4_5956101534734353529.mp3
3.78M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده 3 سکه. میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست. سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شیخ علی بن سهل صوفی☘
داستان فوقالعاده شنیدنی و اموزنده بخو انید و لذت ببرید خداوند خود به بندگانی که دوستش دارد نامه میفرستد چه توفیقی ازین بالاتر
☘🌹داستان نامه ای که از طرف خداوند بیماران را شفا میداد🌹🍀
شيخ بهائي رحمة الله عليه در كتاب كشكول خود نوشته است كه : شيخ علي بن اسهل صوفي اصفهاني ، پيوسته به صوفيان بي بضاعت ، انفاق و احسان ميكرد
. روزى ، جماعتى از آنان بر او وارد شدند و شيخ را در آن وقت ، چيزي نبود كه به ايشان بخشد . ناچار نزد يكي از دوستان خود رفت و از او خواست كه وجهي براي اينكار بپردازد .
🍀 مرد ، براي اين كار مبلغ ناقابل به خدمت شيخ داد و از كمي آن معذرت خواست كه رفتار ساختمان خانه ام و مخارجي بسيار دارم .
☘ شيخ فرمود : چه مبلغ هزينه عمارت تو است ؟ گفت : نزديك به پانصد دينار . شيخ گفت : آن وجه را به من ده تا به درويشان رسانم
و در عوض خانه اي در بهشت به تو خواهم داد و از هم اكنون تعهدي به خط خود بر اينكار مي نويسم و به تو مي سپارم .
🍀 مرد كفت : با ابا الحسن ، من هنوز از تو خلاف و دروغ نشنيده ام ، اگر بحقيقت متعهد اين كار مى شوى ، این مال را به تو خواهم داد .
🍀 شيخ گفت : ضامن و عهده دارم و سندي به دست خويش دائر
بر اين ضمانت نگاشت و به او سپرد
☘. مرد نيز پانصد دينار را به وي داد و عهدنامه را گرفت و وصيت كرد كه چون مرگم فرا رسد ، اين سند را در كفن من نهيد
🍀 . اتفاقاً در همان سال عمرش به سر آمد و بر حسب وصيتش عمل كردند
🍀 . اما يك روز كه شيخ براي نماز صبح وارد مسجد شد ، ديد كه
🦋🦋نوشته اش در محراب افتاده و بر پشت آن بخط سبز نوشته شده بود :
🌹🦋 ترا از آن ضمانت که كرده بودي ، خارج ساختيم و آن خانه را در بهشت به وي تسليم كرديم . »🦋🌹
🍀اين نوشته مدتي نزد شيخ بود و بيماران در شهر اصفهان و در جاها ، از آن استشفا مي كردند
❌ ، تا آنكه در ميان كتب شيخ كه يك صندوق از آن به سرقت رفت ، آن نامه نيز از ميان رفت
منبع
کتاب نشان از بی نشانها
نخودکی اصفهانی صفحه447 از چاپ سوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت نوزدهم
هستی : ممنون از لطفت میشه بدونم چرا یه زنگ به من نمیزنی ؟ با کل دنیا قهر کردی با تهرانم قهر کردی با من دیگه چرا قهر کردی اخه ؟
-قهر چیه هستی ؟ فقط حوصله ندارم
هستی : تا کی هسلا ؟ هوم ؟ تا کی ؟ بیا این پسره رو ببین پاشو بیا تهران به خدا این پسر خوبیه من تائید میکنم بابا باربد هم میگه خیلی پسره خوبیه گوش بده دیگه پاشو بیا تهران هم همدیگرو ببینیم هم اینکه تو با این پسره اشنا بشی
-هستی من واقعا دلم نمیخواد بعد هیراد با کسی اشنا شم اگه بخوام همین محمدرضا هست دیگه تازه ول کن هم نیست دیشب دوباره 3تا پیام داده بود
هستی : نه من از محمدرضا خیلی خوشم نمیاد پسره همش دنبال این بود تو و هیراد از هم جدا شین ببین کی گفتم اون باعث جدا شدن شما شده ..
-اه هستی کی میخوای این حرفاتو تموم کنی ؟ هیراد مگه بچه بوده ؟؟ اگه منو میخواسته خب ولم نمیکرد.
