eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... ☕️❣"سلام" زندگي... "سلام دوستان خوب ☕️❣"سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد.. صبحانتون پر از مهر☕️❣ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! 👇👇👇 @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📙 حکایت واقعی در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم‼️ پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد. منبع: الکنی و الالقاب، ج 1/ص 313. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌿گاهی خدا انقدر زود به خواسته هامون جواب میده که باورمون نمیشه از طرف خدا بوده🌺🌿 🍃اینجاست که میگیم عجب شانسی آوردم!!! 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 21 صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز
‍ شبتون نورانی رمان قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد -می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد -آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست -شام هست اگر می خوری بریزم نیما راه اتاقش را در پیش گرفت -نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم ..... با تعجب بلند شد -شب نیستی؟ !! همانجا میان راه ایستاد و برگشت موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند -آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد -نمی ترسی که اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت -نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود. **** در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد.داشت آرام به سمت پذیرایی می رفت که دستی دور کمرش نشست -چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.کنارش نشست و دامن کوتاهش را که به زور روی رانهایش می امد را کمی پایین داد.خود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت -نمی خوای حرف بزنی داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه لختش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد -ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت -نیما....لوس نشو دیگه...قرار بود امشب یه شب عالی باشه نتوانست نیشخند نزند ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand ❤️
رمان قسمت 23 -ما فقط قرار بود با هم حرف بزنیم..... چشمش روی میز وسط هال بود.جنون به سمتش آمده بود هر طرف را نگاه می کرد. ..فاخته را می دید کا با چشمهای غمگینش به او زل زده. سعی کرد فکرش را متمرکز مهتاب و لوندیهایش بکند بلکه این تصویر مسخره از جلوی چشمش پر بکشد.دوباره صدای آسمان بلند شد و مهتاب کمی از جا پرید -وای ...چه صدایی. ..آدم سکته می کنه. . خوبه تنها نیستم....چه خوب که امشب پیشمی دوباره تصویر جلوی چشمش جان گرفت.مهتاب بیست و نه ساله از رعد و برق می ترسید و او فاخته کوچک را در خانه تنها گذاشته بود و باز هم داشت در دریای وسوسه رابطه با مهتاب غرق می شد. -می ترسی از تنهایی?هه....واسه همینه دائم یکی پیشته مهتاب مثلا دلخور شد -خواهش می کنم نیما .....قرار شد از گذشته چیزی نگیم ...من اشتباه کردم اما اشتباهم تو هشیاری نبود. ..من اونشب خیلی مست بودم چشمایش را مالید عصبی بود و تصویر متحرک فاخته هی جلوی چشمش رژه میرفت و اعصابش را بهم میریخت.خالی از هر گونه حسی به سبز خوشرنگ چشمهایش نگاه کرد -تو دور از چشم من مهمونی مبتذل راه می ندازی. مست و پاتیل معلوم نیست چه غلطی می کردی. تو رو با اون فضاحت با اون الدنگ گرفته بودنت.....دیگه خرم صداش در می یاد... دستانش را روی لبهای نیما گذاشت -نگو .. دیگه اینقدر این مساله رو نگو بلند شد و دست نیما را با خود کشید و از جابلندش کردو به سمت اتاق خواب کشاند.چراغ را زد.همان وسط ایستاد و دست در گردن نیما انداخت.داشت وسوسه بوسیدنش به سراغش می آمد اما تصویر فاخته نشسته در روی تخت داشت به ریش نیمای خر می خندید.باز هم داشت تمام اشتباهاتش را از سر می گرفت .همانطور ایستاده بود و روی تخت را نگاه می کرد. باید با مهتاب اینجا سر می کرد روی تختی که تن مرد دیگری روی آن خوابیده بود.....نمی شد امکان نداشت.. این طناب زیادی پوسیده بود.مج دستان مهتاب را که داشت دکمه هایش را باز می کرد گرفت -نکن....مهتاب دیگه نمیشه ؛نکن... من....من نمی تونم مهتاب با حرص دستهایش را به کمر زد -تو چه مرگت شد یهو دکمه های لباسش را بست و به هال رفت.داشت می رفت که بازویش کشیده شد -کجا داری میری.....باشه بمون هیچ اتفاقی نمی افته دستش را پس کشید -دنبال خونه باش مهتاب....بزار به خاطر یه سال و نیمی که حالا چه خوب چه بد با هم بودیم ،بدون دلخوری بریم پی کارمون.تو هم هر جور دوست داری بدون سر خر زندگی کن سریع پا تند کرد تا خود را از مهلکه مهتاب نجات دهد.به سمت در رفت و بدون ت وجه به صدا کردنهای مهتاب در را پشت سرش بست **** عجب باران سیل آسایی می آمد.با کلی مصیبت و ترافیک بالاخره به خانه رسید.برایش مهتاب تمام شده بود.همان روزها که دیگر دلش برایش تنگ نمیشد باید او را کنار می گذاشت.خریت که شاخ و دم نداشت.او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید -کیه -باز کن منم نیما ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
💐 داستان زیبای آلزایمر مادر چمدونش را بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،🌸 کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. 🌷اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،🌸 راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت🌺 گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: 🌷“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”😔 اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،😊 شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!” @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 👉@dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_بیستوهفت دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….
