eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 عادت همیشگیش بود هیچ وقت وارد اتاق نمیشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور می کرد فریده – می دونستی اخر این هفته … همه مهمونی اقای رئیس دعوتیم- وای راست می گی یعنی منم دعوتمفریده – تو نه- چرا؟فریده – تو کارمند جزی کی تو رو ادم حساب می کنهاخمام تو هم رفت- پس برای چی امدی بگیفریده – هیچی خواستم بدونی…تازه فرض کن دعوت هم باشی با این سر و وضع می خوای بیای مثل بچه ها پرسیدم مگه سرو ضعم چطوریهفریده – بگو چش نیست…….من که جات بودم اگه دعوتم می کردن که عمرا دعوت نمی کنن نمی یومدم …..اونجا فقط ادم حسابیا میان تو دلم گفتم حتما یکی از اون ادم حسابیا هم تویی- تو هم دعوتی؟فریده – پس چی من هر سال دعوت می شملبخند تلخی زدم – پس بهت خوش بگذره فریده – نمی گفتی هم خوش می گذشت چیزی نگفتم و اونم بدون حرف دیگه ای رفت کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون که همزمان فریده و مژی هم امدن بیرونمژده دیگه مثل سابق سر به سرم نمی زاشت ولی هنوز خنده های تمسخره امیزشو می زد .فریده- هی دباغ می خوای بیای مهمونیخوشحال شدم…… اره دوست دارم بیام ولی چطور من که دعوت نشدمفریده – خوب یه راه هست که می تونی بیایذوق کردم…. راست می گی چه راهینگاه معنی داری به مژی انداخت و در حالی که مثل همیشه با تمسخر بهم می خندیدنفریده – اگه دوست داری بیای راهی نداره جز اینکه به عنوان یکی از کارگر بیای اونجا برای کار کردن و پذیراییو بعد بلند زد زیر خندهاز نارحتی سر جام وایستادم بازم رو دست خورده بودمچند قدمی که جلوتر از من رفته بودن که فریده برگشت و گفت بابا خودتو خیلی تحویل می گیری دباغ …. حرص نزن فکر نکنم برای اون کار هم تو رو قبول کنن….. مردم که گناه نکردن موقعه پذیرایی از دست یه خدمتکار زشت لیوان شربت بگیرن و باز خندید.زبونم لال شد و نتونستم جوابی بهش بدم ….عادت کرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدماره ولی گناهم نکردن با یه خرس پاندا همنشین باشنبا ناراحتی و دلخوری از شرکت زدم بیرون و به طرف اتوبوسای واحد رفتم مژی و فریده که جلوتر از من رفته بودن و تو صف وایستاده بودن دستام تو جیب مانتوم بود و به صف و ایستگاه نزدیک می شدم که صدای بوق ماشینی نظرمو به خودش جلب کرد برگشتم دیدم شهابه وقتی دیدمش تازه فهمیدم قد یه دنیا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره کرد که برم و سوار بشم منم که دوتا پا داشتم ۱۰ تا دیگه هم قرض گرفتم که خدایی نکرده از سرعتم کم نشه در جلو رو برام باز کرد و منم زودی سوار شدم – سلامشهاب – سلام خسته نباشی- تو که امروز نمی خواستی بیای شهاب – حالا بده امدم شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار که دیشب اون همه اتفاق افتاده باشه داشت ماشینو دور می زد که چشمم به مژی و فریده افتاد که دهن دوتاشون از تعجب به اندازه یه بولدوزر باز شده بود (ژاله جان بولدوزر کجا و دهن این بد بختا کجا تو که منو دیونه کردی با این مثل زدنای بی نقصت ) الهی دهنتو باز بمونه که بسته نشه انقدر دل منو می سوزونید (اگه عرضه داری اینا رو رو در روشون بگو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شهاب- با دکترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت …..وقتش ازاده می تونیم به جای فردا امروز بریم.- چرا اینکارو برام می کنی جوابی نداد- فقط برای تلافی کارامشهاب- نه- پس چی؟شهاب- به عنوان یه دوست…. اشکالی داره برای دوستم کاری کنم-با این کارت من بیشتر احساس حقارت می کنم (نه بابا از این حرفا هم بلد بودیو ما نمی دونستیم )شهاب- احساست الگی احساس حقارت می کنه یه دوست خوب برای یه دوستش هر کاری که از دستش بر بیاد انجام میده – ولیشهاب- انقدر ولی نیار باشهچیزی نگفتم و به منظره بیرون نگاه کردم همین طور که داشتم بیرون نگاه می کردم یه دفعه برگشتم طرفش- ببین درد که ندارهشهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگیتو فراموش نکردی سرمو با شرم انداخنم پایین – ببخشیدشهاب- نه درد نداره – مگه خودت لیزیک کردی؟