eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 👉@dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
” گاهی اگر آهسته بری زودتر می‌رسی“ تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
با مثبت فکر کردن 🌺 صدا تبدیل به موسیقی حرکت تبدیل به رقص 🌿 لبخند تبدیل به خنده و زندگی تبدیل به جشن می شود ... مثبت فکر کنیم🌸 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
بیا فریاد بزنیم امید و بگذاریم غصه ها پشت در خانه مان دق کنند...!!! @dastanvpand ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... ☕️❣"سلام" زندگي... "سلام دوستان خوب ☕️❣"سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد.. صبحانتون پر از مهر☕️❣ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
رمان قسمت 20 حاجی بدون وقفه ای جواب داد -من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند. بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند -بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتآ -بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتا.از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد -بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد -بشقابتو بده...بگو چی می خوری برات بکشم بشقاب را دست نیما داد -بیزحمت پس با قالی پلو بکشین مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند. به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.در سکوت کفشهایشان را در آوردند و هر کدام به سمت اتاق خودش رفت.دست هر دو همزمان روی دستگیره در اتاق نشسته بود که نیما صدایش زد -فاخته برگشت و به نیمرخ نیما نگاه کرد.پسری که حتی به خودش زحمت نمی داد به صورتش نگاه کند.شاید اگر نگاه می کرد شعله اشتیاق را در چشمان فاخته میدید.همانطور که به در اتاقش نگاه می کرد حرفش را زد -یه چیز می گم آویزه گوشت کن.....دل من برای هر کی بلرزه اون یه نفر مسلما تو نیستی ** کاسه چشمش از اشک خشک نمی شد.حرف نیما برای دل او زلزله مخربی بود.هرچه اشکش را پاک می کرد دوباره می جوشید و پایین میریخت. دستی دوباره به پهلویش زد.درد می کرد باز.کمی هم سوزش ادرار قاطی اش بود و حسابی درد روی دردهای دلش می گذاشت.همیشه وقتی اینجور میشد اگر چرک خشک کن می خورد کمی بهتر میشد.تا صبح همش فکر کرد.به اینکه حتی امروز هم گوشه چشم نیما را پر نکرده بود.با خودش فکر کرد این موی به این بلندی را که تا پایین باسنش رسیده بود پس به چه دردی می خورد.چرا امروز دلش را خوش کرده بود نیما او را می بیند .نه اینکه نگاه کند واقعا او را ببیند.اما همیشه در مورد آرزوهایش با نیما به دیوار ساروجی و محکمی می خورد. ادامه دارد... @dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان قسمت 21 صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز.این در هیچ وقت به دست نیما باز نمی شد حتی از سر کنجکاوی. حقیقت تلخ این بود فاخته حتی اندازه سر سوزن اهمیتی برای نیما نداشت.از اتاق بیرون آمد.به خانه تمیز این روزها نگاه می کرد .با خودش نالید هیچ چیز تو نیما اثر نمی کنه.خودش هم در کار خودش مانده بود که چرا دلش مردی را می خواهدکه احساسش در برابر او مثل سنگ است. برگشت و به میز دست نخورده صبحانه نگاه کرد و دوباره لبهایش از بغض لرزید.فایده نداشت هیچ کدام از این کارها ؛فایده نداشت.آهی کشید و پشت میز صبحانه نشست.کمی از نان کند و لقمه ای برای خودش درست کرد.چقدر دوست داشت روزی باهم سر میز صبحانه بنشیند و نیما برایش لقمه بگیرد .مثل تمام فیلمها و رمانها.چه اشکال داشت میان اینهمه آدم زندگی او مثل قصه ها باشد.بی اشتها بود و چند لقمه ای بیشتر نخورد .ظرفها را شست و به اتاقش رفت.لای کتابش را باز کرد .امتحان عربی داشت و با اینکه خوانده بود همه چیز از ذهنش پریده بود... بالاخره بعد از چند ساعت حاضر شد و راه مدرسه را در پیش گرفت.مدرسه زیاد دور نبود اما بد مسیر بود.از همه سختر هم آن بود که تا سر کوچه باید پیاده می رفت تا سوار اتوبوس شود.در این سرما و با کفشهای نامناسب فاخته خب مثل شکنجه بود. همینکه وارد کلاس شد چشمان فروغ روی قیافه درهم فاخته ثابت ماند.امروز دیگر مثل همیشه نبود.بدتر از همیشه بود.آمد و آرام در کنار فروغ نشست.فروغ دیگر طاقت سکوت در برابر این دختر نداشت.باید سر از کارش در می آورد.دستش را روی شانه فاخته گذاشت و فاخته را از برهوتی که در آن افتاده بود بیرون آورد -خانم خوشگله نمی خوای برام حرف بزنی چشمهای شیشه ایش دوباره پر از اشک شد.اینبار دیگر بغضش پر صدا شکست.سرش را در سینه فروغ گذاشت و هق هق کرد -دوسم نداره فروغ....دوسم نداره....از من متنفره *** ساعت هشت شب به خانه رسید .با عجله به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.امشب با مهتاب قرار داشت .باید سریع دوش می گرفت و راه می افتاد.می دانست امشب مهتاب برایش سناریو می سازد برای خام کردنش اما نیما دیگر ذهنش پخته شده بود از رفتارهای مهتاب.کافی بود کلمه "ف "از دهانش بیرون بیاید تا ته حرفهایش می رفت.خواست به سمت حمام برود که صدای دوش آب را شنید.اه. ..لعنت به این شانس. ..دیرش شده بود و حالا فاخته خانم حمام بود .محکم به در زد -اون تویی....یه کم سریعتر ...عجله دارم دوش آب بسته شد و صدای فاخته آمد -پنج دقیقه دیگه بیرونم -بجنب رفت و روی مبل نشست تا فاخته بیاید.چشمش به قل قل سماور افتاد.شاید به قول مهتاب فکرهایش سنتی بود اما عاشق قل قل سماور و اجاق گاز روشن خانه بود.احساس می کرد بوی زندگی همینهاست.بوهای خوبی هم امروز می آمد حیف که دستپخت فاخته بود وگرنه یک شکم سیر می خورد.صدای در حمام آمد سریع بلند شد و به سمت راهرو رفت.فاخته را حوله به سر با چشمهایی متورم و قرمز دید.رنگ و رویش به زردی می زد .سلام آرامش را شنید و سلام داد و سریع خودش را در حمام انداخت.زیر دوش ذهنش پی فاخته رفت.می دانست دیشب اورا رنجانده است. صدای گریه اش را شنیده بود،اما مرگ یکبار شیون هم یکبار، خواست حساب کار دست فاخته بیاید.دل بستن به فاتحه ....اصلا ...امکان نداشت....نیما اهل دل بستن نبود.....نه از بدی فاخته....کمی هم قلبش زخمی بود.. .پا در رابطه اشتباهی گذاشته بود و دودش به چشمش رفته بود.فاخته دیگر تجربه وحشتناکتری می شد.سنش کم بود و احساساتش متغیر....دلش نمی خواست با او دوباره دل دادن و شکست را امتحان کند...اصلا بچه را چه به عشق و عاشقی.....همانجا جلوی آینه اصلاح هم کرد و بیرون آمد.حوله را دور گردنش انداخت و وارد هال شد. فاخته را دید روی زمین نشسته و تکیه به شوفاژ داده بود و نم موهایش را با حوله می گرفت.تصویر ،عکس قشنگی شده بود با آن موهای زیادی بلند و مشکی که خیسی مو براق و چشمگیرش کرده بود.چشمش به صورت مهتابی فاخته افتاد.اولین عضو چشمگیر صورتش چشمهایش بود.درشت و کشیده و آهویی.حالا که ابروهایش را برداشته بود کمی قیافه اش خانمانه تر شده. بیتفاوت به اطراف و آدم گنده ای مثل نیما ،غرق در فکر حوله را روی موهای به رنگ شبش می کشید.به ذهنش دسید" کمی لاغر مردنیه".جا داشت چاقتر باشد آن موقع صد در صد جذابتر بود.پوفی کشید و بر افکارش فحشی نثار کرد.نگاه فاخته روی او برگشت .نه لبخندی زد و نه حرفی ،فقط در سکوت کمی براندازش کرد ادامه دارد... ❤️@dastanvpand❤️
داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به اومقام ثبت زیارت زائران امام حسین علیه السلام دادند؟ زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بودحبیب جوانی بیست ساله بود اوعلاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هرجاامام حسین می رفت این عشق وعلاقه او رابه دنبال محبوب خود میکشید پدرحبیب که متوجه حال پسر شد ازاوپرسیدکه چه شده که لحظه ای ازحسین جدانمی شوی ؟حبیب فرمودپدرجان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مراتاجایی می کشاندکه درعشق خودفنا میشوم مظاهرپدرحبیب روبه پسرکردوگفت حبیب جان آیا آرزویی داری؟حبیب فرمو.:بله پدرجان چیست؟ حبیب عرض کرداینکه حسین مهمان ماشود. پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین علیه السلام رابامولای خودعلی علیه السلام درمیان گذاشت وازایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند،امام علی علیه السلام مهمانی حبیب راباجان ودل قبول کرد روزمهمانی فرارسیدحال وروزحبیب وصف نشدنی بودوبرای دیدن حسین آرام وقرارنداشت بربالای بام خانه رفت وازدورآمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدارسررسید ازدورحسنین رابه همراه پدردیددرحالی که سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شدوازپشت بام به پایین افتاد پدرخودرا به اورساندولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را درگوشه ای ازمنزل مخفی کردوآرامش خودرا نگه داشت امام علی علیه السلام ازاینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد فرمودمظاهرباعلاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم درتعجبم که چرا اورانمی بینم ؟! پدرعذرخواهی نمود،گفت او مشغول کاری است. امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او راجویا شد اما این بارهم پدرحبیب همان جواب راداد امام اصرارکردکه حبیب راصدابزننددراین هنگام مظاهرازآنچه برای حبیب اتفاق افتاده راشرح داد امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید بدن بی جان حبیب را مقابل امام گذاشتن تاچشم امام به بدن حبیب افتاداشکهایش سرازیرشدروبه حسین کردوفرمود:پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شماداشت جان داد حال خودچه کاری درمقابل این عشق انجام می دهی؟اشکهای نازنین حسین جاری شد دستهای مبارکش رابالا بردوازخدا خواست به احترام حسین ومحبت حسین حبیب را باردیگر زنده کند دراین هنگام دعای حسین مسنجاب شدو حبیب دوباره زنده شد. امام علی علیه السلام روبه حبیب کردوگفت ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین داری خداوندبه شما کرامت نمودواین مقام رفیع رابه شمادادکه هرکس پسرم حسین رازیارت کندنام اورا دردفترزائران حسین ثبت خواهی کرد. به همین جهت درزیارت حبیب این چنین گفته شده سلام برکسی که دو بار زنده شد ودوبارازدنیا رفت. (ای حبیب تورا به عشق حسین قسم میدهم که هرکس این داستان رانشردهدنام اورا را دردفترزائران حسین ثبت کن.) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌹آرامش یعنی: قایق زندگیت را دست ڪسی بسپاری ڪہ صاحب ساحل آرامش است!🍃🌹 ✨الا بذڪراللہ تطمئن القلوب✨ 💙👈آرامش تان خدایی...👉💙 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! 👇👇👇 @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍃🌺 ۲ منتظر دکترنشستم تا تشریف بیارن..... بعد از حدود پنج دقیقه دکتر اومدن و سلام کردن،بلند شدم از جا و سلام کردم گفتن: +بفرمایید بشینید، در خدمتتون هستم نفس عمیقی کشیدم گفتم : +آقای دکتر،میشه راستش رو بهم بگید،چه اتفاقی برای همسرم افتاده؟ با مکث گفت : +همسرتون، اسمشون چی بود؟ +امیر احمدی.. همین که تازه آزمبشی داده.... از جاش بلند شد و گفت: +آهان،بله،راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم....اما.... گفتم : +آقای دکتر لطفا رُک و راست بهم بگید چه اتفاقی افتاده.....😔 همونجوری که قدم میزد گفت : +راستش... ....... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ..... گفت؛ +اول پس اول بریم طبقه پایین بازار یه کاری دارم، انجام بدم،بریم ناهار... با طعنه گفتم: +فقط زود که دلم داره ضعف میره از گشنگی.... 😊 خندید ادامه داد: +شکمو بودن رو باید به خصوصیات اخلاقیت اضافه کنم... 😂 رفتیم طبقه پایین بازار، نزدیک یک مغاره نقره فروشی وایساد گفت: +رسیدیم، همین جاست... داخل رو نگاه کردم، دیدم پیرمرده قد کوتاه نشسته داره قلیان صرف میکنه، با دست راستش هم مشغول بالا پایین کردن بین نگین انگشتر بود،وارد شدیم امیر گفت: سلام به حاج حسن گلِ گلاب،باز که داری قلیون میکشی پیره مرد...😂 مارو که دید بلند شد گفت: +سلام بابا،خوبی خوش اومدی، دیگر تفریح پیره مردها همینه دیگه..😂 امیر به من اشاره کرد گفت: +حاج حسن همونی که بهت گفتم میارم پیشت، بالاخره خدا کمک کرد محرم شدیم،فاطمه خانم هستن😊 من سرم رو پایین آوردم به نشانه سلام کردن و گفتم : +سلام... با لبخند گفت : +سلام دخترم، خوش اومدی، خوش بختم، منم حاج حسن پناهِ شب های بی قراری شوهرتم... 😊 با لبخند و خجالت گفتم: +خوشبختم..... 😊 امیر با عجله گفت: حاج حسن،کادو مارو بده بریم که کلی کار داریم،باز سره فرصت میایم پیشت😊 انقدرم قلیون نکش پیره مرد به عصمت خانم میگماااا😂 حاج حسن چپ چپ نگاه کرد بهش و لبش رو گاز کرفت گفت : زشته جلو خانمت، بزار من ساکت باشم.. بعد دست کرد از داخل کشوی زیره ویترین یه گردنبند با نگین عقیق نارنجی رنگ یمانی درآورد و یه انگشتر یا همون رنگ نگین،گفت: +بیا فاطمه خانم،این گردنبند نقره،کاره دسته خودمه،اسم امام حسین روی سنگش حک شده کادوی من برای محرم شدنتون😊 بعد روبه امیر کرد گفت : +این انگشترم واسه تو،اسم اربابت روی سنگش هست، انشاءالله که به پای هم پیربشین😊 دل تو دلم نبود، خیلی گردنبند قشنگی بود جلو رفتم، گردنبند رو برداشتم و گفتم : +خیلی قشنگه،دستتون درد نکنه😊 حاج حسن با خنده گفت: +قابل شمارو نداره دخترم، یادگاری از من😊 امیر هم انگشترش رو داخل انگشت،انگشتری دست راستش کرد گفت: +به به،فدای حاج حسن، خجالتمون دادی رو به من اشاره کرد گفت: +اینم کادو حاج حسن،بریم دیگه؟ گفتم: نمیدونم اگر کاری ندارین آره😊 خداحافظی کردیم و از مغاره اومدیم بیرون، توی راه پله که بالا میومدیم گفتم: کارت این بود؟ همیشه از این کارا داشته باش 😂😂 خندید گفت: +حالا ازاین کارا زیاده، فعلا بریم ناهار بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.. 😊 خلاصه رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت خونه ما.... امیر من رو رسوند خونه و گفت: +انشاءالله که روزه اول بهت خوش گذشته باشه، مواظب خودت بابرام با خنده گفتم : +وااای عالی بود، دستت درد نکنه، خاطره خیلی خوبی شد برای من،تو هم مواظب خودت باش، خداحافظ 😊 گفته بود تعارف نکنم که بیاد داخل خجالت میکشید... با لبخند گفت : +پس عالیه 😊 یا علی منم هم رفتم از پله ها بالا و امیر هم رفت خونشون..... 😊 😊 🍃🌺 *بیمارستان...ساعت حدودا ۴ بعدازظهر داشتم به همین خاطرات خوش فکرمیکردم که احساس کردم کسی داره من رو صدا میکنه.... +فاطمه؟ فاطمه جان...بلند شو اگر صدام رو میشنوی،امیر آزمایش داده برگشته.... فاطمه جان...؟ گرمای دست روی پیشونیم رو احساس میکردم... چشم هام رو نیمه باز شد، نوره مهتابی توی چشمم میخورد، چشمام رو بستم و فشردم باز با یک کم سختی نیمه باز شد،چند بار تکرار شد این کار تا چشمم کامل باز شد،سرم رو چرخوندم دیدم فهمیه کنارم نشسته،همونجوری که روی پیشونیم دست میکشید گفت : +خوبی فاطمه؟ بلند شو قربونت برم... با ابرو به طرف دیگر من اشاره کرد گفت : +امیر هم نشسته کنارت،نگاه کن. 😔 سرم رو یواش چرخوندم، دیدم امیر روی ویلچر کنارم نشسته،دست گذاشت رو دستم گفت: +فاطمه جان ببخشید،تو هم اذیت شدی😔... سرش رو پایین آورد و دستم رو بوسید،با دستم رو کشیدم و با دست دیگر روی سرش دست کشیدم گفتم: +این کارها چیه میکنی امیر ؟من نیام دنبال کارهای تو پس کی بیاد؟ تکیه داد به ویلچر و آب دهنش رو فرو خورد گفت: +دکترها میگن چیزیم نیست ولی نمیدونم چرا بدنم سسته نمیشه بلند بشم از ویلچر😕😕 از جا سراسیمه بلند شدم و رو به فهیمه گفتم: +آبجی، من رو ببر پیش دکتر باهاش صحبت کنم...😢رو به امیر هم گفتم: +آقایی تو همین جا بشین،من برمیگردم زود که بریم خونه.... 😊 راستش بدن لاغر و بی جانش، تنی که روی ویلچر نشسته،این ها همه بهم میریخت حالم رو،...😔 توی ذهنم میگفتم : +بدن ورزشکار امیر کجا رفت آخه؟😔 بازوهای مردونه اش چی شد؟😔خدایا به خیر بگذرون...😔 بلند شدم و فهیمه هم زیره بغلم رو گرفت رفتیم سمته اتاق دکتر درب اتاق رو زدم و اجازه خواستم برم داخل،صدایی از دور اومد: +بفرمایید داخل الآن خدمت میرسم سر چرخوندم دیدم دکتر نزدیک ایستگاه پرستاری دارن صحبت میکنن تنها وارد اتاق شدم و🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای
🍃🌺 .. دکتر همونجوری که قدم میزد گفت : +راستش.،، چجور بگم،همسر شما طبق آزمایش ها، مبتلا به سرطان خون شده... تمام اتاق دوره سرم چرخید با شنیدن این حرف، بغض گلوم رو بسته بود، هیچی نمیتونستم بگم.... بغضم رو فرو خوردم گفتم : +آقای دکتر،به نظرتون حالش خوب میشه؟ پس چرا از ویلچر نمیتونه بلند بشه... 😔😔😢 روی صندلی پشت میز نشست، همونجوری که خودکار رو به صورتش میمالید گفت: +به خاطره تاثیرات داروهاست تا نیم ساعت دیگه درست میشه،خوب شدن بستگی به خودتون داره،به نظره من هرچه زودتر باید شیمی درمانی شروع بشه، به امیده خدا مشکل بر طرف میشه....😔😔 هیچی نمیتونستم بگم، فقط تشکر کردم و قرار گذاشتم فردا صبح که شرایط روحی مناسب تری داشتم مراجعه کنم به دکتر و راجع به درمان صحبت کنم، از اتاق بیرون اومدم، راهرو بیمارستان جلوی چشم هام تاریک بود،فهیمه داخل سالن روی صندلی نشسته بود، من رو که دید بلند شد و گفت: +فاطمه چی شد؟ اینقدر ضغیف شدم که حتی آب دهانم هم رو نمیتونستم جمع کنم،تنها کاری که کردم خودم رو بغله فهیمه انداختم، اشک میریختم توی همون حالت گفتم: +فهیمه بدبخت شدم، امیر سرطان گرفته...😢😢 با عجله من رو از بغلش جدا کرد با تعجب گفت: +فاطمه؟؟؟ چی میگی؟ سرطان چی گرفته؟ چی میگی خواهر؟😕 +فهیمه،دکتر گفت سرطان خون گرفته امیر، بی جون شدن و لاغر شدنش هم برای همینه،،باید شیمی درمانی کنه.. 😢 معلوم بود بغض کرده ولی آب دهان قورت داد گفت: +خُب، فاطمه خیلیا سرطان گرفتن ولی با امید و توکل خوب شدن، به امیده خدا به خیر میگذره.... سرم رو روی سینه اش گذاشت و پشت سرم دست میکشید، با بغض گفتم : +آبجی،امیر عاشق موی سر و صورتشِ مکث کردم،....😔 +اگه موهاش بریزه خیلی داغون میشه😔 فهمیه امسال محرم میخواست بره روضه، امسال قرار بود اولین نذری مشترکمون رو بدیم.... چیکار کنم حالا😢 با جدیت زد پشتم و گفت: +بس کن فاطمه،بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم پیش امیر،نترس همه این کارهارو هم انجام میدین،مگه من و فائزه مردیم؟ کمکت میکنیم.... بلند شو ولی عادی باش...😢😔 به هر زوری بود بلند شدیم و رفتیم پیش امیر، جلو رفتم و روس دست های بی جونش دست کشیدم، گفتم: ٰ+امیر جان خوبی؟میتونی بلند بشی از جات؟دکتر گفت،چیزیت نشده، اثره دارو رو بدنته،یکم ناز کنی برای خانمت درست میشه😊 لبخند مایوسانه ای زد،همونجوری که دستم رو فشار میداد توی دستش گفت: +قربونت برم من،الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی،اگر واقعا اینجوریه یه روز تو ناز کن من میخرم، یه روز من ناز میکنم تو خریدار باش،....😊 سرش رو جلو آورد و نزدیک صورتم گفت: نامرد، ارزون نخری هااا، گرون بخر مشتری بشیم😊 تکیه داد به ویلچر و یک نفس عمیق کشید و گفت یا زهرا،دست هاش رو به دسته های ویلچر فشار داد و سعی کرد بلند بشه و خداروشکر بلند شد و سره پا، ولی راه رفتن یکم مشکل بود براش،آهسته آهسته قدم میزد، من جلو رفتم و دستش رو گرفتم، فهیمه هم جلو اومد و کیف و مدارک رو از دست من گرفت و راهی خونه شدیم، امیر توی یک سال با کمک پدرش ماشین خریده بود و اون ماشین رو داخل پارکینگ گذاشته بود،کلید ماشین رو از جیبش برداشتم و به فهیمه دادم که جلوتر بره و ماشین رو از پارکینگ در بیاره، تا برسیم پیشِ ماشین خداروشکر یواش یواش راه رفتنش عادی شد تا که دستم رو ول کرد و عادی راه میرفت،منم کنارش راه میرفتم و حواسم کامل جمع بود که مبادا پاهاش سست بشه بیوفته.... نزدیک ماشین سرش رو خم کرد و به فهیمه گفت: +آبجی خودت رانندگی کن، من عقب میشنم پاهام رو دراز کنم، 😊 با دستش درب جلو رو باز کرد و گفت : +فاطمه جان تو هم بشین پیش خواهرت،بفرمااا😊😊 سوار شدم و امیر هم از درب عقب سوار شد،پشتش رو به درب تکیه داد و پاهاش رو نصفه و نیمه دراز کرد... توی مسیر تمام فکرم این بود که چجوری ماجرا رو به مادرش و خانواده خودم بگم... 😕 قرار بود شب همه خانه ما باشن که دورهم باشن خانواده ها.... رسیدیم خانه، ماشین پدره امیر دمه درب پارک بود، طرف دیگر خیابان هم ماشین جواد و افشین پارک بود، فهیمه گفت: +شما برید بالا، من ماشین رو میزارم داخل پارکینگ و میام پیشتون😊 ما رفتیم بالا و همه نشسته بودن دوره هم،معلوم بود منتظر ما بودن، سلام کردیم و امیر رفت نشست پیشه خانواده من هم گفتم برم لباس عوض کنم الان خدمت میرسم،.... لباس هام رو عوض کردم و یک بار سوره کوثر رو خوندم و پشت درب اتاق یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پیش خانواده..... 😊 همه خوش حال و خوب کنار هم نشسته بودن، نمیدونستم چجوری اعلام کنم،خوده امیر هم شک کرده بود انگار از رفتارم،مادرش رو به من پرسید: +فاطمه جان؟ بیمارستان چی شد؟ تا الآن چیکارا کردید؟ فکر کنم ضعیف شده به خاطر فشار کار..... خواهر و برادر امیر هم داشتن نگاه میکردن،همین طور خانم جان و آقاجان.... 👇 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کـ