🚩 بعد از اون دیگه نیازی به عینک که نداره پرههام- انشالله که نه نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحتخوشحال از اینکه از دست عینک راحت میشم یا ناراحت که دیگه کسی رو ندارم خودمو نمی تونستم گول بزنم مدتی بود که هر روز به امید دیدن شهاب شبا خواب نداشتم و تا صبح لحظه شماری می کردم که صبح بشه هر وقت یاد اون بغل گرم می یوفتادم تمام وجودمو لذت شیرینی می گرفت دلم می خواست ساعتها به اون لحظه فکر کنم حتی اگه چند ساعت طول بکشه پرهام – خوب یه چندتا قطره هم هست براش می نویسم دادگر- دو تا چشمشو همون روز لیزیک می کنی یا باید جدا جدا این کارو کنه پرهام – نه اگه خودش مشکلی نداشته باشه دوتاشو یه جا لیزیک می کنم کلا بیاد و بره یه ساعتم طول نمی کشهکارش که تموشد برام نسخه نوشت و به شهاب دادبه جناب احمدی بزرگ هم سلام برسون …… بیشتر از اینام بهمون سر بزن جناب سروان دادگر- باشه تو هم کمتر فک بزن با قدمای سست دنبالش راه افتادم همش بغضمو قورت می دادم منتظر یه تلنگر کوچیک بودم که گریه کنم سوار ماشین که شدیم خواست حرفی بزنه ولی وقتی سکوت منو دید ترجیح داد فعلا چیزی نگه ماشینو که روشن کرد ضبط رو هم روشن کرد فضای داخل ماشین برام غیر قابل تحمل بود اهنگ ملایم و غمگینی گذاشته بود معنی جمله ها و کلمه ها ی تو شعرو تو اون لحظه ها نمی فهمیدم ولی خوب با دل من می خوند *دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرمجدایی سهمدستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرم خداحافظشده اینقصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تومیرمجدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرمخداحافظشده این قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره دارم میرم ، چهقدر این لحظه هاسختهجدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقتهدارم تو ساحلچشمات ، دیگه آهسته گم میشمبرام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشمدیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیستبه غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیستباید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرمسکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرمخداحافظ…. به جلوی دارو خونه رسید و از ماشین پیاده شد که بره داروها رو بگیره پیاده شد با کوبیدن در برای بستنش تلنگربهم وارد شد و برای اولین بار برای دلم گریه کردممی دونستم دیگه وجودم براش معنی نداره دیگه براش استفاده ای ندارم پس بهتره برم اره گربه خانوم تو تا صد ساله دیگه هم بگذره همین گربه ای بودی که هستی کسی تو رو دوست نداره برو برو پی زندگیت……….. خودتم به کسی اویزون نکنتا حالا هم هر کاری برات کرده از سر ترحم بوده با بردنت پیش دکتر هم خودش قانع کرده که دیگه باهام کاری نداشته باشه و جبران کارامو بکنه …..اره همینهکاش مثل مژی و فریده مسخره ام می کرد ولی اینکارو با من نمی کرد.چرا اینجا نشستم منتظر چیم اینکه بیاد و بگه بیا دباغ اینم قطره هات بزن به چشات که چشات باز تر بشه تا بفهمی هیچ کس تو رو برای خودت نمی خواد ………….اخه بد بخت چی داری که بقیه تو رو برای خودت بخوانبی معرفت تو که می خواستی بیایو بری ………………..چرا با من این بازی رو شروع کردی چه خریم من اون اگه از من خوشش می مد حداقل یه بار می پرسید لامصب اسم واموندت چیهکه انقدر دباغ دباغ نکنماشکایی که از سر و صورتم می بارید با استین مانتوم پاک کردم …..