شهاب- نه – پس داری بچه گول می زنیشهاب- مگه تو بچه ای….. نترس پرسیدم درد نداره تازه قطره بی حسی می ریزه تو چشت دیگه اصلا متوجه نمی شی- هزینه اش خیلی زیاده ؟در حالی که دنده رو عوض می کرد…. تو به این چیزاش کار نداشته باش- خوب شاید خواستم یه روز پولتونو پس بدمنفسشو بیرون داد و چیزی نگفت منم فکر کنم با سکوتش بهم فهموند که تا مطب خفه شم و منم همین کارو کردم ****هنوز خانوم طاهری به من به چشم قاتل باباش نگا می کرد و من به اون به عنوان ابدارچی نگاه می کردم ما اخرین نفر بودیم بنابراین کسی جز ما تو مطب نمونده بود.کمی می ترسیدم رو صندلی راحتی دراز کشیدم دکتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با یه چیزی که نمی دونم چی چی بود پلکای چشممو باز نگه داشت و شروع به کار کرد فکر کنم تا روی دوتا چشمم کار کنه نزدیک یه ساعتی شد تو این مدت چند باری تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون برای جواب دادن بیرون رفت دکتر دیگه کارش با چشای من تموم شده بود. چند بار چشامو باز و بسته کردم چشام شروع کردن بودن به خارش به مهتابیه اتاق که نگاه کردم انگار دورش یه هاله بود دکتر- چیه چشات دارن اذیت می کنننه یکم چشام می خارنطبیعیه چندتا قطره دیگه برات می نویسم بگیر و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت یه سر بزن تا ببینم که دیگه مشکلی نداره شاید هنوز کمی تار ببینی ولی تا فردا دیدت بهتر می شه به مرور بهترم میشه ولی زیاد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده کن اگر هم دیدی خیلی چشات دارن اذیت می کنن زودی بیا دکتر داشت حرف می زد که شهاب وارد شد شهاب – چی شد تموم شد دکتر پرهام – اره شهاب جان تمومه یعنی کار من دیگه تمومه به من نگاه کرد مشکلی که نداری- نهشهاب – پس برو بیرون تا من بیام از اتاق دکتر که امدم بیرون خانوم طاهری رو دیدم که رو مبلی نشسته و یه پاشو انداخته رو اون یکی پاش و یه مجله می خونه به اطرافم نگاه می کردم باور نمی شد که بتونم یه روز هم بدون عینک همه چی رو ببینم (کسایی که بعد از یه مدت عینکو از چشاشو بر می دارن می دونن چی می گم خیلی حس خوبیه دیگه چیزی رو صورتت نیست و احساس سنگینی نمی کنی … ولی تا یه مدت دنبال یه گمشده می گردی به اسم عینک و هر بار که دنبالش می گردی می فهمی دیگه بهش نیازی نداری وکلی ذوق مرگ میشی …. شایدم من خیلی بی جنبه ام که اون موقعها زیاد ذوق مرگ میشدم …..بچه ها من دباغ نیستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم یوهاهاهاهاهاهاهاها) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺 گفتم: +امیر، راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم، دلیل اصرارمم همین بود..... راستش، امشب راجع به مریضیت دروغ گفتم😔 سرش پایین بود و با ناخن پشت لپ تاپ نقاشی میکشید، یک دست هم زیره چانه اش بود گفت: +خب،راستش رو به خودم بگو حداقل،بدونم چی شده، موندگاریم یا که رفتنی...😊 بغضم شکست، اشک یواش یواش از رو گونه هام سر میخورد،گفتم: +خیلی نامردی،این همه حرف زدم و این همه گفتی دوست دارم، الآن میگی شاید رفتنی شدی؟ تنها مگه من میزارم جایی بری.. 😔😢 معلوم بود بغض کرده،صداش رو صاف کرد گفت: +منظورم موندگار پیش تو بود، رفتنی هم پیش دکتر، این اشکا هم فک کنم پیاز خورد کردی باز 😂😂 خندیدم و نگاهش میکردم، با دست روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد،ادامه داد: +اینجوری یه بار دیگه ببینم اشک میریزی، میرم عضو داعش میشم😂😂 خندیدم گفتم : +تورو منِ فقط تحویل میگیرم، داعش از جونش سیر نشده که تو سربازش بشی😂😂 +فاطمه، دیدی خندیدی؟ دیگه فیلم هندی بسه،بگو چی شد تو بیمارستان؟ خنده ام رو جمه کردم ادامه دادم: +ببین، امیر، دکتر بهم گفت، تو مبتلا به یه بیماری شدی که باید درمان بشی،دارو بهت تزریق بشه... مکث کردم و باز گفتم: بیماری دیگه 😔 ابرو هاش به هم گره خورد، گفت : چه بیماری فاطمه جان، اسم بگو.... سرم رو پایین انداختم گفتم: +چجوری بگم،از این مریضیا که آدما وقتی دارو میخورن کچل میشن...