🍃🌺 ۲ ..... منتظر و چشم به دهان من دوخته بودن،.... نفس عمیق کشیدم گفتم : +راستش،چیزه خاصی نشده،یکم بدنش بی جون شده،ضعف به خاطر همونه.... همه متعجب نگاه میکردن و یه جورایی انگار باور نمیکردن حرفم رو....😔😔 جواد سریع گفت: +فسقلی تو شوهرم کردی بلد نیستی قشنگ دروغ بگی😕😕 +خندیدم،به امیر نگاه کردم گفتم : +نه بابا، دروغم کجا بود؟ دکتر گفت، باید غذاهای مغذی بخوره،ورزش کنه،کمتر بیرون بره...😔 ایندفه نرگس خواهره امیر شروع به حرف زدن کرد و با لحنه خاصی گفت: +فاطمه؟معلومه داری دروغ میگی خواهر جون، راستش رو بگو جانه امیر... یکم مکث کرد باز ادامه داد: +آخه امیر که ورزش میکنه و مربی باشگاه حوزه بسیج محله،پس چطور گفته باید ورزش کنه....😕 بغضم ترکید دیگه.....😔😔😔 گفتم : +راستش،راستش..امیر،مریضی ویروسی گرفته، علت ضعیف شدنش هم همینه.. نتونستم راستش رو بگم،فهیمه هیچی نمیگفت.. 😔😔😢 اشکم رو پاک کردم، صدام رو صاف کردم ادامه دادم: +ویروسش یکم دیر از بدن بیرون میره،برای همین باید درمان بشه، دارو استفاده کنه همین.... 😊 مادره امیر گفت : +تو که جون به لبمون کردی،انشاءالله که خطرناک نیست، کمک میکنیم بهتر بشه😊 همه دوباره برگشتن به جمع و مشغول بگو و بخند.😊 من هم توی جمع جوری وانمود میکردم که هیچ اتفاقی نیافتاده...😔 فهیمه هم کلا حواسش به من بود😢 خلاصه به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم و مهمان ها رفتن،امیر به اصرار من و با اجازه آقا جان خانه ما برای شب موند... توی اتاق من نشسته بودیم.،امیر گرم فوتبال بازی کردن با لپ تاپ بود، بلند شدم و رفتم کنارش نشستم،😔 با یکم ناز گفتم: +امیر جان،وقت داری باهات صحبت کنم،؟ سریع لپ تاپ رو بست، رو به من گفت : +جانم فاطمه خانم؟چی شده خانم... +امیر،راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم،دلیل اصرارمم همین بود.... راستش...... ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... ☕️❣"سلام" زندگي... "سلام دوستان خوب ☕️❣"سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد.. صبحانتون پر از مهر☕️❣ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! 👇👇👇 @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📙 حکایت واقعی در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم‼️ پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد. منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌿گاهی خدا انقدر زود به خواسته هامون جواب میده که باورمون نمیشه از طرف خدا بوده🌺🌿 🍃اینجاست که میگیم عجب شانسی آوردم!!! 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 21 صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز
‍ شبتون نورانی رمان قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد -می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد -آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست -شام هست اگر می خوری بریزم نیما راه اتاقش را در پیش گرفت -نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم ..... با تعجب بلند شد -شب نیستی؟ !! همانجا میان راه ایستاد و برگشت موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند -آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد -نمی ترسی که اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت -نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود. **** در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد.داشت آرام به سمت پذیرایی می رفت که دستی دور کمرش نشست -چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.کنارش نشست و دامن کوتاهش را که به زور روی رانهایش می امد را کمی پایین داد.خود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت -نمی خوای حرف بزنی داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه لختش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد -ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت -نیما....لوس نشو دیگه...قرار بود امشب یه شب عالی باشه نتوانست نیشخند نزند ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand ❤️
رمان قسمت 23 -ما فقط قرار بود با هم حرف بزنیم..... چشمش روی میز وسط هال بود.جنون به سمتش آمده بود هر طرف را نگاه می کرد. ..فاخته را می دید کا با چشمهای غمگینش به او زل زده. سعی کرد فکرش را متمرکز مهتاب و لوندیهایش بکند بلکه این تصویر مسخره از جلوی چشمش پر بکشد.دوباره صدای آسمان بلند شد و مهتاب کمی از جا پرید -وای ...چه صدایی. ..آدم سکته می کنه. . خوبه تنها نیستم....چه خوب که امشب پیشمی دوباره تصویر جلوی چشمش جان گرفت.مهتاب بیست و نه ساله از رعد و برق می ترسید و او فاخته کوچک را در خانه تنها گذاشته بود و باز هم داشت در دریای وسوسه رابطه با مهتاب غرق می شد. -می ترسی از تنهایی?هه....واسه همینه دائم یکی پیشته مهتاب مثلا دلخور شد -خواهش می کنم نیما .....قرار شد از گذشته چیزی نگیم ...من اشتباه کردم اما اشتباهم تو هشیاری نبود. ..من اونشب خیلی مست بودم چشمایش را مالید عصبی بود و تصویر متحرک فاخته هی جلوی چشمش رژه میرفت و اعصابش را بهم میریخت.خالی از هر گونه حسی به سبز خوشرنگ چشمهایش نگاه کرد -تو دور از چشم من مهمونی مبتذل راه می ندازی. مست و پاتیل معلوم نیست چه غلطی می کردی. تو رو با اون فضاحت با اون الدنگ گرفته بودنت.....دیگه خرم صداش در می یاد... دستانش را روی لبهای نیما گذاشت -نگو .. دیگه اینقدر این مساله رو نگو بلند شد و دست نیما را با خود کشید و از جابلندش کردو به سمت اتاق خواب کشاند.چراغ را زد.همان وسط ایستاد و دست در گردن نیما انداخت.داشت وسوسه بوسیدنش به سراغش می آمد اما تصویر فاخته نشسته در روی تخت داشت به ریش نیمای خر می خندید.باز هم داشت تمام اشتباهاتش را از سر می گرفت .همانطور ایستاده بود و روی تخت را نگاه می کرد. باید با مهتاب اینجا سر می کرد روی تختی که تن مرد دیگری روی آن خوابیده بود.....نمی شد امکان نداشت.. این طناب زیادی پوسیده بود.مج دستان مهتاب را که داشت دکمه هایش را باز می کرد گرفت -نکن....مهتاب دیگه نمیشه ؛نکن... من....من نمی تونم مهتاب با حرص دستهایش را به کمر زد -تو چه مرگت شد یهو دکمه های لباسش را بست و به هال رفت.داشت می رفت که بازویش کشیده شد -کجا داری میری.....باشه بمون هیچ اتفاقی نمی افته دستش را پس کشید -دنبال خونه باش مهتاب....بزار به خاطر یه سال و نیمی که حالا چه خوب چه بد با هم بودیم ،بدون دلخوری بریم پی کارمون.تو هم هر جور دوست داری بدون سر خر زندگی کن سریع پا تند کرد تا خود را از مهلکه مهتاب نجات دهد.به سمت در رفت و بدون ت وجه به صدا کردنهای مهتاب در را پشت سرش بست **** عجب باران سیل آسایی می آمد.با کلی مصیبت و ترافیک بالاخره به خانه رسید.برایش مهتاب تمام شده بود.همان روزها که دیگر دلش برایش تنگ نمیشد باید او را کنار می گذاشت.خریت که شاخ و دم نداشت.او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید -کیه -باز کن منم نیما ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
💐 داستان زیبای آلزایمر مادر چمدونش را بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،🌸 کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. 🌷اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،🌸 راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت🌺 گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: 🌷“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”😔 اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،😊 شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!” @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 👉@dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_بیستوهفت دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….