تیکه کاغذی از لایه دفترم کندمخودکارو تو دستم گرفتم دستام می لرزید می خواستم بنویسم ولی نمی شد انگار جسارت نوشتن هم نداشتم به در داروخونه نگاه کردم از بیرون هم معلوم بود توش شلوغه….. بینیمو بالا کشیدم و با دستای لرزون شروع به نوشتن کردم سلام نمی دونم چطور شروع کنم خودمم نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط می دونم که باید بنویسم …بنویسم که شاید کمی اروم بشم البته شاید بلد نیستم حرفای خوب و رمانتیک بزنم یا درست و حسابی حرف بزنم حتی یه بیت شعر به درد بخور هم حفظ نیستم …………….می دونم جای تاسف دارهولی خجالت نمی کشم که اینارو برات می نویسم .چون دارم واقعیتو می نویسم …. تو حرفام دروغ نیست همون طور که از روز اول حتی یه دونه دروغم بهت نگفتم…. ولی تو راحت دروغ گفتی از اول تا اخر خیلی راحت بهم دروغ گفتی تو این ۲۲ سال از زندگیم …..تو تنهایی بزرگ شدم… بدون اینکه بفهم معنیه زندگی چیه….. بدون اینکه بفهم بابا داشتن ،مامان داشتن چه مزه ای داره همیشه سر خودمو شیره مالوندم که قسمتم همین بوده… صبر داشته باش بلاخره روزای خوش هم میاد خدا هیچ کسو تنها نمی ذارهاوایل هر وقت کسی منو مسخره می کرد به خدا گله می کردم که مگه چیکار کرده بودم که منو اینطوری افریدی که مورد تمسخره دیگران باشم ..کم کم گله هامو فراموش کردم برای اینکه فهمیدم کسی دوسم نداره…
پس نباید انتظار زیادی داشته باشم.تا اینکه یکی امد یکی که با دیگران فرق داشت برام احترام قائل می شد . به حرفام گوش می کرد .مسخره ام نمی کرد .فکر کردم بلاخره کسی پیدا شد که ببینه منم وجود دارم و می تونم اسمی به جز اسم دباغ داشته باشمولی خیلی خام و ساده بودم مثل همیشه خیلی راحت گول خوردم مثل همیشه دباغ بازیچه شد …..برای رسیدن دیگران به چیزای دلخواهشون گله ای نیست اگرم هست از خودمه …..که چرا انتظار زیادی داشتم .نمی دونم اخرین بار کی منو به اسمم صدا کرد………. نمی دونم اخرین بار کی بهم گفت چه اسم قشنگی تنها چیزی که یادم میاد همین بوددباغ دباغ دباغ حالم از این کلمه بهم می خوره………… از زندگی………….. از ادما… از خودم…………. از زشتیم………. .از خجالتی بودنم …………..از نفهمیم………. از همه چیزمبرای اخرین بار بابت همه چیز ممنون…………. ممنون جناب سروان شهاب احمدی برای همیشه خداحافظ دستوپاچلفتی ترین دختر دنیا ژاله*********برگه رو گذاشتم رو داشبورد و از ماشین پیاده شدم و فقط این اشک بود که رو صورتم می بارید دلم می خواست برم یه جا دور دور …..تا بعد از مدتها یه دل سیر گریه کنم دلم می خواست تنهای تنها باشم به پشت سرم نگاه نمی کردم ………می ترسیدم…….. می ترسیدم که نگاه کنم و باز گول بخورمخودمو به این کوچه اون کوچه می زدم از خیابونا رد می شدم بدون اینکه بدونم کجا می خوام برم. به اینو اون تنه می زدم و به راهم ادامه می دادم نمی دونستم باید کجا برم کجا رو داشتم که برم جز خونهیعنی دنبالم میاد؟ نه تازه از دستم راحت شده………. شاید بخواد باز براش کاری کنم نه خونه نمی رم .پس کجا برم هوا تاریک شده بود و من هنوز داشتم راه می رفتم گشنم بود از صبح تا بحال چیزی نخورده بودم.به یه مغازه ساندویچی رسیدم کیف پولمو در اوردم کل پولم ۶ تومن بود امشبو نمی خواستم برم خونه با خودم گفتم خوبه هوا سرد نیست وارد مغازه شدم یه دختر و پسر نشسته بودن و باهم حرف می زدن تا سفارشون اماده بشه- ببخشید یه ساندویچ کالباس می خواستم صاحب مغازه که می خورد ۲۰ ساله باشه طور خاصی نگام کردو گفت پول داری؟تا این حرفو زد نگام افتاد به اون پسر و دختر که نشسته بودن که با حالت مسخره ای بهم نگاه می کردن و زیرزیرکی بهم می خندیدن اولین بار بود که خجالت نمی کشیدم نمی دونم چرا……….
