریع گل رو ازش گرفتم و رفتم بیرون
هیراد هم سریع دنبالم اومد
با هم از پله ها اومدیم پایین کسی تو خونه نبود همه تو حیاط بودن
-هیراد الان اسفند ماهه خب یخ میزنیم که
-نه عشقم نگران نباش همه چی ردیفه
با هم وارد شدیم که همه کلی جیغ و دست و سوت و هورا برامون زدن و کلی گل و نقل و پول رو سرمون ریختن .. وای دست کمی از عروسی نداشت خیلی تدارک دیده بودن مادر هیراد با اسپند اومد سمتمون
-چشم نخورید ایشالا تبریک میگم بهتون عزیزای دلم
بابای هیراد هم اومد و دسته ای تراول در اورد و ریخت رو سرمون و چندتایی هم به دستمون داد .. هرچی پول دستم بود رو دادم به هستی و رفتیم جای مخصوصمون نشستیم
عاقدی اورده بودن برای خوندن خطبه ی محرمیت
بعد از اینکه بهمون یاد داد چی باید بگیم شروع به خوندن کرد و ما هم تکرار کردیم .
مهریه برای عقد صیغه ایم 14 شاخه گل بود
که همون موقع هیراد همشو بهم داد و منم خیلی خوشحال شدم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتسیزدهم
#نمنمعشق
یاسر
به سمت خونه به راه افتادم،رسیدیم به قسمت سخت ماجرا،آموزش احکام اولیه ی اسلام😁
حالا اگه طرف پسربود یه چیزی،دخخخختره...یاسرفاتحه ات خونده است.مجبورم از مامان و یاسمن بخوام انجامش بدن،مسلمااونابهتربلدن...
_خب،مهسوخانم جواب آزمایشمون خوب بوده الان میریم پیش مادرم و یاسمن یه سری چیزها رو براتون توضیح میدن که لازمه برای مسلمون شدن رعایتشون کنین.ممنون میشم اگر دقت کنید به حرفاشون که سریعتر بریم پیش یه بنده ی خدایی برای اسلام آوردن...
+بله،ممنون،چشم.
به در خونمون رسیدم ریموت روزدم تا دربازبشه، به سمت پارکینگ روندم..
بعداز پارک کردن ماشین پیاده شدم و..
_اینم از کلبه ی درویشیه ما،بفرمایید.خوش آمدید
ولبخندی هم چاشنیش کردم..
«اولین ضربه،اسلام دین مهربانیه»
آروم پیاده شد و پشت سرم اومد
مامان اینارو میدیدم که از در سالن خارج شدن و بالای پله ها منتظرمونده بودن..
مادرمو توی بغل گرفتم و دستشو بوسیدم...
عادت هرروزه ام بود...
«دومین ضربه،وبِالوالِدَینِ اِحسٰاناً»
_الهی قربون قدوبالات برم الهااام جونم.بترکه چشم حسودت.بگوایشالا
«سومین ضربه،مامذهبیاافسرده نیستیم»
بادست ب عقب هلم داد و گفت:بروعقب ببینم هرکول،لهم کردی...مردگنده فک کرده هنوزم دوسالشه ...بارآخرتم هست به من میگی الهام جون.
_یوهاهاها.حرص نخور قندعسلم😋😍
_بح سلام یاسمن خانم گل گلاب.میگم بوی ترشی فضاروبرداشته بودا...نگو ...
باضربه ای که توی بازوم زد آخم رفت هوا...
_چه ضرب دستی داری تو ...اه اه
مهسو
داشتم به صمیمیت و شوخیای یاسرو خانوادش نگاه میکردم که با شنیدن اسمم اززبون یاسمن به خودم اومدم.
+بحححح عروس بعدازاین...خوش اومدی گل من...ببخشید بس که این بشرحرف زدنذاشت اصل کاری روتحویل بگیریم..
بعد هم با خنده بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.
لبخندی زدم و سلام دادم
به سمت مادرش رفتم وبغلش کردم و اونم بهم خوش آمد گفت.
دوس داشتنی بنظرمیرسیدن.و برخلاف تصوراتم شوخ و شنگ و سرزنده بودن...پس چراتوی خونه ی ما ازین خبرانبود😞
بعداز تعارفات معمول واردخونه شدیم و روی مبل ها یه گوشه نشستم.
یاسر گفت:ببخشید،میرسم خدمتتون..