🚩 بعد از اون دیگه نیازی به عینک که نداره پرههام- انشالله که نه نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحتخوشحال از اینکه از دست عینک راحت میشم یا ناراحت که دیگه کسی رو ندارم خودمو نمی تونستم گول بزنم مدتی بود که هر روز به امید دیدن شهاب شبا خواب نداشتم و تا صبح لحظه شماری می کردم که صبح بشه هر وقت یاد اون بغل گرم می یوفتادم تمام وجودمو لذت شیرینی می گرفت دلم می خواست ساعتها به اون لحظه فکر کنم حتی اگه چند ساعت طول بکشه پرهام – خوب یه چندتا قطره هم هست براش می نویسم دادگر- دو تا چشمشو همون روز لیزیک می کنی یا باید جدا جدا این کارو کنه پرهام – نه اگه خودش مشکلی نداشته باشه دوتاشو یه جا لیزیک می کنم کلا بیاد و بره یه ساعتم طول نمی کشهکارش که تموشد برام نسخه نوشت و به شهاب دادبه جناب احمدی بزرگ هم سلام برسون …… بیشتر از اینام بهمون سر بزن جناب سروان دادگر- باشه تو هم کمتر فک بزن با قدمای سست دنبالش راه افتادم همش بغضمو قورت می دادم منتظر یه تلنگر کوچیک بودم که گریه کنم سوار ماشین که شدیم خواست حرفی بزنه ولی وقتی سکوت منو دید ترجیح داد فعلا چیزی نگه ماشینو که روشن کرد ضبط رو هم روشن کرد فضای داخل ماشین برام غیر قابل تحمل بود اهنگ ملایم و غمگینی گذاشته بود معنی جمله ها و کلمه ها ی تو شعرو تو اون لحظه ها نمی فهمیدم ولی خوب با دل من می خوند *دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرمجدایی سهمدستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرم خداحافظشده اینقصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تومیرمجدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرمخداحافظشده این قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره دارم میرم ، چهقدر این لحظه هاسختهجدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقتهدارم تو ساحلچشمات ، دیگه آهسته گم میشمبرام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشمدیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیستبه غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیستباید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرمسکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرمخداحافظ…. به جلوی دارو خونه رسید و از ماشین پیاده شد که بره داروها رو بگیره پیاده شد با کوبیدن در برای بستنش تلنگربهم وارد شد و برای اولین بار برای دلم گریه کردممی دونستم دیگه وجودم براش معنی نداره دیگه براش استفاده ای ندارم پس بهتره برم اره گربه خانوم تو تا صد ساله دیگه هم بگذره همین گربه ای بودی که هستی کسی تو رو دوست نداره برو برو پی زندگیت……….. خودتم به کسی اویزون نکنتا حالا هم هر کاری برات کرده از سر ترحم بوده با بردنت پیش دکتر هم خودش قانع کرده که دیگه باهام کاری نداشته باشه و جبران کارامو بکنه …..اره همینهکاش مثل مژی و فریده مسخره ام می کرد ولی اینکارو با من نمی کرد.چرا اینجا نشستم منتظر چیم اینکه بیاد و بگه بیا دباغ اینم قطره هات بزن به چشات که چشات باز تر بشه تا بفهمی هیچ کس تو رو برای خودت نمی خواد ………….اخه بد بخت چی داری که بقیه تو رو برای خودت بخوانبی معرفت تو که می خواستی بیایو بری ………………..چرا با من این بازی رو شروع کردی چه خریم من اون اگه از من خوشش می مد حداقل یه بار می پرسید لامصب اسم واموندت چیهکه انقدر دباغ دباغ نکنماشکایی که از سر و صورتم می بارید با استین مانتوم پاک کردم …..تیکه کاغذی از لایه دفترم کندمخودکارو تو دستم گرفتم دستام می لرزید می خواستم بنویسم ولی نمی شد انگار جسارت نوشتن هم نداشتم به در داروخونه نگاه کردم از بیرون هم معلوم بود توش شلوغه….. بینیمو بالا کشیدم و با دستای لرزون شروع به نوشتن کردم سلام نمی دونم چطور شروع کنم خودمم نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط می دونم که باید بنویسم …بنویسم که شاید کمی اروم بشم البته شاید بلد نیستم حرفای خوب و رمانتیک بزنم یا درست و حسابی حرف بزنم حتی یه بیت شعر به درد بخور هم حفظ نیستم …………….می دونم جای تاسف دارهولی خجالت نمی کشم که اینارو برات می نویسم .چون دارم واقعیتو می نویسم …. تو حرفام دروغ نیست همون طور که از روز اول حتی یه دونه دروغم بهت نگفتم…. ولی تو راحت دروغ گفتی از اول تا اخر خیلی راحت بهم دروغ گفتی تو این ۲۲ سال از زندگیم …..تو تنهایی بزرگ شدم… بدون اینکه بفهم معنیه زندگی چیه….. بدون اینکه بفهم بابا داشتن ،مامان داشتن چه مزه ای داره همیشه سر خودمو شیره مالوندم که قسمتم همین بوده… صبر داشته باش بلاخره روزای خوش هم میاد خدا هیچ کسو تنها نمی ذارهاوایل هر وقت کسی منو مسخره می کرد به خدا گله می کردم که مگه چیکار کرده بودم که منو اینطوری افریدی که مورد تمسخره دیگران باشم ..کم کم گله هامو فراموش کردم برای اینکه فهمیدم کسی دوسم نداره…
پس نباید انتظار زیادی داشته باشم.تا اینکه یکی امد یکی که با دیگران فرق داشت برام احترام قائل می شد . به حرفام گوش می کرد .مسخره ام نمی کرد .فکر کردم بلاخره کسی پیدا شد که ببینه منم وجود دارم و می تونم اسمی به جز اسم دباغ داشته باشمولی خیلی خام و ساده بودم مثل همیشه خیلی راحت گول خوردم مثل همیشه دباغ بازیچه شد …..برای رسیدن دیگران به چیزای دلخواهشون گله ای نیست اگرم هست از خودمه …..که چرا انتظار زیادی داشتم .نمی دونم اخرین بار کی منو به اسمم صدا کرد………. نمی دونم اخرین بار کی بهم گفت چه اسم قشنگی تنها چیزی که یادم میاد همین بوددباغ دباغ دباغ حالم از این کلمه بهم می خوره………… از زندگی………….. از ادما… از خودم…………. از زشتیم………. .از خجالتی بودنم …………..از نفهمیم………. از همه چیزمبرای اخرین بار بابت همه چیز ممنون…………. ممنون جناب سروان شهاب احمدی برای همیشه خداحافظ دستوپاچلفتی ترین دختر دنیا ژاله*********برگه رو گذاشتم رو داشبورد و از ماشین پیاده شدم و فقط این اشک بود که رو صورتم می بارید دلم می خواست برم یه جا دور دور …..