🚩 با عصبانیت هرچی پول تو کیفم بود در اوردمو پرت کردم طرف پسرکانتظار چنین حرکتی رو از من نداشت و حسابی جا خورد – بگیر اگه کمه بازم بده پسرک- من که چیزی نگفتم خانومدست و پاهام می لرزید خشم بود که وجودمو گرفته بود پسر و دختر هم دیگه نگام نمی کردن فقط گاهی زیر چشمی یه نگاهی می کردنو و دوباره با هم حرف می زدن یاد چند شب پیش افتادمچه بی خیال دنیا نشسته بودم کنارشو با اشتها ساندویچ می خوردم لبخند تلخی رو لبام نشست…..چقدر زود خوشیام تموم شد.خانوم ساندویچتونم اماده استبعد از گرفتن ساندویچ از مغازه زدم بیرون کسایی که از کنارم رد می شدن یا نگام نمی کردن یا انگار اولین باره که یه ادم می بیننحالا که ساندویچ دستم بود دیگه اشتهایی نداشتم کم کم به اخر شب نزدیک می شدم و خیابونا خلوتر می شد. به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ شده بود .پاهام درد می کرد گشنم بود ولی میلم به خوردن نمی کشید نمی دونم کجا بودم خسته بودم دلم می خواست بخوابم بهتره برم خونه اگه هم به خونه سر زده باشه مطمئنا تا الان رفته باید یه ماشین می گرفتم و تا خونه می رفتم اینطوری تا خود صبح هم به خونه نمی رسم اما دیگه پولی برام نمونده گربه جون برای یه بارم که شده خودتو بزن به بی خیالی تو که چیزی برای ازدست دادن نداری بعد از کمی گشتن بلاخره یه اژانس پیدا کردم – اقا ماشین دارید؟کجا می رید؟بهش ادرسو دادم- بفرماید سوار شید الان راننده میادتو ماشین که نشستم سرمو تکیه دادم به شیشه خوابم میومد می خواستم همه چی رو فراموش کنم همه چی رو……. کار ……….بایگانی………… قفسه ها …..زونکنا ….مژی … شرکت … فلش مموری … اقا خسرو…. خونه… اخر ماه ..تخلیه خونه…اطلاعات مرکزی……..رئیس …سبیلام ………عینکم ………دکتر ….. لیزیک (بسه دیگه همه فهمیدن چقدر بد بختی )…….به دستم نگاه کردم هنوز ساندویچ تو دستم بود چشامو رو هم گذاشتم ***خانوم خانوم بیدار شید رسیدیم چشامو باز کردم درست دم در خونه بودیم .چقدر زود رسیده بودیم چقدر شد اقا؟۱۵ تومنکیفمو نگاه کردم ۲ تومن توش بیشتر نبود ……تازه یادم امد پول دیگه ای ندارم وای الان بفهمه پول ندارم کل محلو رو سرم خراب می کنه خوبه به بهانه پول اوردن برم خونه…….. بعدشم هر چی در زد درو براش باز نمی کنمخوب بعدش چی؟بعدشو نمی دونم راسته که می گن خنگی خوب چیکار کنم پول دیگه ای ندارم شاید تو خونه جایی پول گذاشته باشم شاید ولی نه دیروز هر چی بودو برداشتم برم از نرگس خانوم قرض بگیرمنه بابا این موقعه شب اون که خوابه…… تازه هم بیدار باشه مگه اون خسیس به من پول می ده راننده با متلک ………چی شد خانوم نکنه کیف پولتونو زدن – نخیر پول همراه هست ولی کافی نیست اجازه بدید برم داخل خونه الان براتون میارم راننده – پس سریعتر من تا برگردم خیلی طول میکشه – الان میارم صبر کنید ای خدا حالا چیکارش کنم مجبوری بودی اژانس بگیری همین دیگه می خوای غلطای گنده کنی که بهت نمیاد اخرشم اینطوری عین خر می مونی تو گل از ماشین پیاده شدم دو قدمی خونه ساندویچو پرت کردم گوشه ی دیوار کلیدو در اوردم خواستم دروباز کنم چه عجب خانوم بلاخره تشریف اوردن به پشت سر م نگاه کردم شهاب بود نا خود اگاه لبخند به لبم نشست ولی با یاد آوری ظهور دوباره دپرس شدم و اخم کردم و بدون توجه به حضورش درو باز کردمشهاب – قبلا جواب سلاممو می دادی- قبلا فکر می کردم باهام رو راستی شهاب – چیکار کردم که دیگه فکر می کنی باهات رو راست نیستم- مثل اینکه تو هم مثل بقیه فهمیدی من یه خنگم نه….