هستی : اخه هسلا اگه هیراد تورو نمیخواست یا به این دوری راضی بود اینجوری مریض نمیشد گوشه بیمارستان نمی افتاد
-چی ؟؟؟؟ مگه هیراد چش شده ؟
هستی : نه چیزه ..عه میگم .. اهان باربد صدام میکنه هسلا من بعدا زنگ میزنم اره خواهری
-هستی وایسا .. قطع نکن توروخدا
ای وای هستی ..
هیراد یعنی چش شده ؟؟ مریض شده ؟ هستی چرا هول شد یهو ؟؟
چیزیو ازم پنهون میکنن ؟؟؟ خدایا من ازت یه معجزه میخوام اگه واقعا هیراد هنوزم منو دوست داره اگه اونم داغون شده مارو بهم برسون خدایا یه معجزه .. ازت میخوام دیگه رومو زمین ننداز خواهش میکنم
از جام بلند شدم بالای 10 بار خونرو قدم زدم اخرش به این نتیجه رسیدم که یه زنگ از خونه به هیراد بزنم .. اون که شماره اینجارو نداره
ای کاش زنگ نمیزدم
کلافه شدم ... وقتی شنیدم میگه گوشیش خاموشه حالم بدتر از همیشه شد
به سمت اتاق نسرین رفتم هنوز خواب بود
کنار تختش نشستم و صداش زدم
-نسرین .. خانوم .. نسرین خوابالو هووو
نسرین : چیه هسلا ؟ بزار بخوابم
-نه پاشو نسرین پاشو دیگه
نسرین: چیه خانومی ؟ کبکت خروس میخونه عزیزم؟
-نه اتفاقا خروس نمیخونه .. نسرین یه چیزایی از هستی شنیدم ولی نمیدونم چرا سریع حرفشو عوض کرد و گوشیو قطع کرد
نسرین : چی شنیدی ؟
-میگه هیراد مریضه .. میگم نسرین نکنه واقعا مریض شده ؟
نسرین : شما 2تا واقعا دیونه این .. اینو جدی میگما .. اخه وقتی این همه همو دوست دارین واسه چی خودتون و بقیه رو عذاب میدین ؟ برین با هم زندگی کنین دیگه اون محمدرضا اگه اونجوری نمیکرد تو و هیراد الان 2تا بچه هم داشتین.
زدم به بازوش و از روی تختش بلند شدم
پرده های زرشکی رنگ اتاقش رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم نفسی کشیدم و گفتم : نسرین میخوام برم تهران
نسرین: خوبه منم میام
سریع برگشتم طرفش و گفتم : جدی میگی ؟ میای با هم برگردیم ؟
-اره بابا چرا نیام ؟؟؟ دانشگاهو یه ذره می پیچونم میریم تهران تو میری به نامزدت سر میزنی منم برم پیش مامان و بابام
پریدم بغلش و گفتم : اخ تو بهترینی عزیزم
نسرین : اگه میدونستم اینجوری خوشحال میشی دیشب به جای تولد میبردمت تهران هسلایی
-میگم پس همین امروز راه بیفتیم قبل ظهر من میرم وسایلامو جمع کنم
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم انگار که دوباره قلبم شروع به تپش کرده بود هنوز خبری از هیراد نبود و اون نمیدونست من تصمیم گرفتم که چیکار کنم اما همین تصمیم هم برای عوض کردن حال من کافی بود
بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایلا با نسرین از اصفهان راهیه تهران شدیم
ساعت حدودا 8 شب بود که رسیدیم
نسرین رو جلوی در خونه رسوندم و خودم به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم
انقدر خوشحال بودم که خودمم تعجب میکردم یعنی من این همه مدت فیلم بازی میکردم که هیراد رو فراموش کردم ؟ اخه چطوری بدون اون زندگی کردم ؟ 10 ماه
وقتی رسیدم خونه هستی اینا ساکمو از صندوق عقب ماشین برداشتم و زنگ رو فشار دادم هستی وقتی منو دید انقدر گریه کرد که با زور باربد جداش کردیم از خودم
هستی : قربون خواهرم بشم .. باربد یه دستمال بده فین کنم دماغم داره چیکه میکنه
از تیکه ی هستی زدم زیر خنده ..