و ازپله ها بالارفت...
#غروریداریازجنسسیاسیونآمریکا
#ولیمناهلایرانممقاومسختوپابرجا😌
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهاردهم
#نمنمعشق
مهسو
یاسمن کنارم نشسته بود و یه سری از مسائل و احکام اسلام رو برام توضیح میداد..
+ببین خانمی،الان شما چون دینت با دین مافرق داره پس مسلما مسائلش هم فرق داره.البته اصول پرستش یکیه ولی یک سری از احکام رعایتشون الزامیه.
خب،اون مسائلیو که توضیح دادم قبلا اونا واجبات و کلیات هست که یک سری از اونا هم مربوط به خانمهاس.
الهی بگردم داداشم بس که سر به زیر و خجالتیه روش نشده خودش بگه.
و بعد ازین حرف ریزریز خندید و من به این فکر میکردم که یاسر و خجالت😕؟
والا این اینقدربداخلاقه که دیگ جایی برای خجالت نمی مونه....
یهو باصدای آخ گفتن یاسمن توجهم بهش جلب شد..
خندم گرفت،یاسرگوش یاسمنوگرفته بود و میپیچوند و میگفت
+یالااعتراف کن پشت سرم چی میگفتی که میخندیدی؟
++من؟کی گفته من پشت سرت حرف میزدم؟ول کن آخ آخ ..بابا مگه من اون خلافکاراییم که میگیریشون؟آخ ول کنننن
_ولش کنیدآقا یاسر،گناه داره
++آره آقایاسر ولم کن...خخخخ
خندم گرفت که این دختر چه شیطنتایی داره.مثل خودمه
یاسرگوششو ول کرد و روی مبل تک نفره نشست و اخم کرد...
+شانس آوردی مهسوخانم پادرمیونی کرد وگرنه تااعتراف نمیکردی ولت نمیکردم...
اومد رو به روی من و مثل سریالهای تاریخی جلوی روم زانو زد صلیبی روی سینه اش کشیدوگفت:
+آه ای دخترپاکدامن،به راستی که از سلاله ی پاک مریم مقدس هستی.
خدایان توراحفظ کنند.باشد که در رکابتان جان دهم بانو.پدر،پسروروح القدس نگهدارتان
شلیک خندم به هوا رفت.
_وای پاشودخترمردم بس که بهت خندیدم.عالی بود.
بعدم براش دست زدم.
تعظیمی کردوشکلکی برای یاسردرآورد و متواری شد و ضربه ی دمپایی رو فرشی یاسر بی نتیجه موند..
یاسر
این دختر زلزله اس
ازهمین روزاول چهره ی واقعیشونشونداد.آبروی ماروبرد
نه اینکه خودت خیلی بهتری؟شاگردخودته دیگه آقایاسر...
وجدان جان کافیه😒
_خب مهسوخانم مادرحمام رو آماده کردن.یه دست لباس نو هم مال یاسمنه که هنوز دست نخورده است براتون کنارگذشته اونم.
تشریف ببرید یه غسل طهارت انجام بدید که بریم حاج آقا منتظرمونن.
+بلهچشمممنون.
_خواهش میکنم.خ وب یادگرفتید دیگ؟خجالت نکشید از یاس بپرسید اگ خواستین.اگرم باهاش راحت نیستین خودم درخدمتم.
سرشو انداخت پایین و گفت
+نخیر،تشکر.بایاسمن خیلی راحتم
_خب خداروشکر .
یاسمن رو صدازدم و اومدتا مهسو رو راهنمایی کنه.
واردآشپزخونه شدم و نشستم،سرمو روی میز ناهارخوری گذاشتم.
به شدت احساس خستگی داشتم...
یکهو یادم اومد که باید با سرهنگ تماس بگیرم و ماجرای صبح رو توضیح بدم..
گوشیمو دست گرفتم و شماره ی همراه سرهنگ رو گرفتم...
بعد از اینکه ماجراروتوضیح دادم و یک سری نکات مهم رو بهم یادآوری کردتماس روقطع کردم.
باصدای سلام به پشت سر چرخیدم.
مهسوبود که از حمام اومده بود،سریع سرموپایین انداختم و جواب سلامشودادم.
_علیکم السلام،عافیت باشه اگرکه حاضرید حرکت کنیم تادیرنشده.
+بله من کاملا آماده ام.
_بریم پس.