😔 حتی بردن اسم سرطان هم اذیتم میکرد،تپش قلبم تند شده بود، امیر چرخید رو به روی صورتم، گفت: +اوه اوه،سرطان گرفتم؟ مریضمونم از این مریضیاس که همه میگیرن،چی میشد از این اسم با کلاسا میگرفتم...😂 شروع کرد به خندیدن، توی دلم میگفتم: این چرا اینجوری میکنه،خوش حال شده از سرطان؟؟ خدایا خودت به خیر کن😕 با اخم و جدیت گفتم: +امیر،؟؟؟😡 به چی میخندی؟ میشه به منم بگی؟بیچاره کچل میشی،.... بازم بغض کردم و با بغض ادامه دادم: +من امیره ورزشکارم رو میخوام،امیره خوشگلم رو، امیره لاغر رو دوس ندارم، بازوی لاغر رو چجوری بگیرم آخه؟...😔 دست هام رو گرفت و فشار میداد توی دستش گفت : +فاطمه جونم، اولا که مو چاره داره، میرم کلاه گیس میزارم،ریش هم با ماژیکِ نازنین زهرا (دختر برادرش) میکشیم،بازو هم برات پنبه میزارم، تازه نرم تر هم هست😂 همین جوری با خنده بغضش ترکید ادامه داد: +قسمت این بوده، بعدش هم دنیا به آخر نرسیده که، فردا باهم میریم پیش دکتر،ببینیم چیکار باید بکنیم،اگرهم قرار به شیمی درمانی باشه،خُب انجام میدم، بعد با قشنگی و احساس گفت: +توکل بهترین چیزه خانم جونم، میخواستی اشکال آقاتو ببینی،که دیدی،حالا هم خواب بهترین گزینه برای بنده هستش،مریضم مثلا😂 فقط نگاه میکردم و از این سرخوش بودن، مات و مبهوت شده بودم، هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید،فقط گفتم: +ببین امیر، من به هیچ کس چیزی نگفتم،جز فهیمه، خودمون میریم شیمی درمانی،به هیچ کس چیزی نمیگیم،باشه؟ یکم مکث کرد گفت : +ببین چیزیه نیست که پنهان کنیم،شاید آقاجانت داماد سرطانی نخواد خب،😊 با دست به سینه اش زدم گفتم: +حتی شوخیش هم قشنگ نیستا😕 خندید، ادامه داد: +فاطمه،همه چیز درست میشه، حالا بزار فردا بریم دکتر ببینیم چی پیش میاد برامون.، حالا هم بنده میخوابم، شما مختاری 😊😊 بلند شد و تشکش رو روی زمین انداخت و پتو رو کشید روی سرش،😕 از زیره پتو صدا زد: +فاطمه، دستت درد نکنه، هر کار میخوای انجام بدی توی تاریکی انجام بده،اتاق روشن آدم خوابش نمیبره،با تشکر شب بخیر 😊😊 خندیدم گفتم،میخواستم قرآن بخونم که نوره گوشیم هست،تو بخواب شبت آروم،صبح بیدارت میکنم بریم....😊 حدودا نیم ساعت بعد سکوت قشنگی توی فضای خانه حاکم بود، نور سفید گوشی موبایل روی صفحات قرآن جیبی کوچکم تماشایی بود، مطمئن بودم امیر از درون بهم ریخته،ولی برای اینکه من ناراحت نشم چیزی نمیگفت و ماجرا رو به شوخی رد میکرد، فکرم درگیره فردا هم بود، یک خط قرآن رو تلاوت میکردم چند دقیقه مکث و به صفحه قرآن خیره میشدم، +يعنی فردا دکتر چی میگه؟ +امیر درمان میشه؟ +خانم زهرا کمکم میکنن باز؟ +وااای اکر مادرش بفهمه که خیلی ناراحتی میکنه... +کاش همه چیز مثل فیلم باشه... با هر کیفیتی بود پنج صفحه قرآن رو تلاوت کردم و بلند شدم، اتاقم جوری نبود که بشه کنار امیر بخوابم،روی تخت دراز کشیدم، همیشه هِدسِت رو زیره بالش میزاشتم،دست بردم و هِدسِت رو برداشتم، وصل کردم به گوشی موبایل و مداحی که امیر دوست داشت رو پخش کردم، مداحی بنی فاطمه که همیشه زمزمه ی روی لبش بود، +(کشتی ِ به گل نشسته اومده.... باحال خسته اومده....) دلم شکست،همون لحظه توی دلم ناخودآگاه گفتم: +حسین جان، جانه مادرتون درست بشه همه چیز،مرسی😊 ساعت گوشی رو تنظیم کردم روی ساعت هشت صبح و یواش یواش خوابم برد،... 👇 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
🍃🌺 ۲ ...... موبایل امیر برای اذان صبح زنگ داشت، صدا پیچید داخل اتاق و بلند شدیم و نماز صبحمون رو باهم اقامه کردیم، این دفعه من خوابیدم و امیر بیدار نشست که زیارت عاشورا تلاوت کنه.... بعد از حدودا نیم ساعت امیر هم خوابید.... *صبح روز بعد.... هشدار موبایلم بلند شد،بیدار شدم، با چشم های نیمه باز به اطرافم نگاه کردم،امیر هنوز خواب بود، بلند شدم، یواش یواش، جوری که امیر از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم،رفتم صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم برای صبحانه، خانم جون و آقاجان