-هنوزم میگی چیکه ؟ خب این بچه ها یاد میگیرن
هستی : اره دیگه خب چیکس دیگه پس چیه ؟
زدم زیر خنده و علی رو بغل کردم و بوسیدمش :خاله قربونت بشه فسقلیه من
علی: خال ... هام..
-ای جونم هام میخوای ؟ دورت بگردم میدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ؟ اسباب بازیاتونو دوست داشتین ؟
باربد علی رو ازم گرفت و برد بالا .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستم
هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟
-اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شده ؟
هستی : نمیدونم ولی خونشون که همون خونس
-گوشیش چرا خاموشه ؟
هستی کمی من من کنان گفت : نمیدونم انگار که خودش خاموش کرده
-هستی زن که نداره هان ؟
هستی : نه بابا این چه حرفیه هسلا زن چیه باربد میگه بعد تو داغون شد
با ناراحتی سرمو به زیر انداختم و گفتم : خب پس چرا ولم کرده ؟ بیشعور
هستی : اون نخواسته ولت کنه محمدرضا زیر گوشش خونده من مطمئنم
با این حرفای هستی منم مطمئن میشدم که محمدرضا تو این کار دست داشته و خواسته من و هیراد و از هم جدا کنه هیراد حق داشت نمیخواست محمدرضا چیزی بدونه
خدایا اینجور دوستا رو از دورمون دور نگه دار
اون شب انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد
صبح که بیدار شدم باربد رفته بود سرکار و من و هستی و علی و عرفان خونه بودیم
-هستی ؟ من میخوام حاضر شم برم دم خونشون
-باشه برو مراقب خودت باش
خداحافظی سر سری کردم و راه افتادم انقدر دلشوره داشتم که دستشوییم گرفت
به در خونشون رسیدم و ماشینو پارک کردم
چشمم به ماشین بابای هیراد افتاد
زیر لب گفتم : بابا
از ماشین پیاده شد
دست هیراد رو گرفته بود مامانش هم اون طرف هیراد رو گرفته بود
چش شده ؟؟ نمیتونه راه بره ؟ مریض شده ؟ خدایا چه بلایی سرش اومده
کلاه سرش بود و یه بلیز شلوار ابی
هیچ ریشی نداشت ..
نزدیک شدم
صدای بارانا رو شنیدم که گفت : وای هسلا توئی ؟؟
نگاه هیراد به من افتاد
نزدیکش شدم و با گریه دستمو به صورتش گرفتم و گفتم : هیرادم
نگاه غمناکش رو دیدم پشیمونی و شرمندگی رو دیدم
مامان و باباش حتی سرشون رو بلند نکردن منو نگاه کنن اونا هم از کار هیراد شرمنده بودن ؟
نمیدونم
نگاهی به بارانا انداختم و گفت: هسلا چقدر عوض شدی .. خوبی ؟ این مدت کجا بودی ؟
با تته پته گفتم :من .. چیزه .. اخه .. هیراد
مامان: هسلا ما شرمنده ایم مارو ببخش .. ببخش توروخدا
-شما که کاری نکردین اخه مامان این چه حرفیه
به بابا کمک کردم تا هیراد رو بردیم بالا
روی مبل نشستیم و هیراد گفت : نباید میومدی
-هیراد من دیگه نمیتونم .. میفهمی ؟ دارم داغون میشم .. نابود شدم لعنتی نابود
مامان و بابا و بارانا تنهامون گذاشتن و رفتن بالا
هیراد: هسلا هیچ وقت از عشقی که بهت داشتم تو دلم کم نشد هروز بیشتر از قبل هم شد اما کاری از دستم بر نمیومد
-چرا ؟ چرا هیراد ؟ میدونی تو این 10 ماه چقدر گفتم چرا ؟ چقدر از خودم پرسیدم چرا ؟ میخوام الان دلیلش رو بهم بگی
هیراد: نمیتونم هسلا .. من و تو نمیتونیم باهم باشیم
-هیراد مگه نمیگفتی سنگ از اسمون بباره بازم هیچی نمیتونه من و تورو از هم جدا کنه ؟ حالا مگه چی شده ؟
هیراد: هسلا دوست دارم فقط اینو همیشه بدون چه زنده باشم چه نباشم اینو بدون
دستمو روی لباش گذاشتم و گفتم : هیراد اگه این بار بگی برم میرم ولی بدون دیگه هیچ وقت حتی اسمتو نمیارم اینبار غرورمو زیر پا گذاشتم فقط به خاطر عشقی که بهت داشتم برگشتم . اومدم که ببینمت اومدم که با هم حرف بزنیم و برگردیم پیش هم اما اگه الان بگی برم میرم و دیگه منو نمیبینی
هیراد: هسلا اینجوری نگو .. به خدا از مامان اینا بپرس .. من خیلی حال بدی رو تجربه کردم .. از وقتی این مریضی هم اومد سراغم فهمیدم که دارم چوب اون دلشکستنی که گفتی رو میخورم .. چوب خدا صدا نداره هسلا منو ببخش بهت بدی کردم
-مهم نیست من الان میخوام زندگیه جدیدی رو شروع کنیم
هیراد: هسلا من کمبود خون پیدا کردم ... میبینی چقدر رنگم زرده ؟ باید هفته ای یک بار برم بهم خون تزریق کنن نمیدونم چرا اینجوری شدم دکترا میگن بیماریه نادریه ولی هرهفته دارم میرم ..
-من نمیخوام تنهات بزارم هیراد .. بیا بازم باهم شروع کنیم اگه موافقی از همین الان شروع کنیم اگه نه من میرم و دیگه هم نمیام
انگار که از این حرفم خیلی ترسید و اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : نه هسلا من نمیخوام ... نمیخوام دیگه از دستت بدم مطمئن باش.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتپنجاهوششم
#نمنمعشق
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوهفت
#نمنمعشق
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...
لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
#محیاموسوی
#پایانفصلاول
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 1
(تغییروحقیقت)
مهسو
هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم…
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم…
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا…
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده…
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن…
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم
به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت
+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم …
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم…
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص…
سریعا ازجلوی چشمام دورشد
بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم …
مثل بهشت بود…
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود…
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم…
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم…
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم…
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود…
مثل یه کاخ بود…
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن…
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
#مردمندرهمهحالتدرستکاربود
#وتوبهاندازهییکعشقتماشاداری
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 2
یاسر
_امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز..
وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ…
توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی…
+میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم
_امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟
دستپاچه شدنش روحس کردم..
+نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟
با تردیدگفتم…
_میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟
باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت
+طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین..
لبخندی زدم و گفتم
_چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین
+یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟
_آره والا…
همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم…
شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود…
اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی روپلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود
_هواسرده…
ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
+وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب…
لبخندی زدم و گفتم
_خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی…
+کدوم وضع؟
_موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی…
ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت
_خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم…
ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم…
شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم
_قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه…
و توی چشماش خیره شدم…
سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم….
#ایتوکهسمتچپسینهامنشستهای
#بنشینکهمالکیواختیاردار
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 3
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13334
#قسمت_سیزدهم
ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا میکنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من میرم بیرون».
مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و میتواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقهی دخترش میرفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت.
مریم عجله داشت. لباسهایش را جمع میکرد. میخواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آیندهاش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمیخواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را مینواخت و سخنانی غریب بر زبان میآورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّهای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود میآورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر میکرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت.
کنار باجهی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش میکرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه میکرد و انگشتش را به نشانهی سکوت بالا میآورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمدهاش اشاره کرد.
– گودش رو میخواد. یه کمر گودش رو میخواد! تو که نمیتونی! چیزی نداری! پس چرا نمیذاری راضیش کنم؟ داشت راضی میشد به قرآن! چرا قد خر هم نمیفهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی!
مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جملهای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریههایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را میکشد. یک ریز و پشت سر هم حرف میزد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریهای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر میکرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود.
وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید.
– وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفتهی دیگه!
خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاسها و دستشوییها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچهها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود.
مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه میخورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمیرود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود.
– شوخی کردم مامی! فردا میرم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده میچسبد!