تو توی تمام این مدت منو به بازی گرفتی شهاب – ولی داری اشتباه می کنی- من دیگه با شما حرفی ندارمشهاب – ولی من باهات حرف دارم – لطفا مزاحم نشیدراننده اژانس- خانوم این پول من چی شد نکنه باید تا صبح منتظر باشم به راننده نگاه کردم …پول این ایکبیری رو از کجا بیارم – الان میارم اقاشهاب – اقا حساب خانوم چقدر میشه به شهاب و راننده نگاه کردم نمی تونستم مانعش بشم چون پولی نداشتم جالب بود بعد ظهری اصلا دلم نمی خواست ببینمش ولی حالا فقط می خواستم بشینم و یه دل سیر ببینمش (ژاله جون بشین یه دل سیرم باهاش کله پاچه بخور هههه)راننده که پولشو گرفت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد حالا من مونده بودم اونپامو گذاشتم تو حیاط و درو بستمو به در تکیه دادم شهاب – این مسخره بازیا یعنی چی؟شهاب – خوب می خواستی از روز اول که امدم بگم ببخشید من فلانی هستم برای انجام ماموریتی امدم اگه میشه لطف کنید و بهم کمک کنید…اره؟……خودت فکر کن خنده دار نیستبا خودم گفتم اره خنده داره که از یه خنگ هم برای رسیدن به اهدافت کمک گرفتی شهاب – برای چی جوابمو نمی دی چند بار به در ضربه زد ولی باز نکردم شهاب – درو باز کن تو دلم گفتم نه باز نمی کنم شهاب – باز کن وگرنه مجبور میشم از بالای در بیام توبازم با خودم گفتم از تو بعید نیست روی میمونم بردی جونمشهاب 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
– صدای منو انقدر بالا نبربازم با خودم گفتم بالا هست جناب سروان من توی تن صدات کاره ای نیستماون بد بخت پشت در زجه می زد و فریاد ….منم با خودم حرف می زدمیعنی از بالای در میاد تو چه خوب میشه مثل این فیلما یعنی براش مهم بودم که تا الان منتظرم بودنه دیونه ترسیده که بری کاراشو به بقیه لو بدی اره همینهشهاب – تا سه می شمرم باز کردی که کردی باز نکنی از یه راه دیگه میام به درک برام مهم نیست چرا مهم هستا ولی دوست دارم بدونم می خواد چیکار کنه (به خدا این دختر عقل نداره)پس چرا نمی شمره حتما داره تو دلش می شمره منم می شمرم۱…. ۲….۲٫۲۵…..۲٫۵…..۲٫۷۵…..شهاب – تو که پشت در نشستی چرا درو باز نمی کنی -وای تو از کجا پیدات شدشهاب – گفتم که دروباز نکنی از بالای در میام- تو با چه اجازه ای وارد خونه ی من شدیدرو باز کردم- برو بیرون وگرنه داد و بیداد می کنم مردم بریزن اینجاشهاب – خوب داد بزن – داد می زنما شهاب – بزن ….کی رو می ترسومی ….هان؟ ….مگه خودت نگفتی ادمای اینجا خیلی زود برای ادم حرف در میارن شهاب – اره داد بزن بذار همه بیان بعد منو اینجا تو خونت ببینشهاب – بعدش اولین چیزی که می گن چیه؟خوب فکر کن شهاب – این کیه؟………………… اینجا….. تو خونه تو…….. داد بزن…………. داد بزن دیگهدرو محکم بستم و دوباره پشت در نشستم – باشه داد نمی زنم فقط بروشهاب – تو چرا نمی خوای به حرفای من گوش کنی – شما که فلشو به دست اوردی دیگه با من کاری نداری…. نگران نباشید به کسی نمی گم چیکاره ای دستاشو کرد تو جیب شلوارش و تو حیاط کمی راه رفت بعد اروم امد کنار من نشست شهاب – شاید باید زودتر ازاینا بهت می گفتم ولی باور کن نمی تونستم با هزار بد بختی وارد شرکت شدم .