هم سره کار بودن، چایی دم کردم و صبحانه آماده، روی میز چیدم، امیر رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم، راه افتادیم سمت بیمارستان برای تشکیل پرونده... توی مسیر امیر چیزی نمیگفت، من هم نمیخواستم اذیت بشه حرفی نزدم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت، داخل راهروی بیمارستان بهم گفت: +خانم گلم،احساسی برخورد نمیکنیم و منتظر میمونیم دکتر راه حل بهمون بده.... +باشه امیر جان، حواسم هست 😊 پشت درب اتاق دکتر منتظر نشسته بودیم تا دکتر تشریف بیارن، بعد از حدودا یک ربع ساعت دکتر تشریف آوردن و ما داخل اناق رفتیم و مشغول صحبت با دکتر شدیم.... امیر قبل از هر صحبتی گفت:..... ..... 🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ..... امیر قبل از هر صحبتی گفت : +آقای دکتر،من و همسرم هیچ واهمه‌ای نداریم،سرطان هم یه نوع بیماریه،خداروشکر درمانش تا حدودی محیا شده، لطفا بدون اینکه بخواین رعایت حالم رو بکنید،بگین چیکار باید انجام بدم.... 😊 دکتر مات نگاه میکرد،خودم هم نمیدونستم چی باید بگم،اگر تایید میکردم حرف امیر رو دلم آشوب بود،اگر تایید نمیکردم،اون قدرتی که امیر از من توی ذهنش داشت بهم میریخت....😢 ترجیح دادم چیزی نگم،...😕 دکتر برگه های پرونده امیر رو بالا و پایین میکرد، از این برگه به اون برگه سر میزد، همونجوری که به برگه آخر نگاه میکرد گفت: +شما،مبتلا به سرطان شدین،خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیم هستش،باید تحت درمان قرار بگیرین،شیمی درمانی و پرتو درمانی.... به صورت امیر نگاه میکردم،هیچ علامتی از ضعف یا استرس داخل صورتش ندیدم،من هم وانمود میکردم عین خیالم نیست و خونسردم....😕 امیر چرخید و رو به دکتر گفت: +خُب آقای دکتر برای شیمی درمانی از کی باید شروع کنیم؟😊 دکتر با تعجب پرسید: +آقای احمدی، مطئنی آمادگی داری؟🤔 امیر با لبخند و نگاهی به من ادامه داد: +بله آقای دکتر، انشاءالله که خیر باشه و بتونم از پسش بر بیام..😊 مطمئن بودم توی این راه،روی کمک من هم حساب کرده، خیلی از این موضوع خوش حال بودم که به عنوان تکیه گاه میتونم برای همسرم باشم😊 دکتر نفس عمیق کشید و خودکار توی دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، در همان حال حرفم میزد؛ +آقای احمدی،داروها رو مینویسم،تهیه کن،اگر در طول شیمی درمانی اول بدنت مقاومت داشت، ادامه میدیم،اگر نه مجبوریم از روش دیگه استفاده کنیم،قرارمون هم برای فردا صبح ساعت هفت صبح باشه برای شروع 😊 با دستش دفترچه امیر رو بست و به سمتش دراز کرد ادامه داد : +بیا جوون،انشاءالله زود خوب بشی و سلامت،این دارو هارو هم از داروخانه نزدیک تهیه کن....😊 امیر بلند شد و همونجوری که دفترچه رو از دکتر میگرفت میگفت : +ممنون از همکاریتون آقای دکتر،انشاءالله 😊 پس تا فردا یاعلی 😊 روبه من ادامه داد: بریم خانم😊 بلند شدم و از اتاق دکتر خارج شدیم، با پرستار بخش برای هماهنگی فردا صحبت کرد و از بیمارستان خارج شدیم..... توی ماشین بهش گفتم : +امیر امروز کار داری؟ برنامه ای؟🤔 یکم فکر کرد گفت : +آره،ولی کار داری تو؟😊 +هیچی،فقط میخواستم تا شب بریم بیرون بچرخیم 😂 با خنده گفت: +لابود حس ترحم و این داستانا دیگه،آره؟😂 با جدیت گفتم : +نه به خداااا، عجب آدمی هستیا،خواستم کناره هم یکم بستنی بخوریم،حرف بزنیم و اینا ❤️😊 دنده ماشین رو عوض کرد و باز شروع به خندیدن کرد گفت : +موارد شکم رو خوب بیان میکنی..😂 توی این یک سال اینقدری که این چیزارو خوردی پول جمع کرده بودیم، الآن توی فرمانیه همسایه بابات اینا بودیم😂 با دست به بازوش زدم و با قهر گفتم : +اصلا نمیخوام، من رو بزار خونه، یک سالم هیچی نمیخورم ببینم میتونی خونه بخری یا نه،اصلا مثله این فیلما من رو این بغل پیاده کن...😊😂 با خنده و یکم لحن منت کشی گفت: +حالا شما قهر نکن،میریم تا شب بیرون،فقط من زنگ بزنم اطلاع بدم که نمیام، بعدش به خورد و خوراک تو برسم😊 رفتیم سمت یک رستوران، ماشین رو نگه داشت گفت : +اول بریم اینجا،یکم غذا بخوریم، بعدش بریم امامزاده علی اکبر چیذر؟ یکم فکر کردم جواب دادم: ااووووممم،باشه ناهار و بخوریم اول،بعدش بریم،میخوای بری سره خاک شهدا؟ + آره فاطمه،بریم اونجا،بعدشم که بریم بچرخیم به قوله شما😕 قبول کردم و رفتیم ناهار بخوریم، امیر معمولا سر میزد به شهدا و از اونا کمک میگرفت، خیلی خوب بود این کارش کت حتی روی من هم تاثیر داشت،... 😊 بعد از صرف ناهار نزدیک امام زاده که شدیم گفت: +ماشین رو اینجا پارک کنیم، برم گلاب بگیرم دو تا شیشه، تو برو داخل تا زیارت کنی من هم اومدم،...😊 پیاده شدم و وارد امام زاده، سره ظهر، همیشه آرامش خاصی داشت امام زاده، حدودا پنج دقیقه بعد امیر هم اومد و باهم سره خاک شهدا نشستیم و قبرهای آشنا رو با گلاب میشست، همونجور که روی نیمکت سبز و کوتاه، زیره سایه درختِ بزرگ، گوشه امام زاده نشسته بودیم شروع به حرف زدن کرد، حرف هايی که تا حالا نگفته بود بهم....😢 +فاطمه،حرفایی که میزنم برات اتفاقاتی هست که قبل از محرم شدنم با تو افتاد، چیزی نگو، برات آبمیوه و کیک و شکلات هم خریدم اگر احیاناً گشنه شدی میل کنی😊 +با دست به بازوش زدم و با اخم گفتم: +نامرد خان،من شکمو ام؟حالا چون خریدی میل میکنیم، اصراف نشه😂 خندید و به قبر شهید خیره شد و شروع به صحبت کردن کرد: +ببین،روزای اول که توی دانشگاه دیدمت،موضوع رو با سینا دوستم در میون گذاشتم،چون معمولا تمام مسائل ما باهم بود،اون بهم گفت: +امیر غمت نباشه،راجع به این دختر که میگی، خیلی نرم برات تحقیق میکنم... گفتم: ....... 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما ک
🍃🌺 ۲ ...... +سینا، نری آبرو ریزی کنی، ما یکم کج راه بریم، خطای مارو میزارن پای همه بچه مذهبیا، حواست باشه، 😊 با دست روی شونه ام زد و با لحن لاتی گفت؛ +غمت نباشه داداش، به من میگن سینا بی سیم چی😂 خلاصه،تا قبل از حذف و اضافه، سینا راجع به تو تحقیق کرد و هرچی که تونسته بود بفهمه به من گفت،از جمله کلاستون که ظرفیت خالی هم داشت😊 من سریع با گوشی موبایلم،انتخاب کردم درس رو و فردای اون روز سره کلاس شما حاضر شدم، اون روز وقتی سره کلاس دیدمت،با خودم گفتم : +امیر، پسره مذهبی توی دانشگاه زیاده، گند نزنی یهو😢....دختر چادری چند تا بیشتر نیستن توی دانشکده، بی احترام نشن یه وقت...😕 خلاصه با خودم کلنجار میرفتم هِی،نمیدونستم باید چیکار بکنم، تا اینکه کلاس تموم شد، دسته بر قضا تو که از کلاس خارج شدی راهرو خلوت بود،جز سینا هم کسی دور و برم نبود، خواستم بهت ابراز علاقه کنم، توی ذهنم گفتم: +امیر، هیچ وقت یه پسر مذهبی مستقیم به نا محرم ابرازه علاقه نمیکنه، ولی توی همین فکرا بودم که صدات زدم 😕 جواب که دادی،هول کرده بودم اصلا نفهمیدم چی گفتم،جوابت رو که شنیدم فهمیدم گند زدم😔، اومدم گند خودم رو جمع کنم بدتر حرف زدم راجع به حلال شدنت با خودم 😕😕 خندیدم گفتم: +امیر این حرفارو چطور تا حالا نگفته بودی؟ 😂😂 ادامه بده جذاب شده تازه😂 با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد: ....... ... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سلام به زندگی که برای بودنش زنده ایم سلام به مهربانی ڪه همه بهش محتاجیم سلام به شما روزتون بی نظیر صبح زیباتون بخیر وشادی❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 📕 ⚫️امام سجاد (ع)، تخريب كعبه و پيدايش مار 🏷ابان بن تغلب كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّك بردند. و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد و مردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد. چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس ‍ بالاى منبر رفت و گفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاع كامل دارد؟ پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امر مهمّ آگاهى دارد. حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤال كنيم . پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزد حجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود: اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْك حكومت تو است ؟! اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئى كه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند. حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجرا درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه برده بودند، باز گرداندند. پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند و مار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آن كه به اساس كعبه رسيدند. بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيار فرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد. و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود: داخل آن را از خاك پر نمائيد. و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند و تكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد به وسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند.(1) 📚كافى : ج 4، ص 222 بحارالا نوار: ج 46، ص 115. 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
‍ رمان قسمت 24 صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس ار تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد -مگه نگفتم کلید پشت در نزار -خب گفتی نمی یای شب. کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گا نه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد -ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد -خیلی تاریکه چی کار کنیم کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند -موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن صدای متعجب فاخته آمد -چی بیارم!!؟؟ بیشتر حرصش در امد -موبایل فاخته ....موبایلت -ای بابا...موبایلم کجا بود عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد -همینو کم داشتیم. ..آخ فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد -وای چی شد نیما احساس کرد دست فاخته روی بازویش است -این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه هینی کشید -چی کار کنیم حالا -گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی -آره حتما تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید -بپا پات رو چیزی نره -حواسم هست چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد -بالاخره پیداش کردم آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید -وای دست تو خیلی بد بریده کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید -یه دستمال کاغذی بیار سریع بلند شد -باشه الان می یارم دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد -وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود. -پانسمان کنم برات -هوم نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .اوامشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد -بلدی پانسمان کنی نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید -آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست. -دست تو بده....با اون یکی دست تم چراغ قوه رو بگیر چراغ قوه را دستش داد -امر دیگه نگاه گذرایی به نیما انداخت -هیچی گفت هیچی اما در دلش غو غا بود.داشت دیگر از ترس سکته می کرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود. ادامه دارد... @dastanvpand❤️
‍ رمان قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد -دستت درد نکنه وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد -می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه طلبکار نگاهش کرد -مگه یه دختر بچه زر زرو ی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه -کی گفته دخترا لو سن اخم کرد -لو سن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه می ندازن سعی کرد انکار کند -من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد -اوهوم تو راست می گی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود -یه چی ندارین من بخورم....