_مامان؟حاج خانوم؟یاسی؟مارفتیما
+کجامادر؟
_میریم پیش حاج آقا رضوی
+باشه عزیزم به سلامت.مراقب خودتون باشین.
و بعد جلواومد و صورتامونوبوسید و مهسوروبغل کرد.
_یاسی کو؟
+حمامه مادر
_باشه،خداحافظی کن.راستی بعدش میرم اداره.فعلایاعلی
+یاعلی پسرم
تا امامزاده صالح توی ماشین سکوت برقراربود
دلم نمیخاست خلوت روحی مهسوروبشکنم.میدونستم حال خوشی نداره
بعدازرسیدن بی حرف از ماشین پیاده شدیم و به سمت دفتر آستانه رفتیم.حاج اقارودیدم و سلام دادیم.
+آماده ای دخترم؟
باصدای زیروپرازبغضی جواب داد
++بله حاج آقا
+کف دست راستت رو بالا بیاروهرچی میگم دقیقاتکرارکن..
«اشهد انْ لا اله الّا الله و اشهد انّ محمّداً رسولُ الله و اشهدُ انّ عليّاً و ابنائه المعصومينَ حججُ الله و اوصياءُ رسولِ الله و خلفائه»
شهادتین رو تکرار کرد و
+مبارکه دخترم.ان شاءالله توی این دین بمونی و ثابت قدم باشی.بعدهم یک گواهی مسلمان و شیعه شدن همراه با چندتا کتاب و بروشور بهمون دادوگفت مطالعه کنه...
برگه رو ازش گرفتم
_بدینش به من،کارای قانونیش با من.بریم...
و پشت سرم به راه افتاد..
#خوبانهـمیشہباسڪوتخودسرندانگار
#نهمذـهبےهـاازهـمـہعاشقترندانگار
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🔻کپی بدون ذکر نام نویسنده وذکرنام منبع پیگرد الهی دارد💝
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپانزدهم
#نمنمعشق
مهســو
پشت سرش به آرومی حرکت کردم.
یه حس و حال عجیبی داشتم...
خیلی سردرگم بودم،خیلی زیاد..
حس میکردم از یه پرتگاه پرت شدم پایین ولی وسط راه یه دست منو نگه داشته...
نه رهام میکنه نه منوبالامیکشه...
سوار ماشین شدیم.
+خب بریم یه ناهار بخوریم که من یکی خیلی گشنمه.
چیزی نگفتم و فقط به معنای موافقت سرتکون دادم.توی ماشین سکوت بدی برقرار بود...
ولی اصلا تمایلی به شکستنش نداشتم.
_بفرماییداین هم یه رستوران که خیلی هم من عاشقشم...
کیفموبرداشتم و پیاده شدم
کتش رو تنش کرد و توی آینه بغل ماشین موهاشو درست کرد و پیاده شد.
باهم وارد رستوران شدیم.فضای قشنگ و شیک و دنجی داشت.
خوبه، الان تنها جایی که حال نداشتم برم جای شلوغ بود.یه گوشه نشستیم.بعدازچندلحظه رفت که دستاش روبشوره.
وقتی اومد چند لحظه بعد هم گارسون تشریف فرما شد.
+چی میل دارید؟
++خب مهسوخانم انتخاب کردید؟
_نه هرچی خودتون میخورین.
++باشه.پس سامان جان دوتا باقالی پلو با ماهیچه و سالادومخلفاتش بیار.درضمن زیتون پرورده یادت نره
گارسون باخنده گفت
+چشم سیدجان شماجون بخواه.کیه که بده😅
ورفت
_خیلی میاین اینجا؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
+نگفتم مگه؟اینجا رستوران پدرمه. پدر صاحب رستوران های زنجیره ایه( ....)هستن.
با تعجب گفتم
_عججججب،فک میکردم پدرتون شغلشون مذهبی باشه.
تک خنده ای کرد و گفت:
+مگه الان کارش غیرمذهبیه؟😅چه فرقی داره.خدمت به خلق خدا هم یه نوع عبادته دیگ مهسوخانم.
سرش رو پایین انداخت و بینمون سکوت ایجاد شد...