– نوش جانت. هر چقدر میخوای بخور. فقط نگو مدرسه نمیری. کی جواب بابات رو میده؟ تو میتونی؟
– گفتم میرم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول میخوام. میخوام فردا یه شلوار بخرم.
– بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت میدم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهاردهم
مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»!
جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهرهی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملیهای سرافکنده و گَردیهای آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر میدادند و در گلو میخندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند.
– چِت بود
– آبستن بود
– دوم راهنمایی بود
– کفترباز بود
– بِذار بود.
– حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آوردهن.
– پس چرا بهش میگن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوهای راه میره.
مریم شانههایش را بالا انداخت و خندید.
– چه میدونم! اصلا مگه مرد هم بذار میشه؟
– مگه مرد دل نداره؟
– دیوانه!
– توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب میزد. لبهای سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره!
– پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟!
– برق شما که با دستمال پاک نمیشه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرفها میزنی.
مریم چهرهاش را از پنجرهی اتاقک جدا کرد.
– تو من رو دوست داری؟
– شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو…
– از این دوستیها نمیگم. دوستی واقعی رو میگم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟
– شک نکن
– پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی؟
– چی رو؟
– دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی.
گویا ابونواس اهوازی، شاعر بادهگسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایههاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زنها هم همین طورند. دوست داشتن برایشان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوششان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموختهاند که تکرار سخن گاهی به باور بدل میشود و این پذیرشها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد.
گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را میمالید و میگفت: «باز هم بگو دوستت دارم».
– دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع میشه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ میکنه. نمیدونم چرا این جوری میشم. وای…!
– عشقم، نمیخوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من!
مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز میکرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز میشد، همه جا را تار میدید و حس میکرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_پانزدهم
به هر حال، مریم خرسند نبود و میخواست بجهد. سپیدهدم از رختخواب جدا شد. تا صبح چند بار از خواب پریده بود. لباس پوشید و کیفش را برداشت. خودش را در آیینه نگاه کرد. دستی به ابروانش کشید. به اصرار مادرش استکانی چای نوشید و از خانه بیرون رفت. تندتر از همیشه گام برمیداشت. شناور شده بود. احساس میکرد بر قالیچهی سلیمان نبی دراز کشیده است. به چهار راه سیروس رسید. راهش را به سوی میدان بهارستان کج کرد و در ایستگاه اتوبوس ایستاد. میترسید و خوشحال بود. به میدان بهارستان که رسید، به خانهی سپیده زنگ زد. دیرتر از همیشه گوشی را برداشتند.
– سلام. سپیده جان هستن؟
– شما؟
– دوستشم. مریم.
– همین الان رفت بیرون. توی مدرسه میبینیش.
مریم کمی مکث کرد. به این فکر کرد که نمیتواند زمان را از دست بدهد. دل به دریا زد.
– خواستم ازش خداحافظی کنم و بگم که من دیگه به مدرسه نمیآم. دارم میرم … بگو… بگو به مامانم خبر بده.
– بله؟ الو! الو…!
مریم گوشی را گذاشت و کوشید جلوی اشکهایش را بگیرد. بغضش ترکید و پردهای از اشک بر چشمانش نشست. اگر شدنی بود، برمیگشت و مادرش را میبوسید و خداحافظی میکرد. چادر رنگ و رو رفتهاش را به چهره میمالید و میبویید و فرزندی میکرد. برمیگشت و مهربانانه از کنار بساط پدرش میگذشت و لبخندی میزد. با سیخ و سنگ و غلغلی در نمیافتاد. بر میگشت و حیاط بزرگ را کاخ مرمر میپنداشت و قناعت میورزید. اما نمیشد. نمیتوانست. جور در نمیآمد! آدرسش را به رانندگان خط میدان بهارستان – جمهوری نشان داد.
– آقا کجا باید سوار شم؟
– هان؟ هر جا که شما بخوای خانمی!