گ شنمه سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد -آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد -آستین کتم رو می کشی گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت -بفرما نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد -می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی فاخته مات به نیما چشم دوخته بود -خب باید چی کار کنم این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد -ای بابا....مسخره شو در آوردن بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت -مگه می خوای اینجا بخوابی فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت -شوفاژ اتاق من آب میده بست مش.خیلی سرده امشب خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی" -مطمئنی نمی ترسی خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد -تو چرا هی فکر می کنی من می ترسم.تازه من از سو سکم نمی ترسم بلند خندید -باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد. خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش می گذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید ادامه دارد... ❤️@dastanvpand❤️
🍃🌺 ..... با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد : +راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕 بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت: +گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂 نیم نگاهی بهش انداختم گفتم: +پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕 خندید و باز گفت: +امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊 یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕 با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔 موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت : +امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊 با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم: +چاره چیه سید؟ با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت : +چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊 خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود : +سلام،امیر خوبی؟ +سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟ با استرس گفت : +امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢 از جا پریدم و با بغض گفتم: +سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕 +نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢 بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔 خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢 با ذوق گفتم : +خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂 خندید و ادامه داد: +پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂 صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم: +ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊 راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد : +از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊 امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن: +فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت: +خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟ سرم رو پایین انداختم گفتم : +غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱 خندید و گفت: +پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂 قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم: +به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕 بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد: +باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊 خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت: +خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