یاسر
_خیلی ناراحتین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
+مگه فایده ای هم داره؟کلافه ام،خیلی کلافه،من هیچی ازدین شمانمیدونم،عملاهیچی...داغونم آقایاسر...من یه عمری بااین اعتقادات بزرگ شدم.حالا اعتقاداتم که عوض شده هیچ باید توی شرایطی زندگی کنم که نمیدونم کی روزآخرمه...ببخشید اینو میگم ولی من حتی ذره ای شناخت از شماهم ندارم...😔
اینوکه گفت یه قطره اشک ازچشمش چکید پایین..
دلم گرفت،چقدراین دختر شکننده اس...
_لطفاگریه نکنید.ضعف شما همون چیزیه که اونامیخوان.ولی من و شماوخانوادتون که اینونمیخوایم...
ولی راجع به من،بزاریدچندتامساله رو باهم روشن کنیم..فرصت خوبیم هست،من ازونا نیستم که بگم خب چون ازدواجمون برای این کار بوده بهتون سخت بگیرم و کل کل کنم باهاتون،ازاونانیستم که بگم توی کارام دخالت نکن و خودمم بکشم عقب.درسته مصلحت خاصی برای این ازدواج بوده نه علاقه.ولی من خودتاهل وتعهدمومیبینم..
از شماهم میخام اینارودرک کنین.
معلوم نیست این موقعیت چقدرطول بکشه...
ولی من میخام توی این مدت باهم مثل دو دوست باشیم.صمیمی و تکیه گاه برای همدیگه.میخام زندگی کنم.نمیخام از هردوطرف هم کار هم خونه ام که یه خانم بااسم همسر توشه خسته باشم.
متوجهین؟
لبخند ملیحی که حس کردم کمی خجالت هم چاشنیشه زد و سرشو پایین انداخت و گفت:بله میفهمم.خوبه☺لااقل منم اینجورتنهانیستم.
_بله دقیقا،نمیخام دوتامون احساس تنهایی داشته باشیم.من بچه مذهبیم به قول شما.خدای من و دین من میگه باهمسرت بامهربانی رفتارکن.
پس شک نکنین که اگه امروز برای من مهسوخانم و خانم امیدیان هستین بعدازمحرمیت ،من فرقی با تازه دامادای دیگه ازلحاظ اخلاقی ندارم.نگران نباشید.امن ترین جا برای شما خونه ی من میشه.خونه ی «ما» البته..
به محض این که صحبتم تموم شد سامان اومد و غذاهارو روی میز گذاشت.
+چیزی کم نیست سید؟
_نه پسر ممنون.چیزی خواستم صدات میزنم.
فقط اون مورد که برات پیامک کردم رو آماده کن...
+چشم بااجازه.
ورفت
_خب،بفرمایید...سردمیشه.
ومشغول غذاخوردن شدیم....
#اینخاصیتعشقاستبایدبلدتباشم
#سختاستولیبایددرجذرومدتباشم
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🔻کپی بدون ذکر نام نویسنده و ذکرنام منبع پیگرد الهی دارد.💝
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتشانزدهم
#نمنمعشق
مهسو
حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم...
هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه...
ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم...
بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم:
_اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟
+خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی...
کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم
سرموپایین انداختم و اروم گفتم:
_اهان.ممنون
+وظیفس
_بااجازه برم دستاموبشورم...
+بفرمایید
بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم...
خنکای اب روهمیشه دوست داشتم..
به سالن برگشتم...
وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم...
یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک»
از تعجب دهنم بازمونده بود...
_این...این کیک برامنه؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟
روی صندلیم نشستم و:
_واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید...
تک خنده ی مردونه ای زد و گفت:
+واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂
خنده ای کردم و گفتم:
_باشه باشه بفرمایین...
و کیک رو برش زدم...
یاسر
بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم.
به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم.
_خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون...
یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم.
و به راه افتادم...
تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم.
دم در خونه پارک کردم ...
_اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین...
+نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین.
ازخانوادتونم تشکر کنین.
پیاده شد
_من دم در میمونم تا برید داخل خونه.
+باشهممنون.خدانگهدار
_یاعلی
وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم
_سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم.
و قطع کردم.
سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم.
عینک دودیمو زدم و به راه افتادم...
#منپایبدیهایخودممیمانم
#منپایبدیهایتوهممیمانم
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔘 داستان ، عبرت آموز👌
قشنگه, قابل تامل🌹
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *🙏🙏
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)🌹🌹
بدون هیچ توقعی! 💚
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنگ انشا : علم بهتر است یا ثروت!
این انشا رو حتما گوش بدین😂👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662