🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 1
(تغییروحقیقت)
مهسو
هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم…
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم…
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا…
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده…
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن…
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم
به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت
+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم …
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم…
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص…
سریعا ازجلوی چشمام دورشد
بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم …
مثل بهشت بود…
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود…
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم…
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم…
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم…
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود…
مثل یه کاخ بود…
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن…
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
#مردمندرهمهحالتدرستکاربود
#وتوبهاندازهییکعشقتماشاداری
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