تا بعد از مدتها یه دل سیر گریه کنم دلم می خواست تنهای تنها باشم به پشت سرم نگاه نمی کردم ………می ترسیدم…….. می ترسیدم که نگاه کنم و باز گول بخورمخودمو به این کوچه اون کوچه می زدم از خیابونا رد می شدم بدون اینکه بدونم کجا می خوام برم. به اینو اون تنه می زدم و به راهم ادامه می دادم نمی دونستم باید کجا برم کجا رو داشتم که برم جز خونهیعنی دنبالم میاد؟ نه تازه از دستم راحت شده………. شاید بخواد باز براش کاری کنم نه خونه نمی رم .پس کجا برم هوا تاریک شده بود و من هنوز داشتم راه می رفتم گشنم بود از صبح تا بحال چیزی نخورده بودم.به یه مغازه ساندویچی رسیدم کیف پولمو در اوردم کل پولم ۶ تومن بود امشبو نمی خواستم برم خونه با خودم گفتم خوبه هوا سرد نیست وارد مغازه شدم یه دختر و پسر نشسته بودن و باهم حرف می زدن تا سفارشون اماده بشه- ببخشید یه ساندویچ کالباس می خواستم صاحب مغازه که می خورد ۲۰ ساله باشه طور خاصی نگام کردو گفت پول داری؟تا این حرفو زد نگام افتاد به اون پسر و دختر که نشسته بودن که با حالت مسخره ای بهم نگاه می کردن و زیرزیرکی بهم می خندیدن اولین بار بود که خجالت نمی کشیدم نمی دونم چرا……….
🚩 با عصبانیت هرچی پول تو کیفم بود در اوردمو پرت کردم طرف پسرکانتظار چنین حرکتی رو از من نداشت و حسابی جا خورد – بگیر اگه کمه بازم بده پسرک- من که چیزی نگفتم خانومدست و پاهام می لرزید خشم بود که وجودمو گرفته بود پسر و دختر هم دیگه نگام نمی کردن فقط گاهی زیر چشمی یه نگاهی می کردنو و دوباره با هم حرف می زدن یاد چند شب پیش افتادمچه بی خیال دنیا نشسته بودم کنارشو با اشتها ساندویچ می خوردم لبخند تلخی رو لبام نشست…..چقدر زود خوشیام تموم شد.خانوم ساندویچتونم اماده استبعد از گرفتن ساندویچ از مغازه زدم بیرون کسایی که از کنارم رد می شدن یا نگام نمی کردن یا انگار اولین باره که یه ادم می بیننحالا که ساندویچ دستم بود دیگه اشتهایی نداشتم کم کم به اخر شب نزدیک می شدم و خیابونا خلوتر می شد. به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ شده بود .پاهام درد می کرد گشنم بود ولی میلم به خوردن نمی کشید نمی دونم کجا بودم خسته بودم دلم می خواست بخوابم بهتره برم خونه اگه هم به خونه سر زده باشه مطمئنا تا الان رفته باید یه ماشین می گرفتم و تا خونه می رفتم اینطوری تا خود صبح هم به خونه نمی رسم اما دیگه پولی برام نمونده گربه جون برای یه بارم که شده خودتو بزن به بی خیالی تو که چیزی برای ازدست دادن نداری بعد از کمی گشتن بلاخره یه اژانس پیدا کردم – اقا ماشین دارید؟کجا می رید؟بهش ادرسو دادم- بفرماید سوار شید الان راننده میادتو ماشین که نشستم سرمو تکیه دادم به شیشه خوابم میومد می خواستم همه چی رو فراموش کنم همه چی رو……. کار ……….بایگانی………… قفسه ها …..زونکنا ….مژی … شرکت … فلش مموری … اقا خسرو…. خونه… اخر ماه ..تخلیه خونه…اطلاعات مرکزی……..رئیس …سبیلام ………عینکم ………دکتر ….. لیزیک (بسه دیگه همه فهمیدن چقدر بد بختی )…….به دستم نگاه کردم هنوز ساندویچ تو دستم بود چشامو رو هم گذاشتم ***خانوم خانوم بیدار شید رسیدیم چشامو باز کردم درست دم در خونه بودیم .چقدر زود رسیده بودیم چقدر شد اقا؟۱۵ تومنکیفمو نگاه کردم ۲ تومن توش بیشتر نبود ……تازه یادم امد پول دیگه ای ندارم وای الان بفهمه پول ندارم کل محلو رو سرم خراب می کنه خوبه به بهانه پول اوردن برم خونه…….. بعدشم هر چی در زد درو براش باز نمی کنمخوب بعدش چی؟بعدشو نمی دونم راسته که می گن خنگی خوب چیکار کنم پول دیگه ای ندارم شاید تو خونه جایی پول گذاشته باشم شاید ولی نه دیروز هر چی بودو برداشتم برم از نرگس خانوم قرض بگیرمنه بابا این موقعه شب اون که خوابه…… تازه هم بیدار باشه مگه اون خسیس به من پول می ده راننده با متلک ………چی شد خانوم نکنه کیف پولتونو زدن – نخیر پول همراه هست ولی کافی نیست اجازه بدید برم داخل خونه الان براتون میارم راننده – پس سریعتر من تا برگردم خیلی طول میکشه – الان میارم صبر کنید ای خدا حالا چیکارش کنم مجبوری بودی اژانس بگیری همین دیگه می خوای غلطای گنده کنی که بهت نمیاد اخرشم اینطوری عین خر می مونی تو گل از ماشین پیاده شدم دو قدمی خونه ساندویچو پرت کردم گوشه ی دیوار کلیدو در اوردم خواستم دروباز کنم چه عجب خانوم بلاخره تشریف اوردن به پشت سر م نگاه کردم شهاب بود نا خود اگاه لبخند به لبم نشست ولی با یاد آوری ظهور دوباره دپرس شدم و اخم کردم و بدون توجه به حضورش درو باز کردمشهاب – قبلا جواب سلاممو می دادی- قبلا فکر می کردم باهام رو راستی شهاب – چیکار کردم که دیگه فکر می کنی باهات رو راست نیستم- مثل اینکه تو هم مثل بقیه فهمیدی من یه خنگم نه….تو توی تمام این مدت منو به بازی گرفتی شهاب – ولی داری اشتباه می کنی- من دیگه با شما حرفی ندارمشهاب – ولی من باهات حرف دارم – لطفا مزاحم نشیدراننده اژانس- خانوم این پول من چی شد نکنه باید تا صبح منتظر باشم به راننده نگاه کردم …پول این ایکبیری رو از کجا بیارم – الان میارم اقاشهاب – اقا حساب خانوم چقدر میشه به شهاب و راننده نگاه کردم نمی تونستم مانعش بشم چون پولی نداشتم جالب بود بعد ظهری اصلا دلم نمی خواست ببینمش ولی حالا فقط می خواستم بشینم و یه دل سیر ببینمش (ژاله جون بشین یه دل سیرم باهاش کله پاچه بخور هههه)راننده که پولشو گرفت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد حالا من مونده بودم اونپامو گذاشتم تو حیاط و درو بستمو به در تکیه دادم شهاب – این مسخره بازیا یعنی چی؟شهاب – خوب می خواستی از روز اول که امدم بگم ببخشید من فلانی هستم برای انجام ماموریتی امدم اگه میشه لطف کنید و بهم کمک کنید…اره؟……خودت فکر کن خنده دار نیستبا خودم گفتم اره خنده داره که از یه خنگ هم برای رسیدن به اهدافت کمک گرفتی شهاب – برای چی جوابمو نمی دی چند بار به در ضربه زد ولی باز نکردم شهاب – درو باز کن تو دلم گفتم نه باز نمی کنم شهاب – باز کن وگرنه مجبور میشم از بالای در بیام توبازم با خودم گفتم از تو بعید نیست روی میمونم بردی جونمشهاب 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