ابرام لاشخور به زنش گفت:«غذا رو بذار گرم بشه. الان پیداش میشه». سفره پهن بود و از زمان آمدن مریم ساعتی گذشته بود. پس از دقایقی، ابرام تلویزیون را خاموش کرد. مادر مریم چادرش را پوشید و نگران و شتابان به مدرسه رفت. یک ساعت تاخیر، مسئلهی نگران کنندهای نبود اما او بد به دل راه داده بود. در هوای نیمه بهاریِ اواخر اردیبهشت ماه تهران، عرق از سر و رویش میبارید. نفس نفس زد و چند بار کلید زنگ را فشرد. از پشت در صدای خانم پورجوادی را میشنید که به سوی در میآید و سر آبدارچی داد میزند که چرا در را باز نمیکند. با چهرهای خشمناک و خسته از کار روزانه در را باز کرد.
– لابد امروز هم مریض بود؟ نه! کار شما نیست. من باید با پدرش صحبت کنم.
مادر مریم با نگرانی پرسید
– مریض شده؟ صبح که راه افتاد حالش خوب بود!
پس از چند گفتگوی بی سر و ته که هیچ کدام حرف یکدیگر را نفهمیدند، خانم پورجوادی با پرخاش گفت: « امروز مریم خانمِ شما اصلا به مدرسه نیامده عزیزم»!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
صبح آمده بر پهنهٔ آفاق گذر کن
پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن
این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را
با خندهٔ پروانگیات دست به سر کن
🌸 امیـدوارم امـروز
💗 نــقــــاشِ هـســتـی
🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین
💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ
🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ
💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن
🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس
💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره
🌸 لحظههاتون بـخیـر و زیــبــا
💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان
🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت
💗 قلبتون مملو از آرامش باشه
🌸 روزتون معطر به بوی مهربانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از تب
4_5974421588886422999.mp3
7.95M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13415
#قسمت_شانزدهم
مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچهها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک میکنند، این مکان آموزشی ترسناک میشود. گویی از کلاسها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش میرسد. چیزی مانند زوزههای آرام و چکههای ناگهانی آب در گرمابههای عمومی و حمامهای خزینهدار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق میکنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناختهایم.
خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم مینالید و میگفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ میخورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمیداشت و سر جایش میگذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد.
– بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ میزنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد.
– خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانهی ما زنگ زده بود.
– چی؟ تو کی هستی؟
– سپیده…
– پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت.
مادر سپیده حرفهای مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط میشنید.
– دارم حرف میزنم دختر … گوشی رو بده!
– این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان…
– دختر! دارم حرف میزنم.
– خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش میکنم…
– گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است.
– خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم…
مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه میکرد و منتظر بود و اشک میریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی میرسید.
– ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه!
– از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگهای نگفت؟
مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. میگم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایهی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچهاش رو بزرگ کنه…».
– خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا میرود؟
– نه به امام حسین. زود قطع کرد. میگم خانم…
خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد.
– چی میگه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟
– چه میدانم خانم! من یک هفته است که میشناسمش و شما هجده سال! حالا از من میپرسی؟!
مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنهاش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت میداد و بر سینه میزد و مریم مریم میگفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت.
ناامیدی و درماندگی اگر با تهیدستی همراه شود، ستمدیده شکل میگیرد. مادرِ ستمدیدهی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفدهم
وقتی مادر مریم در بین مویههایش از خشم ابرام آقا و واکنشهای او حرف میزد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسهی دخترش سر میزد! همین پدرها هستند که روسپی پروری میکنند»
مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچهی نایب السلطنه شد. به میلههای سقاخانه چسبید و چنان نالهای سر داد که بچهها توپ پلاستیکیشان را رها کرده و به او زل زدند.
با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبهی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زنهای حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمیفهمید چه میگوید.
– چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن…
– مریم رفت ابرام آقا. مریم ولمون کرد و رفت. مریم رفت!
ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش میکنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان میمیره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت»
ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش میخواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش میپرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید.
– بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم میگیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام میگیرم. هر چی خدا بخواد همان میشه»!
معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت
– صبح که داشت میرفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش.
ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند
– برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه میاندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشکها گفتهن که باید بستری بشه.
معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت میگیرم».
ابرام زنش را هل داد به گوشهی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا میلرزید.
– چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت میکنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟
مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزهای از گریه و آوا بود و نامفهوم.
– مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته…
– گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟
ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را میشناخت. اگر دستش به زدن باز میشد، با یک یا دو سیلی پایان نمیگرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانهی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه میره و نه به خانه برمیگرده. هیچ کس نمیدونه کجاست»
ابرام گوشهی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام مینالید تا صدایش بیرون نرود.
– اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق میکشم بیرون. شکمت رو سفره میکنم. به ارواح خاک مردههای گور به گورم میکشمت. لال میشی. هر کی پرسید، میگی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. میگی خدا پدر مدیر و معلمهاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچهام از دست رفته بود. حرف اضافی نمیزنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟
آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعتها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو میگریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانهی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچهها در حیاط بزرگ میدویدند و مشتریهای جورواجور میآمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود.
ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هجدهم
معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است.
– دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت.
– الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا.
– زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی!
– معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید.
– میبینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو میگم تازه خریدهمش. اصلِ آمریکاست… یه دود میگیرم و رفع زحمت میکنم.
– حسش نیست. پاشو برو الان میآد علم شنگه در میآره!
معصومه با دست به ابرام اشاره کرد.
– بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات میمونه.
ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد.
– تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی میگم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟
معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ میزد و درگیر بود.
– وقتی میبینی حال ندارم، وقتی سگ میشم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمیشه این رو سیر بکنه. کچلمان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شدهم. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگهات زن.
مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشهای چمباتمه زده بود. گاز پیکنیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشهای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود.
– چی شد؟
– کسی این جا بوده؟
– نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟
– تو این جوری بست نمیچسبونی! مهمان داشتی؟
– باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟
– من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیسشان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سختتر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم.
– میخواستی بگی فراری ننهی پتیارهی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت!
– گفتم خدا از برادری کمتان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق میرفت و من هم دنبالش میرفتم. ازم پرسید که من رو میشناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود.
– تو فقط شر و ور میگی! ای کاش خودم میرفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که…
ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشهای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت.
– سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بین بدل و جواهر ؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت چهارم
#فصلدوم
مهسو
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه…
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم…
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد…
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا…
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی…
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه…
#تلخیاخلاقرااندامموزونحلنکرد
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنم_عشق
قسمت پنجم
#فصلدوم
یاسر
_میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم…
نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت
+یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟
مشتی توبازوش زدم و گفتم
_متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم…
ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم..
صدایی نیومد..باشه مهسو خانم…
اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم…
مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره..
یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم…
بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم…
دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد..
ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم…
چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه..
دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه..
ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم
..
وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود…
روی صندلی وسط اتاق نشستم..
به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم..
آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم…
من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن…
نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم..
من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود…
و مردی که …
چقد جات خالیه ..
#درهوسبالوپرش
#بیپروپرکندهشدم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت ششم
#فصلدوم
مهسو
سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم..
هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم…
مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم…
خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟
یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن…
اونم میگه فضولوبردن جهنم…
درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو…
باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم
_زهرانار…چته وحشی؟
اروم دم گوشم گفت
+خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟
_نمیفهمم چی میگی
+اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن
_اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن…
++چی میگید پچ پچ میکنید؟
توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم
_فضولوبردن جهنم
باخونسردی و نیشخندگفت
++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه…
من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم
_خب راضی نباش،انگارما جد نداریم..
آخخخخخ سوختم…
چای ریخت روی دستم…
++چیشدمهسو…
سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت…
اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم…
یاسر
+یاسرایمیلداری
سریعا به سمت سیستم یورش بردم…
+خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد..
_به من نگواستاد
+چشم استاد
_زهرمار
صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم..
رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد…
ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود..
«start»
امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت
+بسم الله؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم
_ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی…
نفس کشیدن برام سخت شده بود…
_میرم یه هوایی عوض کنم
سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
#بعدروزیکهمسلمانشدهامفهمیدم
#عشقیعنینفسمعجزهآسایشما
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنم_عشق
قسمت هفتم
#فصل_دوم
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خسلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،کن اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
با کلافگی آشکاری گفتم
_خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…
#توبودیآندعاییکههمیشهمادرممیکرد
#همانخوشبختشیمادرهمانکهخوبمیدانی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