شهاب – نمی تونستم به خاطر یه اشتباه کوچیک همه چی رو خراب کنم- گفتن اینکه شما چیکاره ای یه اشتباه بود؟شهاب – تو کار من اره …. نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم ولی شرایط طوری بود که نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.- من که با اینکه نمی دونستم کی هستی هر کاری هم که کردی به کسی چیزی نگفتم.شهاب – می دونم – می دونستی و ازم سوء استفاده کردی شهاب – من از تو سوء استفاده نکردم چطور بهت حالی کنم- باشه باور کردم حالا برو بیرون خوابم میاد می خوام بخوابمشهاب – یعنی داری بیرونم می کنی ؟- اره یه همچین چیزیشهاب – اگه نخوام برم چی – خوب نرو منم می رم تو اتاق درو قفل می کنم و راحت می خوابم شما هم تا هر وقت دلت خواست بمون بلند شدم و به طرف پله ها رفتم از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش کشید به چشام خیره شد و منم بهش خیره شدم همونطور که خیره بودم با خودم گفتم قربون اون چشات گردنم درد گرفت انقدر بالا رو نگاه کردم تو چرا انقدر قد بلندی حالا چرا حرف نمی زنی زود باش یه چیز بگو دیگه ……دارم از بی خوابی و پا درد می میرم نخیر این خیره شدنش تموم شدنی نیست که نیست -ببخشید دستم دیگه داره بی حس می شه میشه دستمو ول کنی اما حرفی نزد نمی دونم چی می خواست بگه که هی سر زبونش میومد و دوباره قورتش می دادنفسشو داد تو و دوباره داد بیرونشهاب – من فردا نمیام ای مرض این که انقدر نگاه کردن و بی جون کردن دستمو نداشت – خوب نیا چیکار کنم چشاشو بستو باز کرد شهاب – پس فردا منتظر باش بیام دنبالت باهم بریم دکتر- من دیگه دکتر نمیامشهاب – انقدر رو حرف من حرف نزن- اهان چون سروانی نباید رو حرفتون حرفی بزنمشهاب – نه – پس چیشهاب – تو چرا انقدر بر خلاف قیافت لجبازی چیزی نگفتمشهاب – پس من پس فردا میام دنبالت دستمو به زور از دستش کشیدم بیرون- باشه اگه بگم باشه ولم می کنی ….. من پس فردا منتظر شما هستم حالا با خیال راحت و وجدانی اروم برید بذارید منم راحت برم کپه مرگمو بذارم زمینشهاب – چرا اینطوری حرف می زنی- من همیشه همین طوری حرف می زنم با ناراحتی بهم شب بخیر ی گفتو به طرف در رفتقبل از بیرون رفتن برگشت و بهم نگام کرد-باشه باشه می دونم درارو هم قفل می کنم که خدایی نکرده کسی پیدا نشه یه گربه رو بدوزدهولی اون هنوز خیره بود وا چرا انقدر بد نگاه می کنه خوب حرف دلشو زدم دیگه…. مگه نمی خواست همینو بهم بگه من که کارشو راحت کردم شاید م از اینکه گفتم کپه مرگمو می خوام بزارم زمین ناراحت شد…. من که کپه اونو نگفتم کپه خودمو گفتم خوب وقتی می خوای بخوابی کسی نیست بوست کنه……….. کسی نیست نوازشت کنه ….حتی کس نیست بهت یه شب بخیر ساده بگه میشه کپه مرگ دیگهیعنی اینم نمی فهمه (من کشته مرده این تحلیل کردناتم ژاله )هنوز نگاش می کردم که بدون هیچ حرف دیگه ای رفت(اگه این نگا کردنا نبود می خواستیم تو رمانا چی بنویسیم )امروز تنهام با اینکه چشم دیدنشو ندارم ولی دلم می خواست اینجا بود.هنوز وقت اداری تموم نشده بود و من داشتم وسایلمو جمع می کردمهی هی دباغ فریده بود که داشت صدام می کردچیه؟سرشو از لایه در اورد تو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