– صدای منو انقدر بالا نبربازم با خودم گفتم بالا هست جناب سروان من توی تن صدات کاره ای نیستماون بد بخت پشت در زجه می زد و فریاد ….منم با خودم حرف می زدمیعنی از بالای در میاد تو چه خوب میشه مثل این فیلما یعنی براش مهم بودم که تا الان منتظرم بودنه دیونه ترسیده که بری کاراشو به بقیه لو بدی اره همینهشهاب – تا سه می شمرم باز کردی که کردی باز نکنی از یه راه دیگه میام به درک برام مهم نیست چرا مهم هستا ولی دوست دارم بدونم می خواد چیکار کنه (به خدا این دختر عقل نداره)پس چرا نمی شمره حتما داره تو دلش می شمره منم می شمرم۱…. ۲….۲٫۲۵…..۲٫۵…..۲٫۷۵…..شهاب – تو که پشت در نشستی چرا درو باز نمی کنی -وای تو از کجا پیدات شدشهاب – گفتم که دروباز نکنی از بالای در میام- تو با چه اجازه ای وارد خونه ی من شدیدرو باز کردم- برو بیرون وگرنه داد و بیداد می کنم مردم بریزن اینجاشهاب – خوب داد بزن – داد می زنما شهاب – بزن ….کی رو می ترسومی ….هان؟ ….مگه خودت نگفتی ادمای اینجا خیلی زود برای ادم حرف در میارن شهاب – اره داد بزن بذار همه بیان بعد منو اینجا تو خونت ببینشهاب – بعدش اولین چیزی که می گن چیه؟خوب فکر کن شهاب – این کیه؟………………… اینجا….. تو خونه تو…….. داد بزن…………. داد بزن دیگهدرو محکم بستم و دوباره پشت در نشستم – باشه داد نمی زنم فقط بروشهاب – تو چرا نمی خوای به حرفای من گوش کنی – شما که فلشو به دست اوردی دیگه با من کاری نداری…. نگران نباشید به کسی نمی گم چیکاره ای دستاشو کرد تو جیب شلوارش و تو حیاط کمی راه رفت بعد اروم امد کنار من نشست شهاب – شاید باید زودتر ازاینا بهت می گفتم ولی باور کن نمی تونستم با هزار بد بختی وارد شرکت شدم .شهاب – نمی تونستم به خاطر یه اشتباه کوچیک همه چی رو خراب کنم- گفتن اینکه شما چیکاره ای یه اشتباه بود؟شهاب – تو کار من اره …. نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم ولی شرایط طوری بود که نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.- من که با اینکه نمی دونستم کی هستی هر کاری هم که کردی به کسی چیزی نگفتم.شهاب – می دونم – می دونستی و ازم سوء استفاده کردی شهاب – من از تو سوء استفاده نکردم چطور بهت حالی کنم- باشه باور کردم حالا برو بیرون خوابم میاد می خوام بخوابمشهاب – یعنی داری بیرونم می کنی ؟- اره یه همچین چیزیشهاب – اگه نخوام برم چی – خوب نرو منم می رم تو اتاق درو قفل می کنم و راحت می خوابم شما هم تا هر وقت دلت خواست بمون بلند شدم و به طرف پله ها رفتم از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش کشید به چشام خیره شد و منم بهش خیره شدم همونطور که خیره بودم با خودم گفتم قربون اون چشات گردنم درد گرفت انقدر بالا رو نگاه کردم تو چرا انقدر قد بلندی حالا چرا حرف نمی زنی زود باش یه چیز بگو دیگه ……دارم از بی خوابی و پا درد می میرم نخیر این خیره شدنش تموم شدنی نیست که نیست -ببخشید دستم دیگه داره بی حس می شه میشه دستمو ول کنی اما حرفی نزد نمی دونم چی می خواست بگه که هی سر زبونش میومد و دوباره قورتش می دادنفسشو داد تو و دوباره داد بیرونشهاب – من فردا نمیام ای مرض این که انقدر نگاه کردن و بی جون کردن دستمو نداشت – خوب نیا چیکار کنم چشاشو بستو باز کرد شهاب – پس فردا منتظر باش بیام دنبالت باهم بریم دکتر- من دیگه دکتر نمیامشهاب – انقدر رو حرف من حرف نزن- اهان چون سروانی نباید رو حرفتون حرفی بزنمشهاب – نه – پس چیشهاب – تو چرا انقدر بر خلاف قیافت لجبازی چیزی نگفتمشهاب – پس من پس فردا میام دنبالت دستمو به زور از دستش کشیدم بیرون- باشه اگه بگم باشه ولم می کنی ….. من پس فردا منتظر شما هستم حالا با خیال راحت و وجدانی اروم برید بذارید منم راحت برم کپه مرگمو بذارم زمینشهاب – چرا اینطوری حرف می زنی- من همیشه همین طوری حرف می زنم با ناراحتی بهم شب بخیر ی گفتو به طرف در رفتقبل از بیرون رفتن برگشت و بهم نگام کرد-باشه باشه می دونم درارو هم قفل می کنم که خدایی نکرده کسی پیدا نشه یه گربه رو بدوزدهولی اون هنوز خیره بود وا چرا انقدر بد نگاه می کنه خوب حرف دلشو زدم دیگه…. مگه نمی خواست همینو بهم بگه من که کارشو راحت کردم شاید م از اینکه گفتم کپه مرگمو می خوام بزارم زمین ناراحت شد…. من که کپه اونو نگفتم کپه خودمو گفتم خوب وقتی می خوای بخوابی کسی نیست بوست کنه……….. کسی نیست نوازشت کنه ….حتی کس نیست بهت یه شب بخیر ساده بگه میشه کپه مرگ دیگهیعنی اینم نمی فهمه (من کشته مرده این تحلیل کردناتم ژاله )هنوز نگاش می کردم که بدون هیچ حرف دیگه ای رفت(اگه این نگا کردنا نبود می خواستیم تو رمانا چی بنویسیم )امروز تنهام با اینکه چشم دیدنشو ندارم ولی دلم می خواست اینجا بود.هنوز وقت اداری تموم نشده بود و من داشتم وسایلمو جمع می کردمهی هی دباغ فریده بود که داشت صدام می کردچیه؟سرشو از لایه در اورد تو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈
🚩 عادت همیشگیش بود هیچ وقت وارد اتاق نمیشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور می کرد فریده – می دونستی اخر این هفته … همه مهمونی اقای رئیس دعوتیم- وای راست می گی یعنی منم دعوتمفریده – تو نه- چرا؟فریده – تو کارمند جزی کی تو رو ادم حساب می کنهاخمام تو هم رفت- پس برای چی امدی بگیفریده – هیچی خواستم بدونی…تازه فرض کن دعوت هم باشی با این سر و وضع می خوای بیای مثل بچه ها پرسیدم مگه سرو ضعم چطوریهفریده – بگو چش نیست…….من که جات بودم اگه دعوتم می کردن که عمرا دعوت نمی کنن نمی یومدم …..اونجا فقط ادم حسابیا میان تو دلم گفتم حتما یکی از اون ادم حسابیا هم تویی- تو هم دعوتی؟فریده – پس چی من هر سال دعوت می شملبخند تلخی زدم – پس بهت خوش بگذره فریده – نمی گفتی هم خوش می گذشت چیزی نگفتم و اونم بدون حرف دیگه ای رفت کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون که همزمان فریده و مژی هم امدن بیرونمژده دیگه مثل سابق سر به سرم نمی زاشت ولی هنوز خنده های تمسخره امیزشو می زد .فریده- هی دباغ می خوای بیای مهمونیخوشحال شدم…… اره دوست دارم بیام ولی چطور من که دعوت نشدمفریده – خوب یه راه هست که می تونی بیایذوق کردم…. راست می گی چه راهینگاه معنی داری به مژی انداخت و در حالی که مثل همیشه با تمسخر بهم می خندیدنفریده – اگه دوست داری بیای راهی نداره جز اینکه به عنوان یکی از کارگر بیای اونجا برای کار کردن و پذیراییو بعد بلند زد زیر خندهاز نارحتی سر جام وایستادم بازم رو دست خورده بودمچند قدمی که جلوتر از من رفته بودن که فریده برگشت و گفت بابا خودتو خیلی تحویل می گیری دباغ …. حرص نزن فکر نکنم برای اون کار هم تو رو قبول کنن….. مردم که گناه نکردن موقعه پذیرایی از دست یه خدمتکار زشت لیوان شربت بگیرن و باز خندید.زبونم لال شد و نتونستم جوابی بهش بدم ….عادت کرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدماره ولی گناهم نکردن با یه خرس پاندا همنشین باشنبا ناراحتی و دلخوری از شرکت زدم بیرون و به طرف اتوبوسای واحد رفتم مژی و فریده که جلوتر از من رفته بودن و تو صف وایستاده بودن دستام تو جیب مانتوم بود و به صف و ایستگاه نزدیک می شدم که صدای بوق ماشینی نظرمو به خودش جلب کرد برگشتم دیدم شهابه وقتی دیدمش تازه فهمیدم قد یه دنیا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره کرد که برم و سوار بشم منم که دوتا پا داشتم ۱۰ تا دیگه هم قرض گرفتم که خدایی نکرده از سرعتم کم نشه در جلو رو برام باز کرد و منم زودی سوار شدم – سلامشهاب – سلام خسته نباشی- تو که امروز نمی خواستی بیای شهاب – حالا بده امدم شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار که دیشب اون همه اتفاق افتاده باشه داشت ماشینو دور می زد که چشمم به مژی و فریده افتاد که دهن دوتاشون از تعجب به اندازه یه بولدوزر باز شده بود (ژاله جان بولدوزر کجا و دهن این بد بختا کجا تو که منو دیونه کردی با این مثل زدنای بی نقصت ) الهی دهنتو باز بمونه که بسته نشه انقدر دل منو می سوزونید (اگه عرضه داری اینا رو رو در روشون بگو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شهاب- با دکترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت …..وقتش ازاده می تونیم به جای فردا امروز بریم.- چرا اینکارو برام می کنی جوابی نداد- فقط برای تلافی کارامشهاب- نه- پس چی؟شهاب- به عنوان یه دوست…. اشکالی داره برای دوستم کاری کنم-با این کارت من بیشتر احساس حقارت می کنم (نه بابا از این حرفا هم بلد بودیو ما نمی دونستیم )شهاب- احساست الگی احساس حقارت می کنه یه دوست خوب برای یه دوستش هر کاری که از دستش بر بیاد انجام میده – ولیشهاب- انقدر ولی نیار باشهچیزی نگفتم و به منظره بیرون نگاه کردم همین طور که داشتم بیرون نگاه می کردم یه دفعه برگشتم طرفش- ببین درد که ندارهشهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگیتو فراموش نکردی سرمو با شرم انداخنم پایین – ببخشیدشهاب- نه درد نداره – مگه خودت لیزیک کردی؟شهاب- نه – پس داری بچه گول می زنیشهاب- مگه تو بچه ای….. نترس پرسیدم درد نداره تازه قطره بی حسی می ریزه تو چشت دیگه اصلا متوجه نمی شی- هزینه اش خیلی زیاده ؟در حالی که دنده رو عوض می کرد…. تو به این چیزاش کار نداشته باش- خوب شاید خواستم یه روز پولتونو پس بدمنفسشو بیرون داد و چیزی نگفت منم فکر کنم با سکوتش بهم فهموند که تا مطب خفه شم و منم همین کارو کردم ****هنوز خانوم طاهری به من به چشم قاتل باباش نگا می کرد و من به اون به عنوان ابدارچی نگاه می کردم ما اخرین نفر بودیم بنابراین کسی جز ما تو مطب نمونده بود.کمی می ترسیدم رو صندلی راحتی دراز کشیدم دکتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با یه چیزی که نمی دونم چی چی بود پلکای چشممو باز نگه داشت و شروع به کار کرد فکر کنم تا روی دوتا چشمم کار کنه نزدیک یه ساعتی شد تو این مدت چند باری تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون برای جواب دادن بیرون رفت دکتر دیگه کارش با چشای من تموم شده بود. چند بار چشامو باز و بسته کردم چشام شروع کردن بودن به خارش به مهتابیه اتاق که نگاه کردم انگار دورش یه هاله بود دکتر- چیه چشات دارن اذیت می کنننه یکم چشام می خارنطبیعیه چندتا قطره دیگه برات می نویسم بگیر و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت یه سر بزن تا ببینم که دیگه مشکلی نداره شاید هنوز کمی تار ببینی ولی تا فردا دیدت بهتر می شه به مرور بهترم میشه ولی زیاد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده کن اگر هم دیدی خیلی چشات دارن اذیت می کنن زودی بیا دکتر داشت حرف می زد که شهاب وارد شد شهاب – چی شد تموم شد دکتر پرهام – اره شهاب جان تمومه یعنی کار من دیگه تمومه به من نگاه کرد مشکلی که نداری- نهشهاب – پس برو بیرون تا من بیام از اتاق دکتر که امدم بیرون خانوم طاهری رو دیدم که رو مبلی نشسته و یه پاشو انداخته رو اون یکی پاش و یه مجله می خونه به اطرافم نگاه می کردم باور نمی شد که بتونم یه روز هم بدون عینک همه چی رو ببینم (کسایی که بعد از یه مدت عینکو از چشاشو بر می دارن می دونن چی می گم خیلی حس خوبیه دیگه چیزی رو صورتت نیست و احساس سنگینی نمی کنی … ولی تا یه مدت دنبال یه گمشده می گردی به اسم عینک و هر بار که دنبالش می گردی می فهمی دیگه بهش نیازی نداری وکلی ذوق مرگ میشی …. شایدم من خیلی بی جنبه ام که اون موقعها زیاد ذوق مرگ میشدم …..بچه ها من دباغ نیستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم یوهاهاهاهاهاهاهاها) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